چطور یک نوشته درون و ناخودآگاه ما را لمس میکند و بعضیها به این قبول نمیرسند؟ در مجلهی داستان، تابهحال چندباری در این زمینه نوشتهایم ولی حبیبه جعفریان مثل مطالب قبلیاش که دربارهی نامادری یا فردیت بودند، از زاویهی تازهای به این جذابیت نگاه کرده است تا بهانهای باشد برای فکرکردن به یکی دیگر از موجهایی که در راه است.
رئیسم صدايم ميكند توي اتاق. مطلب را ميگذارد جلوم و ميگويد: «اين را نميشود چاپ كرد.» سال ۸۴ است، سرِ اكران فيلم «چهارشنبهسوري». يك يادداشت فسقلي چهارصدكلمهاي نوشتهام. ميگويم: «چرا؟ مشكلش را بگوييد. درستش ميكنم.» بدون اينكه سرش را بلند كند ميگويد: «درستشدني نيست.» ميگويم: «مطمئنايد؟ من هميشه حواسم هستها!» رئیسم به درِ اتاق نگاه ميكند كه باز است. تحريريه پر است. روز خروجي است. بهام اشاره ميكند كه بنشينم. ميگويد: «عرض شود خدمت شما كه…» و با انگشت شست و سبابه، استخوان بينياش را كه جاي عينك رويش مانده، فشار ميدهد. گوشي دستم ميآيد كه ميخواهد حرف مهمي بزند. چندينوچندسال است همدیگر را ميشناسيم. ميگويد: «من براي خودت ميگويم. براي خودت خوب نيست كه اين چاپ شود.» بُهتم را كه ميبيند در قالب سوال کمی هم توضیح ميدهد: «آخه تو چرا اينطوري مينويسي؟ چرا اينقدر ميآيي وسط؟ چرا اينقدر خودت را… » ميآیم وسط: «افشا ميكنم؟»
اين جمله را آخرينبار چهكسي، كي و كجا بهام گفته بود؟ آيا ممكن است هيچوقت از يادم برود؟ من هجدهسالم بود. تازه دانشگاه قبول شده بودم و آمده بودم تهران. ترم يك بودم. او مشهد بود، برادرم. محمدحسين. افتاده بود روي تختي در گوشهی اتاقي با منظرهاي دلگير. درحاليكه پا، لگن و كمرش در افغانستان دربوداغان شده بود. من برايش نامه فرستاده بودم. روي يك برگ كلاسور كه براي جزوهنويسي خريده بودم. الان واقعا يادم نيست كه چي نوشته بودم ولي ميدانم كه خيلياش دربارهی خودم بود و خيلياش البته دربارهی برادرم و اينكه چقدر تحسينش ميكنم و جهان چقدر به اينجور آدمها احتياج دارد و اينكه من براي چه آمدم تهران و چطور ميخواهم دنيا را عوض كنم و… چه ميدانم… اينها را با لحني نوشته بودم كه يك جوان خام هجدهسالهي كرمكتاب كه بهاش گفتهاند سيمين دانشور ميشوي يا بايد بشوي يا ممكن است بشوي، ممكن است بنويسد ديگر. نامهاي كه برادرم در جواب نوشت با اين جمله شروع ميشد: «نامهی لوسَت صبحانهی سطل آشغال شد.» دقيقا همين. يعني حتي سلام هم نداشت. بعد هم چیزهایی در هجو خودش و آدمهایی كه من گفته بودم جهان چقدر بهشان احتياج دارد نوشته بود و بعد هم تقريبا مرا گذاشته بود سينهی ديوار و فرمان آتش داده بود: «تو عادتي داري كه خودت را مقابل آدمها افشا ميكني و انگار از اين كار حظ ميبري. آدمها در مقابل چنين چيزي يا جا ميخورند يا تحت تاثیر قرار میگیرند كه هركدام یکجور خوشایند است. اما بدان كه هرگاوي سر راهت سبز شد، استحقاق اينكه مشتي علف برايش بريزي ندارد.» اين تيرباران كه درواقع اولين روانكاوي زندگيام بود، مرا در روابط اجتماعي و انساني محتاطتر و درونگراتر كرد اما در نوشتنهايم نه. وقتي تو مرضي را داري، داري. كارياش نميشود كرد. يك جا كه جلویش را ميگيري از جاي ديگر ميآيد بيرون. مثلا از يادداشتي چهارصدكلمهاي دربارهی «چهارشنبهسوري».
آن متن هيچوقت چاپ نشد. رئیسم كه الان فقط باهم دوستايم گفت: «تو فكركردي كجا داري زندگي ميكني؟ اين هميشه و لزوما بهترين كار نيست.» گفتم: «اما يكجور صداقتورزيدن با خواننده كه هست. فكر ميكني چرا متنهاي اينطوري بهتر خوانده ميشوند؟ متن خون ميخواهد و خودت را قاتيكردن و افشاكردن، خونِ متن است.» هميشه فكر ميكنم اگر حالا هم قرار باشد آن متن را بنويسم همانطور مينويسم. هنوز مثل همانموقع نميدانم بهترين روش چيست اما ميدانم به شكل نژادپرستانه، يكسويه و مستبدانهاي هميشه متنهايي را كه شخصي بودهاند، آفريدههايي درجهيك دانستهام و با آنها مثل امري نفيس برخورد كردهام و هميشه دربارهی معموليبودنِ متنهايي كه اينطور نبودهاند با اينكه خيليوقتها خوب هم بودهاند، تصميمم را بدون مكث گرفتهام، دربارهی اينكه با اثري درجهدو طرفام. بهنظرم بهجز مقالههای تحقیقی و دانشگاهي كه تكليفشان روشن است و داستانها كه داستاناند و آدمها از همان صفحهی اول با ماسكِ «همهی آدمهاي اين داستان خيالياند و هرگونه شباهت آنها با اشخاص حقيقي تصادفي است»، خودشان و آن اشخاص حقيقي را از افشاگري و رويتشدن محافظت ميكنند، هر متني وقتي درجهيك است كه شخصي باشد. ممكن است روشهاي ديگري براي خوبنوشتن وجود داشته باشد كه حتما دارد اما براي متن درجهيك بودن يا شدن، فقط يك راه وجود دارد. اينكه به درجهاي از افشاگري دربارهی چيزي وفادار باشي. به درجهای از درگیری و ازخودگذشتگی. اينكه از خودت خرج كني و مايه بگذاري. سفرنامههايي را كه از زاويهی داناي كل به افق خيره ميشوند ديدهايد؟ يا خاطرههايي كه با اولشخصِ جمع روايت ميشوند (هرچند قابل بخششترند) واقعا اعصابتان از خواندنشان بههم نميريزد؟ و حس نامحرم و نالايق بودن در درونتان به غلغل درنميآيد؟ حس شهروندِ درجهدو بودن؟ يا نقدهايي كه تا چشم كار ميكند بدون هيچ قطعيت، قضاوت و درامي، به راهشان ادامه ميدهند؟
نميدانم. شايد اسمِ اینطور نوشتن، همانطور كه برادرم در هجدهسالگي سعي كرد مرا از آن آگاه كند و بپرهيزاند، خودشيفتگي است يا خودافشاگري يا خلاقيت. شايد هرسهی اينهاست. شايد چون اين هرسه جدانشدنياند از هم. فرويد تنها باري كه در عمرش ويرجينيا وولف را ديد، يك گل نرگس به او پيشكِش كرد. يعني كه حواسم هست با چهكسي از چهصنفي و با چهمرضي طرفام و ناتاليا گينزبورگ يك روز كه داشت از پيش روانكاوش برميگشت، در راه به دوست نويسندهاش برخورد كه پيرمردي كاركشته و دنياديده بود. پيرمرد وقتي فهميد دوستش هفتهاي يكبار زير تيغ جراحيِ روانكاو ميرود، فرياد زد: «مخت تكان خورده؟ ميخواهي ديگر كلا نتواني بنويسي؟ ميخواهي همهی خلاقيتت را به كشتن بدهد؟ ميخواهي همهی تناقضها و عقدههايت را حل و هضم كند و مطمئنت كند كه خودشيفتگي يكجور مرض است؟»
بازی از يك شبِ دير در شهري غبارآلود و دورافتاده در شمال آفريقا شروع شد. وقتي پسرك تخسِ شانزدهسالهاي كه ثمرهی ازدواج يك زن مسيحي با مردي پاگان (بتپرست) بود، چند گلابي از باغ همسايه دزديد. خلافي كوچك بود. دزد آنچنانكه سيسال بعد ماجرا را با حسرت و نيشخند بهياد ميآورد، نه فقير بود نه گرسنه. گلابيها هم برايش جذابيتي نداشتند. او آنها را دزديد چون خيلي ساده، خودش اذعان كرده است، ميخواست «بد» باشد: «آن كار خطا بود. گناه بود و من از گناه خوشم ميآمد. از بيآبرويي، از بدبودنِ خودم خوشم ميآمد.» میخواست سرکشی کند و این سرکشیهای ناچيز نتایجی فراوان داشت. هم براي آيندهی پسركِ تخس، هم براي تاريخ مسيحيت و هم براي فلسفهی غرب. البته پسرك بعد از جوانيكردنهاي بسیار در كارتاژ، شهري كه در دانشگاهش علم بيان و بلاغت خواند سرانجام به راه آمد. در سیسالگي زن و پسري را كه از او داشت، رها كرد. در سیودوسالگي مسيحي شد و در چهلویکسالگي به مقام اسقفي رسيد. اما خطاهاي بچگي و جواني، شكنجهی شب و روزش شده بود. ذهنش مدام در گذشتهی دور ميلوليد و انگار تشنهی يافتن معنايي بزرگتر در پس سرگردانيها و نافرمانيهاي آن بود. ميلي كه به سمت نوشتن سوقش داد. نوشتني صريح، با صداقت و تسليمي محض دربارهی آنچه از او سر زده بود و پس از آن چرخشش به سمت بالا در لحظهاي كه توانست بهقول خودش با چشم روح، درون خودش را ببيند. لحظهاي كه چشم روحش را ميديد كه با نوري ثابت و خدشهناپذير فراتر از چشم ذهن نگاهش ميكرد. اسم مرد اورليوس آگوستينوس بود. ما حالا او را به اسم قديس آگوستين ميشناسيم. اسم كتابش شد «اعترافات» كه درواقع زندگينامهی خودنوشت و يكجور زندگینگاره بود دربارهی همهی آنچه ديگران از او نميدانستند. همهی ترديدها، بديها، لغزشها و كفرانهايي كه كرده بود و دربارهی زيباييها بعد از آنكه نور ايمان در دلش تابيده بود. آن را در ۳۹۷ پس از ميلاد وقتي چهلوسهسالش بود نوشت. هنوز واژهی خودشيفتگي اختراع نشده بود. هنوز علم روانشناسي پيدا نشده بود و مجموع رفتارهاي انساني بهنام تعدادي امراض وخيم كه بايد آنها را معالجه كرد، نام گذاري نشده بود. اعترافهای او كه در سیزده كتاب نوشته شد، هيچگاه در زمان خودش تكثير و به تعداد فراوان خوانده نشد. بهجز خودشيفتگي و روانشناسي، چاپ هم اختراع نشده بود. يعني آدمها راهي براي انتشار يا انتقال آنچه ميانديشيدند به ديگران و به اشتراكگذاشتن انبوهِ آن نداشتند. در سكوت مينوشتند. در سكوت و به اميد رستگاريِ پس از بازگويي. یازدهقرن بعد، چاپ به معناي صنعتي و انبوهِ آن پدید آمد و سهقرن پس از آن، روسو كتاب «اعترافات»اش را نوشت. براي همه نوشت. نه مثل قديس آگوستين در سكوتِ كليسايي در شاخ آفريقا. اما روسو هم بهاندازهی او تنها بود. آنها هردو در پي نوعي رهايش بودند از آنچه ميدانستند و آنچه بودند. هرچند به دو شيوهی متضاد. در دو زمانهی متضاد. هرچند واقعيتِ بزرگتر اين بود كه ديگران هم تنها بودند. شايد انفجاري مثل چاپ بايد اتفاق ميافتاد تا همه چشمدرچشم شوند. در سالنهاي مشهور پاريسِ قرن هجدهم كه از روشنفكري و اسنوبيزم سرشار بود و مادامهاي پولدار و افسرده و تشنهی رمانسِ فرانسوي ادارهشان ميكردند، چاپ «اعترافات» روسو ناگهان همه را دربرابر خودشان قرار داد. آدمها در مقابل آن عقب مينشستند و درعينحال به سمتش كشيده ميشدند. با دست پسش ميزدند و با پا پيش ميكشيدند. در قرن هجدهم كه چاپ و توليد كاغذ آسانتر شد و امكان نشرِ انبوه را فراهم كرد، زندگینگاري (memoir)، زندگينامههاي خودنوشت و اعترافها هم به اوج خود رسيد. در هرنقطه از زمان كه امكان به اشتراكگذاري ترقي كرده است، سرعت پخش و تكثير بالا رفته و اين امكان به وجود آمده كه همه بتوانند هم را ببينند. آدمها بيشتر رو آوردهاند به از خودشان گفتن. به روكردن و افشاگري. انگار گويندگان ميخواستهاند با گفتن سبك شوند. درمان شوند. رها شوند و شنوندگان با شنيدن، با خواندن و سهيمشدن در چگونهبودن و چگونهزيستنِ ديگران، خواستهاند خودشان را از تنهاماندن با خود و ترديدها و ضعفها و بديهايش محافظت كنند: «براي من اين اتفاق اينگونه افتاد. ميتوانست براي تو بيفتد. ميتوانست براي خيليها بيافتد. پس تو تنها نيستي.»
پنجونيم صبح بود. شايد هم زودتر. هوا گرگوميش بود هنوز. بهار بود. بهار ۸۶ كه تلفن خانه زنگ خورد. گوشي همان كنارم بود و با يك زنگ برداشتم. جواد سرباز بود و فكر ميكردم هر لحظه ممكن است زنگ بزند. جواد نبود و واضح است كه منتظر بودم يكي بگويد اشتباه گرفته و گوشي را درق بگذارم و دوباره بيهوش شوم كه صداي برادرم درآمد: «چطوري؟ خواب بودي؟» خودش يك night person (شبزی ِ) تماموكمال است و بعيد ميدانم وقتي دارد به يكي زنگ ميزند، هيچوقت ساعت را نگاه كند. زبانم كه خشك بود، چسبيده بود به سقف دهانم كه از آنهم خشكتر بود. گفتم: «بگو عزيزم. چي شده؟ خوبي؟» گفت: «اين يادداشتي كه توي همشهري جوان نوشتي چيه؟» چيزي نوشته بودم دربارهی بابا. گفتم: «كدوم؟ همونكه واسه بابا نوشتم؟» گفت: «تو چرا اينطورياي؟ اصلا به خودش گفتي و اين كار رو كردي؟ ميدوني خودش راضي هست يا نه؟» چيز بدي ننوشته بودم ولي قضيه از نظر برادرم اصلا اين نبود. «ميدوني خيلي خودخواهي؟» در دفاع از خودم کمی توضیح دادم ولي فقط او را عصبانيتر كردم و مطمئنتر دربارهی اينكه همان آدم خودشيفتهی خودخواه مزخرفي هستم كه در هجدهسالگي بودم. هوا روشن شده بود كه گوشي را گذاشتم، درحاليكه نزديك یکساعت باهم بحث كرده بوديم. درواقع دعوا كرديم. مثل جسد افتادم توي رختخواب و ياد متني افتادم كه جايي خوانده بودم دربارهی اينكه اگر ميخواهيد خوانندهها شما و شجاعتتان را تحسين كنند و قوموخويشها بهتان فحش بدهند، خاطره (memoir) بنويسيد اما اگر ميخواهيد محبوب همه، پدرومادر و اقوام و خوانندهها، باشيد كتاب آشپزي را امتحان كنيد. اما من با همهی احترام و علاقهام به آشپزي، تصميمم را گرفته بودم.
سفرهی شام را تازه جمع كرده بوديم و در مستيِ پس از قورمهسبزيِ مامان، هركسي به يكطرفي پراكنده شده بود. تابستان ۹۰ بود. گلستان كه كمرش هميشه درد ميكند، توي اتاق بود. جواد داشت با وسواس هميشگياش سفره را دستمال ميكشيد. برادرزادههايم بلوتوثبازي ميكردند. برادر بزرگم نماز ميخواند. بابا توي حياط قدم ميزد و به انگورها كه وقت چيدنشان بود، يكييكي خوب نگاه ميكرد و ذكر هم ميگفت. هميشه ذكر ميگفت و من داشتم تهماندههاي پيالههاي سالادشيرازي را توي آشپزخانه يكي ميكردم كه محمدحسين، برادرم، از همان توي هال داد زد: «چي نوشتي تو اين شمارهی همشهري داستان؟ داري اينجا بخوانم؟» دلم هري ريخت پايين و ترشي آبغورهی تهِ كاسه كه دستساز خود مامان بود، گلويم را سوزاند. مطلبي كه نوشته بودم دربارهی «خودم و كتابها» بود. اما چه طور میتوانستم دربارهی خودم و کتابها بنویسم بیآنکه دربارهی او بنویسم؟ فكركردم «پس خبر دارد. خدا رحم كند.» قبل از اينكه جواب يا كلمهی مناسب را پيدا كنم، دوباره داد زد:«هركي توي حوزه ميبيند ميگويد چرا نميگذاشتي اين خواهر بدبختت كتاب بخواند.» ترسان از توي آشپزخانه هال را ديد ميزنم. پشتش به من است. دارد لنگانلنگان قدم ميزند و يك چوب خلالدندان هم لاي لبهايش است. صورتش را كه نميبينم. ولي ميدانم خلالدندان لاي لبهايش است. از مدل حرفزدنش ميفهمم كه هميشه يكجور خستگي، عليالسويهگي و بياهميتي نسبت به همهچيز در آن هست و خلالدندانِ لاي لب، شديدترش ميكند. ميگويم فائزه دارد. فائزه همشهري داستان را ميآورد ميدهد دستش و او همانطور كه دارد روي مبل ولو ميشود، بهاش ميگويد: «صفحهاش كدام است؟ برايم بياور.» و بعد شروع ميكند به خواندن و از همان لحظه زمان براي من متوقف ميشود. بابا خيره به بالا، وسط حياط ايستاده. دست فائزه توي هوا دراز است به سمت حسين و خندهی برادرزادههايم روي صورتشان ثابت شده. آرام مثل گربههاي گرسنهي گيج ميروم دور او ميپلكم و كمي آنطرفتر توي مبل جمع ميشوم، آمادهي يك صراحت روانكاوانهی ديگر. بعد او همانطور كه هنوز سرش توي مجله است ميگويد: «چقدر زبان و نثرت را پيدا كردهاي. خيلي خوب شده. دستت درد نكند.» تقريبا جيغ ميكشم. بابا از توي حياط نگاهم ميكند و با آن چشمهاي مهربان نمناك لبخند ميزند: «چي شد بچهجان؟» و من ميخندم. «پس عصباني نيستي؟ ديگه فكر نميكني خودشيفتهام؟ خودخواهم؟» برادرم ميگويد: «چرا هستي. ولي متن، خون ميخواهد.» و خودت را قاتيكردن و افشاكردن، خونِ متن است. از تو که آفرينندهی متنی، بايد چيزي در متن جا بماند و جدا شود و آن ديگري که مخاطب است، بايد احساس كند كه مورد اعتماد قرار گرفته و امري باارزش، نفيس و محرمانه با او به اشتراك گذاشته شده است. ما تنهاييم. آنها هم تنهايند. ميخواهيم همديگر را ببينيم. آدمها به همين دليل ميخوانند. ميبينند. مينويسند. ميسازند. ميآفرينند و در همهی اينها حدي و رنگي از افشاگري و خودشيفتگي هست. بايد باشد. هنر همين است. فقط محافظهكارها، روانكاوها (شايد چون همهی رازهاي بشر را ميدانند و نيازي به افشاگري ندارند) و متوسطها، از اين كار پرهيز و چشمپوشي ميكنند و فقط جوانان هجدهسالهي دنيا ناديده و خودشيفتههاي سردوگرمنچشيده و تازهكارانِ ذوقزده آن را در هر بدهبستاني، بیحساب خرج ميكنند و هدرش ميدهند. انگار قيمتي ندارد. انگار پول سياه است. اما نه سياه است نه مفت. بهايي است كه آدمها براي تنهانماندن و رستگاريشان ميدهند.
مثل همیشه عالی و خوندنی
الان مدتی هست که درگیر این نوشته ام و موفق شدم چند نفری رو هم به این درد دچار کنم.دردی که اتفاقاً شیرینه.
ممنون از حیبیه جعفریان دوست داشتنی.
چند سالی است که از خودم مینویسم و درباره خودم میسازم.اما گاهی از ترس فلج می شوم چیزی در درونم خودشیفتگی ام را به رخم میکشد و از بیرون رسوای عالم شده ام. نوشته شما تا بند بند وجودم نفوذ کرد.خلاصم کرد دوباره دست و پایم را جمع کردم و میخواهم به این خودشیفتگی و افشاگری ادامه دهم.