مطمئن نیستم پای کیوسک دیده باشمت. چون سالهاست این عادت از یادم رفته است. به احتمال زیاد دستِ دوستی یا عزیزی و شاید دخترم دیده باشم. هرچه هست از عکس جلدت خوشم آمد وتو را دست گرفتم. جزئیات اولین دیدار یادم نیست ولی مطمئنام که ورق زدن، شروع درگیری من با این کتاب بود. میگویم کتاب چون خیلی وقار داشت و قامت و رنگولعابش شبیه ماهنامهها نبود. انگار نیامده بود که موقتی باشد. آمده بود بماند. وقتی ردیف داستانها و مقالهها را دیدم به اولین چیزی که فکر کردم ریختن برنامهای برای نوشیدنِ آن بود.
من کتابخوان حرفهای نیستم و راستش از حرفهایها دلِ خوشی ندارم. بارها میبینمشان. شبیه کارمندهای اتاق بایگانی هستند، مثل آنهایی که در پزشک قانونی کار میکنند، دیگر مرگ و هستی برایشان عبرت و دقت نیست. همه را خوب قفسهبندی میکنند و خیلیخوب تشریح میکنند ولی در خودشان هیچ اتفاقی نمیافتد.
بههرحال سرِ ماه به هرشکلی که به دستم میرسیدی تا آخر میخواندمت. تو شدی نجاتدهندهی ایام بیحالی و بیکاری، پشت درهای بستهی اتاقهایی که تو را میخوانند و باید به انتظار بنشینی. بودن تو در کیف، مایهی آرامش و این رفتار برایم غریب بود. تو شدی نشانهی آغاز ماه جدید. بارها شد که تو را خریدم و دخترم نیز برای خوشحالیِ من همزمان خریده بود و بعد از چند روز یکی هم گاهوبیگاه با پست بهدستم رسید و اینطور بود که از یک شماره سه نسخه داشتم و همین آغازی بود برای مُبَلّغ شدن. راستی چهکسی شأنِ این کتاب را دارد. قیمت روی جلد آن جایی برای جلوهفروشی نداشت ولی من دنبال کسی بودم که این هدیه، آغازی برای اعتیادش به تو باشد. پس میگشتم و به عزیزترینها با توصیههای فراوان هدیه میدادم.
دلم میگرفت وقتی میدیدم در طول ماه همچنان در پیشخان روزنامهفروشی مانده بودی و خوشحال میشدم وقتی میشنیدم که نایاب شدی. بارها به تشویق ناخدایت، قلم بهدست گرفتم که شاید من نیز همسفر این کشتی باشم، ولی نشد. یاد روزهایی میافتم که آرزو داشتم عکسی و نامی در کیهان بچهها داشتم و این حسرت با من باقی ماند و حالا برای این کتاب، همین حس را دارم. نوشتن برای تو جسارت میخواهد و من ندارم.
حکمت ماندگاریات را تا حدی میدانم ولی فاش نمیکنم چراکه میترسم تو را از دست بدهم. میترسم. همیشه دلشوره دارم که نکند با عوضشدنِ مدیران، ناگهان بالغنشده از دنیا رخت بندی و این احساس همیشه با من بوده است و حالا که سهسالگیات را جشن میگیرند، همچنان همان دلشوره را دارم.
به ناخدا و کارکنانِ خدوم این کتاب درود میفرستم. امیدوارم که باد و باران و سیلابهای روزگار توان بلعیدن و غرق کردنت را نداشته باشند چراکه سوتِ رسیدن این کشتی به بندرگاه، در این ایام بسیار مغتنم است.