«اگر اینجا گم شوی و من را پیدا نکنی چه میکنی؟ اندیشهي گمکردن پدر، بیش از ترسِ گمشدنِ خودم اضطراب در دلم افکند.» علیاکبر کسمایی، مترجم و نویسندهای که قدیمیترها بیشتر با آثارش آشنا هستند در این متن از پدری نوشته که در همان کودکی او را برای همیشه گمکرده است.
پدرم هنوز نیامده بود و من گوشهی حیاطی که رفتهرفته در تیرگی و خنکی آخرین شبهای بهار فرو میرفت، با اسبم خداحافظی میکردم و پیش از آنکه هوا کاملا تاریک شود، به اتاقی که هنوز بوی چراغِ تازه روشن شده میداد میرفتم. اسبم تنهی تنومندِ درخت مو بود که از باغچهی گوشهی حیاطمان درآمده، کمی روی زمین خزیده و از زاویهی دو دیوار به سوی پشتبام بالا رفته و شاخوبرگ خود را روی دیوارِ مشترک ما و همسایه پراکنده بود. اسبم راهوار نبود ولی من با خیالهای کودکانه سوارش میشدم و به همهجا میرفتم. از روی سر همهی بچههای گذر میپریدم. به میدان مشق میرفتم، به نقارهخانه. نقارهخانه در خیال کودکانهی من، جعبهی همه صداها بود که آدمهایش از اشعهی زرین صبح و تیغههای ارغوانی آفتاب غروب ساخته شده بودند!
پدرم هنوز نیامده بود. پدرم هیچوقت با دست خالی به خانه بازنمیگشت. چیزهایی برای من میخرید که میدانست من از دیدنشان ذوق میکنم و با تشریفاتی شبیه چشمبندی نشانم میداد. چند فرزند پسر از دست داده بود. من آخرین پسرش بودم. در حاشیهی کتاب مثنوی چاپ هند که شبها پیش از خواب، آن را به آوای بلند میخواند و اکنون تنها یادگاریست که از او دارم، زیر تاریخ تولدم چنین نوشته است: «…اینک جز این یکی، دیگر گلی در گلستان زندگی من باقی نیست تا نوبت خزان آن کی رسد…» این یادداشت در حاشیهی مثنوی، گذشته از آنکه از ایمان پدرم به مولوی حکایت میکند، به خوبی میرساند که از داغ فرزند چه دل خونینی داشته است. به مادرم گفته بود تنها آرزویش این است که آنقدر زنده بماند تا بزرگی من یعنی بزرگی این آخرین پسرش را به چشم ببیند.
خیلی وقتها من را به گردش میبرد. روزی در ازدحام توپخانه، آن سالها که هنوز سردر الماسیه را خراب نکرده بودند، پدرم همچنان که دست مرا گرفته بود و از آن دروازهی کاشیکاری میگذشتیم، با لبخندی پدرانه از من پرسید: «اگر اینجا گم شوی و من را پیدا نکنی چه میکنی؟» اندیشهی گمکردن پدر، بیش از ترس گمشدن خودم اضطراب در دلم افکند. نخستینبار بود که میدیدم ممکن است پدرم را گم کنم و شاید نخستین دلهرهای بود که در زندگی حس میکردم.
پدرم شبها مناجات میکرد و از رنجهای روز به درگاه خدا پناه میبرد. همه خواب بودند جز من که صدای غمین او از خواب بیدارم میکرد و واهمهای در دلم میافکند. ترسی گنگ و مبهم با ارتعاش صدای لرزانش به دلم راه مییافت. سر به زیر لحاف میبردم و در آغوش خود پناه میجستم ولی صدایش در گوشم میپیچید و در آن حال دلم میسوخت، نمیدانم برای چه؛ برای پدرم، برای خودم و یا برای چیزهای گنگ و مبهم.کمکم ترسم میریخت و حس میکردم که همچون پر کاهی سبک شدهام.
شبهای سرد زمستان هنگامی که زوزهی سگهای ولگرد تهران از دور بهگوش میرسید، پدرم بعد از خوردن شام برمیخاست و پالتو میپوشید و یقهی آن را تا گوشها بالا میکشید، زیر جوراب به پاهای خود کاغذ میچسباند تا سرما نزنند و آنوقت قابلمهای را که از غذای همان شب پر شده بود برمیداشت و برای خانوادهی مُهرساز بینوایی میبرد که روزها گوشهی مسجد شاه، بساط محقر مُهرسازی خود را میگسترد و عواید این کارش کفاف مخارج زندگی زن و فرزندش را نمیداد. در اینگونه شبها، تازمانی که پدرم باز نمیگشت نمیخوابیدم. ساعتی بعد که پدرم بازمیگشت از سرما میلرزید، از دهانش بخار بیرون میآمد و نوک بینی و پشت گوشش از سوز سرما قرمز میشد و هنگامی که پالتو از تن درمیآورد، با همهی خستگی و سرمازدگی، قیافهی راضی و خشنود مردی را داشت که از عمل خود با همهی زحمتش لذت برده و میرود که شب را با وجدان آسوده سر بر بالش خواب نهد.
پدرم هنوز نیامده بود. هروقت دیر میکرد مادرم دلواپس میشد زیرا مرد آرامی نبود و هیچوقت در زندگی آسوده نمینشست. چندینبار به زندان افتاده بود. مادرم از گذشتههای او تجربههای تلخی داشت، به همین دلیل هروقت صدای در برمیخاست بیاختیار به خود میلرزید. همیشه تصور میکرد که ماموران برای بازداشت پدرم آمدهاند!تازه به مدرسه میرفتم. شبی که پدرم را گرفتند درست در خاطرم نیست اما بعد از آن را خوب به یاد دارم: آن روزها و شبها را که پدرم درخانه نبود. چندی بعد که یک روز به اتفاق چند سرباز مسلح و یک مامور «سویل» برای دیدن زن و فرزند از زندان به خانه آمد، خوب به خاطرم مانده است. هوا گرم بود. چهرهی پریدهرنگ او و نگاههای خیره و حالت مغموم و غم زدهاش را گویی همین دیروز بود که در ایوان خانه میدیدم. با پیراهن یقهباز و حالتی افسرده و پریشان گوشهی ایوان نشست و قلیان خواست. نگاهش در آنسوی حیاط، میان شاخوبرگ درختان مو و بلکه هم خیلی دورتر گمشده بود. پاسبانان در هشتی خانه به انتظارش نشسته بودند. وقتی قلیان را زمین گذاشت، من را روی زانوان خود نشاند اما اندیشه و نگاهش هنوز جای دیگر بود، خیلی دور، گویی به آیندهای مجهول میاندیشد. به سرنوشت من، به سرنوشت پسری بیپدر…
با احساسی گنگ و درعینحال رساتر از عقل و هوش کودکی به سن وسال من، میفهمیدم که پدرم در چه تلاطم روحی افتاده است: پدری که میدانستم دیگر هرشب به خانه بازنمیگردد و بر سرم باران میوه و بازیچه نمیریزد و روی دیوار اتاق با انگشتان خود نقش کلهی خرگوش نمیاندازد. پدری که میدانستم دیگر صدای مناجات شبانهاش را نخواهم شنید و به آوای مثنوی خواندنش به خواب نخواهم رفت.
زندان پدرم در دژبان مرکزی، دهلیز تیرهای در انتهای دالانی باریک بود. یکبار پسرعموی کوچکم که در حدود چهاردهسال بیشتر نداشت من را به دیدار او برد. اما آن روز دوبار جلوی ما دو کودک ششساله و چهاردهساله را گرفتند: یکبار مقابل در ورودی دژبانی در میدان مشق و یکبار هم در برابر آن دالان دراز و باریکِ زندانی که در گوشهی جنوب غربی دژبانی بود… به یاد ندارم که به ما چه گفتند ولی هنوز یادم هست که از نگاههای سرد و رفتار خشن زندانبانان و از تفنگهای نیزهدار نگهبانان بسیار ترسیدم و از پسرعمویم که او نیز چیزی بیشتر از من نمیدانست، با اصرار گریهآلودی میپرسیدم که پدرم چرا به اینجا آمده است؟!
وقتی از محوطهی دژبانی میگذشتیم بوی خاک آفتابخورده توام با بوی پهنِ اسب و قاطر به مشامم خورد. هوا گرم بود، پدرم روی زمین خاکی زندان نشسته بود و هنوز همان پیراهن یقهباز را پوشیده بود. وقتی پس از مدتی چشمم به او افتاد، از ریشهای انبوه او تعجب کردم و بهنظرم رسید که در این چندماه اخیر چندین سال پیر شده است.
همینکه من را دید با چشمان اشکآلودی در آغوشم کشید. هنوز گرمی اشکهای او را روی پوست خود حس میکنم. هنوز حرارت سینهی عریان و ضربان قلب پرتپش او هنگامی که من را در آغوش گرفت چنانکه گویی همین دیروز بود، در خاطرم به وضوح تمام باقی مانده است. خیلی کوچکتر از آن بودم که بدانم پدری در زندان وقتی پسرش را میبیند و میداند که این آخرینبار است که او را، جگرگوشهاش را، آخرین امید زندگیاش را در آغوش میکشد، چه حالی دارد و زخم زندگی و نیشتر مرگ و تندباد حادثه را چگونه تا مغز استخوان خود احساس میکند. روی زمین خشک زندان نشسته بود و من را در آغوش میفشرد و میگریست. اشکهای گرمش روی صورتم میریخت، زاری او من را نیز به گریه انداخت؛ هرچند درست نمیدانستم که برای چه گریه میکنم. همینقدر حس میکردم که دلم میسوزد. در آن حال به یاد مناجاتهای شبانهی پدرم افتادم. صدای همان نالههای سوزناک سحرگاهی و همان راز و نیازهای دردآلودی که شبانگاهان من را از خواب میپراند، در سلول تنگ و تیرهی زندان پیچیده بود…
حق نداشتیم زیاد پیش او بمانیم. زندانبان چندینبار از برابر زندان گذشت و اشاره کرد که وقت ملاقات گذشته است. اما پدری که میدانست دیگر پسرش را نخواهد دید، پدری که میدید باید برای همیشه از پارهی جگرش جدا شود، چگونه میتوانست یگانه فرزندش را از آغوش خود رها کند؟ سرانجام اشکهایش را پاک کرد. لحظهای آرام گرفت. در سکوت غمانگیزی من را بوسید و از جیب جلیقهاش که گوشهی زندان افتاده بود،
چند شاهی پول خرد درآورد و به پسرعمویم داد و گفت: «برایش سیب قندک بخر.» مثل اینکه با این کار به خودش نیز دلداری داد…
بعد از آن دیگر پدرم را ندیدم. چراغی که هرشب روشن میشد و بازگشت پدر را نوید میداد فروغی بود که در دلم میمرد و فروبردن شعلهی حیات پدرم را به یاد میآورد. گلهای اطلسی در باغچهی خانهی ما برای همیشه پژمردند و اسبم نیز خشکید.
بعد از آن دیگر پدرم را ندیدم اما هر سال در آخرین روزهای فصل بهار، سیب قندک به بازار میآید.
* این متن، برشی است از خاطرات علیاکبر کسمایی در کتاب «نوروز» به گردآوری علی دهباشی که سال ۱۳۸۷ نشر نقد افکار آن را به چاپ رسانده. این برش برای همشهری داستان تنظیم و باز ویرایش شده است.