نشکن

اثر: Jan Vormann

روایت

دنیای کودکیِ انور اَکاوی به دو مرحله تقسیم می‌شود: قبل از پلاستیک و بعد از پلاستیک. متنِ پیشِ‌رو هیجان اولین برخوردِ او را با این شيء نشکنِ شگفت‌انگیز نشان مي‌دهد، هیجانی که باعث می‌شود فصلی نو در زندگی او و افراد دیگر روستای زادگاهش گشوده شود.

پیش از آن‌که قوطی حلبی و پلاستیک مثل یک سیل برق‌آسا به مَجدَلون، زادگاه کوچکم در لبنان هجوم بیاورند، زندگی شکل دیگری داشت. بعضی‌ها می‌گویند قبلا اوضاع بهتر بود ولی بعضی دیگر به خداوند قسم می‌خورند که ورود قوطی حلبی و پلاستیک بهترین اتفاقی است که برای روستا افتاده و حتی تا آن‌جا پیش رفته‌اند که می‌گویند قوطی حلبی و پلاستیک از بهشت نازل شده‌اند.

طبیعتا قوطی حلبی زودتر پیدایش شد. مسببش هم جنگ بزرگ بود، همان‌طور که مسبب بسیاری چیزهای دیگر مانند اتومبیل، رادیو و تلفن بود. پدرم از اولین کسانی بود که غذا را در قوطی حلبی به خانه می‌آورد. او می‌گفت واژه‌های عجیب‌وغریبِ سرخ و مشکی بر روی قوطی‌ها به زبان انگلیسی هستند؛ همان زبانی که در ارتش به‌کار می‌رفت و پدرم مترجم‌شان بود. او هم‌چنین می‌گفت انگلیسی‌ها با این قوطی‌ها از فاسدشدن غذا جلوگیری می‌کنند. باورم نمی‌شد مواد توی قوطی‌ها با آن بوی عجیب‌شان ماه‌ها و شاید هم سال‌ها پیش بسته‌بندی شده باشند و در شگفت بودم که چرا یک انسان عاقل بخواهد چیزی را که مدت‌ها پیش پخته شده، بخورد ولی پدرم اصرار داشت که غذای داخل قوطی سالم است و برای این‌که مرا متقاعد کند یکی از قوطی‌های کنسروِ به قول خودش «گوشتِ نمک‌سودِ گاو» را باز کرد، تکه‌ی بزرگی از آن را برید و در دهانش گذاشت. وقتی خندید و انگشت‌هایش را لیس زد، اغوا شدم. یك تکه برایم برید و من با تردید یك گاز از گوشه‌اش زدم و جویدم. كمی چرب و شور بود ولی مزه‌اش خیلی هم بد نبود. چیزهای بدتر از آن هم خورده بودم. آن تکه را تمام كردم و یكی دیگر خواستم.

غذای كنسروی خوب بود ولی قوطی‌اش معركه بود. می‌توانستی میخ‌هایت را در آن جمع كنی؛ می‌توانستی هنگام حمامِ‌ روزهای شنبه، با آن روی سرت آب بریزی و یا سكه‌ها و تیله‌هایت را در آن نگه‌داری و با خیال راحت در یك مرغدانی و یا پشت بشكه‌ی زیتون‌شور قایمش كنی. حتی مامان‌بزرگ كه از غذای داخل قوطی‌های كنسرو تنفر داشت، از خود قوطی‌ها استفاده می‌كرد. قباله‌های مربوط به خانه و زمینش را در یك قوطی بزرگ قهوه گذاشته و قوطی را در اتاق زیرشیروانی پنهان كرده بود؛ زیر یك‌عالم پَرِ مرغ كه می‌خواست روزی تشكی را با آن‌ها پر كند.

بین همه‌ی كاربردهای مختلف قوطی‌های حلبی، محبوب‌ترینش برای من، تاتا یا «دنبال‌كِش» بود. یک روز مادرم سرِ جلویی یك قوطی ساردین را سوراخ کرد و یك نخِ چندلا از آن رد كرد. نخ را گره زد تا از سوراخ بیرون نیاید. سر دیگر ریسمان را به من داد و گفت:‌ «حالا دیگه یه تاتا داری.» پرسیدم: «چی‌كارش كنم مامان؟» مادرم گفت:‌ «می‌تونی پر از خاك یا سنگ یا تیله بكنیش، هرجا كه می‌ری مثل یه واگن دنبال خودت بكشی. جالب نیست؟» به‌نظرم جالب آمد و هرجا می‌رفتم تاتایم هم همراهم بود.
 

* متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌وپنجم، تیرماه ۹۲ بخوانید.

* این متن در سپتامبر ۲۰۰۵ با عنوان Unbreakable Wonder در ماه‌نامه‌ی هارپرز منتشر شده است.