رمان قرن نوزدهم کار رسانههای امروز را میکرد، هم جمعِ سوادِ دوران بود هم قرار بود خواننده را به گوشههای ندیدهی عالم ببرد، نویسندهی رمان، هم ماجراجو بود، هم دانشمند و هم عالِمِ لغات. رمان قرنِ نوزدهمی بین داستانپروری و شخصیتپردازی، شرحوبسطِ علمیِ دامنهداری داشت که از تبیینِ قوانین داروین و نیوتن تا شرح جغرافیای عالم را دربرمیگرفت.
عجیبتر اینکه علم هم در هالهای از اوهام پیچیده بود و زمانه، زمانهی شبهعلمها بود. مثلا قبل از روانشناسی، رشتهای که سعی میکرد تفاوتهای شخصیتی انسانها را طبقهبندی کند، علمی بود به اسم جمجمهشناسی که با اندازهگیریِ تناسب جمجمهی انسانها سعی میکرد خلقوخوی آنها را مشخص کند. امروز از این علم فراگیر قرن نوزدهمی، هیچچیزی که پایهای علمی داشته باشد، وجود ندارد چون سرشار از بدعتهای نژادپرستانه بود. طبق قوانینِ این علم، زنها اصولا طبقهی خاصی در شخصیتها و طبایع نداشتند و در بهترین شرایط از الگوهایی مردانه تبعیت میکردند و رنگینپوستان و آسیاییها هم در دستهی انسانها قرار نداشتند و وابستهی مستقیمِ شامپانزهها بودند. وقتی این اوهام جهان را فراگرفته بود، رمانها و داستانها بودند که جهان را میساختند.
«ماجراهای کاپیتن اطراس» نوشتهی ژول ورن، داستان سفر دریانوردی است که سودای کشف قطب شمال را دارد. این داستانِ علمی-تخیلی هم در راستای داستانهاییست که در همان دورهها نوشته میشدند، داستانهایی که در دلِ سفر پرداخته میشدند برای رسیدن به شناختی از جهان در همهی ابعاد واقعی و خیالیِ آن و درنتیجه تحول انسانها در این سفرهای پرماجرا.
ماجرا از این قرار است که «کاپیتن» همراه عدهای با کشتی راهی قطب میشوند. از بدِ حادثه گرفتار زمستانِ قطب شده و کشتیشان هم در جدال با یخها درهم میشکند. یکی از همسفران باهوشِ اطراس به نام دکتر کلابونی پیشنهاد میدهد با برف، ساختمانی بسازند و خودشان را از دست سرما و یخزدن نجات بدهند. ایدهی او جواب میدهد و کاپیتن و همراهانش جان سالم بهدرمیبرند. پس از سپریشدن زمستان و آبشدن یخها، با شکستهپارههای بهجامانده از کشتی، قایقی میسازند و ادامهی راهشان را پیش میگیرند. به کوهی آتشفشانی میرسند. «کاپیتن» با عدهای به بالای آن میروند. «کاپیتن» با دیدن دهانهی آتشفشان گویی دچار نوعی وجد میشود و به داخل آن میپرد.
در نسخهی اولیهی داستان، ماجرا در همینجا تمام میشود. اما در نسخهی نهایی، داستان اینطور ادامه مییابد که «کاپیتن» زنده بیرون میآید و به سرزمین خودش برمیگردد اما به دلیل ترس از آنچه در این سفر بر او گذشته، دچار نوعی جنون و حیرت شده و زبانش برای همیشه بند آمده است. داستان با بستری شدن او در یک دارالمجانین به پایان میرسد.
«ماجراهای کاپیتن اطراس» را میرزاحسنخان اعتمادالسلطنه وزیر انطباعات ناصرالدینشاه ترجمه کرده و بهصورت داستان دنبالهدار در پاورقی روزنامهی ایران در ۱۳۲ شماره منتشر کرده است. این مجموعه ظاهرا اولین پاورقیای است که در روزنامههای ایران چاپ شده است. دربارهی ترجمههای پرشمار اعتمادالسلطنه و اینکه اساسا آیا او مترجم بوده یا ترجمههای دیگران را به نام خودش چاپ میکرده، گفتههای ضدونقیض کم نیست، البته ریاست او بر دارالترجمهی حکومتی هم مزید بر علتها است که او را دزد آثار بقیه بدانند. حسادتهای حرفهای اعتمادالسلطنه کم نبوده، او ناصرالملک را که تازه از فرنگ آمده بود و ترجمه میکرد به فارسینَدانی متهم میکرد و محمدطاهرمیرزا را «مترجم دیکسیونی» میدانست. او در خاطرات روزانهاش بارها نوشته است از شاه تعجب میکند که به این جوانهای بیسواد اعتماد میکند و به ترجمههایشان پول میدهد.
اسم کشتی را فُروارد بگذارید
شاندوتنامی از اهالی لیورپول انگلیس که از عنفوان جوانی تا پایان زندگانی، عمر خود را صرف اندوختن علوم بحری و دریانوردی نموده و در بعضی کشتیها که در نزدیکی قطب شمالی به صید نهنگ اشتغال داشتند سِمت ناخدایی داشت، یکچند در لیورپول که وطن مالوف او بود بدون ماموریت و شغلی، منزوی بود. روزی کاغذی بدون مهروامضا به این مضمون به او رسید که چهلهزارتومان برات وجه نقد لفّاً در طی نوشته ارسال شد، پس از ملاحظه از مارکوب صراف دریافت نمایند. موافق نقشهی جداگانه که در جوفِ پاکت است، یک فروند کشتی در بهترین نجارخانهها در کمال استعجال به سلیقهی خود دستورالعمل داده بسازند که در اوایل بهار آینده حاضر باشد و اسم کشتی را فُروارد بگذارید و در اجیرنمودن ملاحان و عملهی کشتی باید نهایت مواظبت و اهتمام نموده زیرا سلیقهی من دربارهی عملهی کشتی خلاف سلیقهی دیگران است. اولا جمیع عمله از اهل انگلیس باشند، لکن معیل نباشند؛ ثانیا مایل به مسکرات نیز نباشند؛ ثالثا قویبینه و صحیحالمزاج باشند و تاب مقاسات و طاقت زحمات داشته از اندک رنجی و مختصر زحمتی، ایشان را کسالت و ملالت دست ندهد. از جانب من مواجب و مرسوم ایشان را پنج مقابل ملاحان سایر سفاین قرار بده.
روزنامهی ایران، یکشنبه یازدهم محرم ۱۲۸۸، دارالطباعه در جنب مدرسهی دارالفنون
باید به نقطهی قطب رفت
و او پیوسته بالا میرفت، دکتر گفت حالا که بهزبان خوش برنمیگردید به عُنف شما را مانع خواهیم شد. هنوز کلام دکتر تمام نشده بود که اطراس از سر نهری که اجسام محترقه در آن جریان داشت، جستن کرده از چنگ رفقا بهدررفت و چون ایشان را عبور از نهر، میسر و مقدور نبود و مجال ممانعت نداشتند، ناچار ساکت و ساکن شدند. سگ سیاه هم از قفای اطراس برفت. ناگاه دود تیرهی غلیظی مابین اطراس و سایرین حایل و حاجب شد و اطراس از انظار رفقا پوشیده گشت. همینقدر صدای او را میشنیدند که میگفت: «باید به نقطهی قطب رفت، یعنی به راس این کوه که به کوه اطراس موسوم کردهام.»
مسافرین، عبور از آن نهر محترق را بهطور سلامت محال میدانستند و آلتامون که چنددفعه قدمِ جرات پیش نهاده خواست از آنجا عبور کند نزدیک بود تلف شود. مسافرین نیز او را مانع شدند. دکتر مکرر اطراس را آواز کرد، جوابی نشنید. گاهی از میان دود مشهود میگشت و دو دفعه غیب میشد. صداهای وحشتانگیزی از کوه بهگوش میرسید. مانند دیگی که در جوش باشد. هر به چندی یک قطعهسنگی عظیم از بالای کوه میافتاد که اگر فضل خدا شامل حال مسافرین نبود یکسر تلف میشدند. مسافرین اطراس را از دور میدیدند که بیرق انگلستان را بر سر چوبدستیِ خود بسته بر دست دارد. بهقدری دور شد که جثهی او در کمال حقارت مینمود، یکدفعه دیدند که شعلهی عظیمی از دهنهی کوه بیرون آمده اطراس را فرو گرفت. دکتر بیاختیار صدا به افسوس بلند کرد و از حیات اطراس مایوس گشت ولی اندکی بعد باز اطراس را دیدند که به سلامت بالا میرود و مدت یکساعت طول کشید تا اینکه اطراس عاقبت به راس کوه و مقصد اصلیِ خود رسید.
دکتر آنوقت فیالجمله امیدوار و شکرگزار شد ولی غم و اندوه بر حالتش مستولی شد که چگونه اطراس از آن ورطهی حایل نجات خواهد یافت. آلتامون را فورا آتش غیرت و همیت شعلهور گشته گفت: «اینک میروم و اطراس را خلاص میکنم.»
بغتتا از جوی جَستن کرده به طرف اطراس روانه شد.
بقیه در نمرهی آتیه.
روزنامهی ایران، چهارشنبه نوزدهم شهر شعبان، ۱۲۸۹، دارالطباعهی خاصهی ارگ همایونی در میدان توپخانه
این اکتشاف را با تلگراف اخبار کردند
اول کاری که دکتر کرد این بود که به مجلس ریاضیین و علمای علم جغرافیا رفته، تفصیل مسافرت اطراس را با سرها بیان کرد. نهایت حیرت و عبرت بر ایشان دست داد و چون کلام دکتر به پایان رسید، مجلسیان صداها به تحسین و آفرین بلند کردند هرگز خبری به این غرابت و داستانی به این بداعت در مملکت انگلستان شنیده نشده بود و از ملت انگلیس تا آن زمان هیچکس چنین کارِ خطیر و انکشاف بزرگی نکرده بود. باری مسافرین را بر تمام آن ملت، جای منت و ملیت را همت ایشان مقام مفاخرت بود. این اکتشاف را با تلگراف به جمیع ممالک اخبار کردند. هرکس به قدروامکان، دکتر و رفقایش را پذیرایی و احسان کرد و ایشان را به حضور ملکه بردند. معظمالیها نهایت لطف را در حقشان مبذول فرمود و مقرر داشت که اماکن قطبی به همان اسامی که آطراس و رفقایش موسوم و معین کرده بودند، باقی باشد. التامون از رفا جدا نشد و بهاتفاق دکتر و بل و ژونسون به لیورپول که موطن اصلی آنها بود رفت اما اطراس را به اهتمام و دستورالعمل دکتر در عمارت ستنکوتاژ که مخصوص سفها و مجانین و درحوالی لیورپول واقع است جایدادند. اطراس نه تکلم میکرد و نه ادراک داشت ولی در آن حالت، باز راضی نمیشد که آنی سگ سیاه را از او دور کنند. دکتر پرستاریِ او را بر عهدهی خویش گرفته بود، هیچ اختلافی در حالت او پیدا نمیشد مگر اینکه بعد از چندی توقف در آنجا، همهروزه بر سبیل استمرار در یکی از خیابانهای آن عمارت گردش میکرد و پیوسته رو به انتهای آن خیابان میرفت و چون به پایان میرسید بهطور قهقری چندقدمی مراجعت کرده دوباره میل به نقطهی راس خیابان مینمود و هرگاه کسی او را مانع میشد، متغیر میگشت. سگ سیاه هم تقلید اطراس را میکرد و پیوسته عوعو مینمود و دکتر به فراست دانست که مقصود اطراس چیست و فهمید که او راس خیابان را نقطهی قطب خاک تصور کرده و این است که لاینقطع بدانسمت میرود.
داستان حیرتانگیز کابیتان اطراس انگلیسی که متضمن نکات حکمت و دقایق تجربت و اندرز و نصیحت است، در نمرهی صدوسیودویّم روزنامهی ایران بهپایان آمد و بعد از این داستان روبنسون که آن نیز به فواید حکمت و منفعت مشحون است، در روزنامهی بعد مرقوم خواهد شد.
روزنامهی ایران، یکشنبه هشتم رمضانالمبارک، ۱۲۸۹، دارالطباعهی خاصهی ارگ همایونی در میدان توپخانه