دالان نور روایت یک انتخاب است. انتخابِ علاقهی شخصیِ کودکی، به مثابه محور اصلی زندگی و تلاش برای رسیدن به قلههای آن به رغم همهی دشواریها و کاستیها. دکتر رضا منصوری استاد برجستهی فیزیک و رئیس رصدخانهی ملی ایران است و این روایت، ماجرای عشق و علاقهاش به نجوم است.
قاطبهی فرهیخته در تهران، پایتخت علم را نجف میدانست و خیلیهای دیگر نیز همینطور فكر میكردند. اگر علاقهی شدیدم به نجوم نبود، اگر تواناییهای ذبیح بهروز نبود، اگر توان مبتنی بر چند کتابِ من در پاسخگویی به شبهات نجومیِ پدربزرگ مجتهدم نبود و اگر آسمانِ تاریک تهران و طالقان نبود، شاید هم جایی دیگر رفته بودم. اما در دالانی دراز و دردناک، نور روشنگر بیرحم و تنورهکش جذبم کرد؛ استخارهی پدربزرگم درست از آب درآمد.
در دوراهی ماندم، روزی خالهام که خدا بهسلامت داردش، به مادر مرحومم پیشنهاد کرد استخاره کنیم. پدربزرگم پذیرفت، بین دو نماز مغرب و عشا عجب استخارهای آمد دربارهی رفتن من به اتریش. گفت ابتدایش سخت است اما آخرش خوب است. این شد ماجرای رفتن به همان تونل وحشت. سهماه بعد من در وین دانشجوی نیمسال اول نجوم بودم و در رصدخانهی وین دفتری داشتم. روزی که برای اولینبار وارد باغ رصدخانهی قدیمی وین شدم که آن زمان داخل شهر بود، در راه کسی را دیدم که اولین سوالم از او این بود: «شما منَجم هستید؟» وقتی پاسخ مثبت او را شنیدم گویی دنیا را به من دادهاند.
اینگونه وارد دنیای نجوم شدم، بدون اینکه متوجه باشم به چه دالانِ روشن و دردناکی از زمان پاگذاشتهام، از مراغهی تمدن اسلامی به تمدنی جدید با انسانهایی متفاوت، باید هرچه سریعتر این فاصلهی چندقرنی را طی کنم، کش بیایم اما پاره و از ریشه کَنده نشوم. درد آن هیچگاه رهایم نکرده است.
متن کامل این روایت را میتوانید در شمارهی بیستوپنجم، تیرماه مجلهی داستان همشهری بخوانید.