روایت ادبیات فارسی از عشق و عاشق و معشوق چنین چیزی است، عاشق سراپا خاکساری و عجز و نیاز و معشوق یکسره کبر و بینیازی و ناز. عشق کیمیایی است که مسِ وجودِ بیارزش عاشق خاکسار را زر میکند تا لایق نازِ نگاه دلبرِ دلدار شود. ناسزایی که از دهان معشوق بیرون بیاید طیبات است و زهری که او به عاشق بنوشاند عینِ نوشدارو است.
قائممقام اما نقشِ همیشگیاش را دراین رابطهی کلیشهای بازی نمیکند، لج میکند، سرکشی میکند، معشوقشکنی میکند، خاکساری میکند اما یادِ زنش میآورد که خوشآمدگوی بسیار و دلسوزِ غمخوارِ کم، آدم را بیتربیت میکند.
به احتمال زیاد ازدواج قائممقام با گوهرملک خانم حاصلِ مصلحتاندیشی حکومتی بوده و شاه که وفاداریِ کاملِ وزیرش را در بیرون و اندرون میخواسته، دخترش را به عقدِ او درآورده تا فکروذکر وزیر در خانه هم فقط شاه باشد. گوهرملکخانم خواهر تنیِ عباسمیرزا هم بود و این نسبتها ازدواج را محکمتر میکرد اما قائممقام باید به زنش یاد میداد زندگیِ بیرونِ قصر چگونه است و زندگی با عشق چه میکند. زندگیِ واقعی چه صورت نازیبایی دارد. به همینخاطر نامههای قائممقام به زنش، همان ناز و نیازِ خالصِ ادبی نیست، زندگی است با کش و واکشهای آن.
سبکِ قائممقام در نامههایش هم بسیار یگانه است، انگار در جریانِ تطور نثر فارسی نایستاده. از روی نوشتههای فارسی مشق نکرده. در امتدادِ سنتِ مستوفیانِ عراقِ عجم مغلقنویسی و مدیحسرایی نکرده. خودش، خودش را تعریف میکند، با صراحت و سرعتی بعید در نثر فارسی. با کلماتی ناهمخانواده که وقتی کنارِ هم مینشینند انگار از ازل سرشتهی یک خامه بودهاند. شاید اگر نثر فارسی در امتداد نوشتههای قائممقام رشد میکرد امروز رساتر بود و فاصلهی زبانِ معیار با زبانِ رسانه و مردم اینهمه نبود، نوشتن جملاتِ شرطی اینقدر کجتابی نداشت و فرستادن فعل به آخرِ جمله اینهمه آزارمان نمیداد.
«سفر مکه را که در صورت سفری شدنِ ماها به خراسان مصمم شدهاید، جواب این است که نایبالسلطنه ماذون فرمودند که اگر محرم شرعی دارید به سلامتی بروید، ما خراسانی شدیم.» نویسندهها اگر همین یکجمله را فقط رونویسی میکردند شاید نثر فارسی رویهای دیگر پیدا میکرد. جادویِ همآمیزی امر و نهی و زنهار در یک جمله.
مجموعهی پیشِ رو تنها چند نامه خطاب به همسرِ قائممقام است که از هفتاد و یک مرقعِ تازهیابِ مجموعهی کتابخانهی سلطنتی کاخ گلستان نسخهبرداری شده. این مجموعه بعد از حدود صدوپنجاه سال چاپ میشود. تا پیش از این، نسخهای از منشآت قائممقام بارها و بارها چاپ شده بود و تصور میشد نوشتههای دیگری از او موجود نباشد. این نامهها نویافتههایی است که سوای ارزش تاریخی و روشنکردن زوایای تاریخ، ارزشهای ادبیِ بینظیری دارند، نسخههای فردِ این مجموعه گنجینهی نثر فارسی را فربهتر میکند و دستافزار مناسبی برای نویسندگان و نوجویانِ نثرِ فارسی است.
شاهزادهجان
قربانت شوم، دیشب باز مثل سایر شبها مشغول چیزنوشتن بودم. هردم که پهلوی خود را خالی میدیدم همچنان بود که بمیرم و زنده شوم. نمیدانم به چه زبان عرض کنم که بعد از شما در این منزل اوجان بر من چه گذشت. خصوصا توی همان اتاق که دیشب آخرشب از جهت باد و باران رفتم فهمیدم شما تشریف ندارید، مرگ را به چشم خود دیدم. خدا مرا بیشما زنده نگذارد. خودم، جانم، عمرم، مالم، همه فدای سرکار شاهزاده باشد.
وقت راهافتادن شما خدمت مجتهد رفته بودم، برگشتم شما رفته بودید.
شاهزادهجان، قربانت شوم
گفتوگوی شب هجران تو کردم با شمع
آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد
امشب کار بسیار داشتم، ممکن نشد که خدمت شما برسم اگر حیات باشد فردا شب خدمت میرسم. حاجی هم تشریف شریف دارد اینجا.
نایبالسلطنه فرمودند شما را روز دوشنبه به اردبیل بفرستم و خودشان روز شنبهی آینده از اینجا حرکت میفرمایند به اردبیل میآیند. هیچ معطلی در حرکت از اینجا ندارند مگر اینکه صد قاطر و بیستوپنج اسب حالا به اردبیل و مراغه میرود. باید برگردد که موکب والا حرکت تواند نمود.
من هنوز استخاره نکردهام که به اردبیل بروی یا ترکمان بروی یا همینجا بمانید تا نایبالسلطنه حرکت بفرماید. سیاههی مال و آدمی که با شما باشند جداگانه فرستادم که بدانید اما اگر اینجا بمانید نایبالسلطنه فرمودند تخت روان را با یک یدک یراقطلا همراه همشیرهی طهماسبمیرزا تا مراغه بفرستید. نایبالسلطنه روحیفداه قدغن فرمود که از خانوادهی نواب فریدونمیرزا کسی به چادرهای اردوی والا نیاید.
قربانت شوم
خدای تعالی به فضل و کرم خودش همهچیز به شما داده است سوای حوصله. تصدق تو باشم من چه حد دارم صاحب شما شوم اما خوش نیست از شما که اسم برادر اینطور ببرید. خدا آن روز را نصیب شما نکند که پروا نداشته باشید. خدا مرا بکشد همچنین لفظی را نبینم و نشنوم. همینکه این لفظ بد را در این کاغذ دیدم، دانستم شما به حال خود نبودهاید. هرچه گفتهاید و نوشتهاید از روی بیخودیهای عالم تغیّر است.
قربانت شوم، نوشتهاید عمارت اوجان نخواهم ماند، مختارید. پس بفرمایید کجا خواهید رفت. حالا که در اوجاناید و نه وباست و نه سرماست و نه گرما، اینطور بر سر من میآرید، اگر به شهر بروید پناه بر خدا که تا بشنوید در محله حکما باد یکنفر دُمل بههم رسانیده، من باید از ایران فرار کنم در نجف اشرف بسط بنشینم.
قربانت شوم، من طاقت این حرفهای شما را ندارم. دختر پادشاه هستی، بیتربیت بالا آمدی، خوشآمدگو بسیار، دلسوز غمخوار کم داشتی. نایبالسلطنه روحی فداه، مرا به نوکری شما داده بلکه توانم تربیت کنم اما من غلط میکنم، توبهکار میشوم، اختیار با خودت است، هرجا بخواهید بروید و خود بمانید، از من همین است که خدمت شما را بکنم، اسب و قاطر حاضر کنم.
نوشتهاید از زن خوف میکنی. بله قربانت شوم من قشونی و شمشیربند نیستم. ادعای رستم و اسفندیاری ندارم. میرزای فقیر مفلوک ترسوی عاجزیام. از زن میترسم. از موش میترسم. از موشهای جوی هم میترسم اما این عیبهای خودم همه را به توسط بیبیکوچک، زن آقانوروز، خدمت شما عرض کرده بودم. آخر سخنها این است که نایبالسلطنه روحیفداه مرا به نوکری شما داده است و من حاضر و آمادهی خدمت هستم. میمانید، همانجا خدمت شما را میکنم. میروید، اسب و قاطر و تخت حاضر است. هرچه بخواهید فرمایش کنید بندگی میکنم. حرف بد را میگویم مزن اگر نشنوی هم عار من نیست. دختر پادشاه و خواهر آقای من هستید. والسلام.
شاهزادهجان، قربانت شوم
نایبالسلطنه روحیفداه که تشریف آوردند همهی ناخوشیهای من خوشی شد. فرج که آمد، کاغذ شما مثل فرج بعد از شدت رسید.
چشم به نامت فتاد دل ز غم آزاد شد. در باب دلتنگی در عمارت اوجان که نوشته بودید، قربانت شوم، والله بالله حالا فصل ییلاق گذشته است. در صحرا و کوه به ماها که مردِسفری هستیم بد میگذرد. عاجز شدهایم تا به زن و بچه چه رسد. این هم مثل آن میشود.
هوالله تعالی شأنه
برای زن در خانهی خود نشستن بهتر از بیرون رفتن است.
خانهی خواهرم چون نزدیک است و از خودم است، با خانهی سرکار شاهزاده تفاوت ندارد.
حرمخانهی سرکار نایبالسلطنه روحیفداه، خانهی امید و آستانهی آمال همگی است اما چون در شهر تشریف ندارند والدهی شاهزاده و خانهی بهراممیرزا، جعفرقلیمیرزا، اسکندرمیرزا را یکبار سرکشی کافی است. اگر آمدند بازدید، باز چه مضایقه که بار دیگر شما بروید و اگر نیامدند دوباره رفتن غلط است و حرام.
همشیرهی بهراممیرزا اگر تشریف آورده، بازدید واجب است.
خانهی سلطان و منوچهرمیرزا و محمدحسین میرزا، مضایقه از دیدن کردن و بازدید نمودن ندارند اما به هریکی زیاده از یکبار سرکشی نمودن درست نیست چراکه ماشاالله خانه بسیار است، اگر به هر یکی یکبار بروید باید کفش بهپا در کوچهها باشید تا به دوبار و سه بار چه رسد.
جای دیگر نیست که شاهزاده تشریف ببرند مگر سیّدحمزه آنهم با همشیرهام برای زیارت یکبار کافی است.
فدايت شوم
بالاتر از همهی مرحمتهای شاهنشاه والا به من این بود که به بانگ بلند در ملاءعام اظهار شعف و مرحمت نسبت به شما فرمود و صریحا تحسین و آفرین کرد بر شما که هیچکس را قبول نفرمودهاید مگر منِ فقیر را که هیچ نمیارزم. فرمود اگر سایر دخترهای من بیش از خواهر نایبالسلطنه به مال و دولت و پول و جواهر رسیده باشند ولکن مثل فلانی خدمتکاری ندارند و هیچکدام از طرف شوهر روسفیدتر و زباندرازتر از او نیستند چراکه به قدر شوهرِ او هیچکس دیگر غم دولتِ شاه را نمیخورد و بهکار دولت شاه نمیآید. فرمود آنچه قلم قائممقام میکند[…] شمشیرهای سردارها زیاد است چراکه از آنها گریز و ضرر دیدیم و از این پاداری و انتفاع فهمیدهایم. الغرض آنقدر اظهار مرحمت فرمود که من از خجالت آب شدم و از آنطرف به من فرمود که تو خودت را همسر همچشم سایر دامادهای من ندان، به قراری که نایبالسلطنه بر سایر شاهزادهها ترجیح دارد، خواهرش هم با سایر دخترهای من تفاوت دارد. باز بسیار تعریف از شما فرمود که عاقلی و کاملی کرد پیِ جوان و جاهل نرفت. اسم و آوازه و تشخص و عرضه خواست، شوخی و صحبت و بازی و اختلاط نخواست. دور بود از دختر جوان که به مرد پیر تن دربدهد. الحق خیلی کار کرد و ما را معتقد ساخت. بسیار اعتقاد و اعتماد بههم رسانیدیم. شعف ما[…].
شاهزادهجان
فدایت شوم، جعفر آمد و کاغذهای شما را رساند.
از آقاابراهیم رضامندی نوشته بودید، خدا از او راضی باشد، من هم اظهار رضامندی او را کردم و هر خدمتی به شما کرده انشاءالله تعالی تلافی میکنم.
نوشته بودید سه شال کرمانی رسید، هفت طاقهی دیگر بفرست، سهل فرمایشی بود. فورا نوشتم به امیرزاده سیفالملوکمیرزا ده طاقه بفرست انشاءالله تعالی.
شبستر را نایبالسلطنه راضی نمیشود که شما بخری، میگوید ده نیست، قصبه است یا شما گلهمند میشوید یا ضابط ارونق بیجا خواهد ماند.
استادرضا بسیار بیتقلب و کارآمد است، هرچند من کارهای بنایی خودم را به میرزامهدی سپردهام لکن به استادرضا هم از بابت عمارت شما کاغذ نوشتم و من نیز اعتماد به او دارم.
ظرف چینی در یزد سراغ داشتم، فرستادم بخرند برای شما بیاورند، انشاءالله تعالی زود خواهد رسید. کاغذ میرزاعبدالعظیمخان آمد که خریده است.
سفر مکه را که در صورت سفری شدنِ ماها به خراسان مصمم شدهاید، جواب این است که نایبالسلطنه ماذون فرمودند که اگر محرم شرعی دارید به سلامتی بروید، ما خراسانی شدیم. از شاهزاده ملکقاسم میرزا نارضامندی نوشته بودید، بلی حق به جانب شما است اما از نسل میمون پادشاه عالم است. بدش را به جای خوب باید قید کرد.
میرزارضی که از اللهوردی بیک شاکی است حق به جانب میرزا رضی است اما چون دولو است و منسوب شما است، اخراجِ بلد نمیتوان کرد. بطلبید ضربش بزنید. درست راه برود انشاءالله تعالی.
دلتنگی که از رهگذر حمام خانه و جای نوکر داشتهاید اگر حمام کوچک را که حالا حاضر و آماده است داخل عمارت کنید کفاف شما را میکند و حمام بزرگ هم باز هر وقت بخواهید حاضر است اما اگر باعث رفع دلتنگی شما می شود مضایقه نیست[…].
حاجی علی اصغر را که برای خدمت حرم خواستهاید، چون تاجالدوله از فتحعلیخان راضی نبود، حاجیآقا صاحباختیار همدان شد، آقا سید حسن هم آنجا مامور شد.
جنس که برای محمدرضاخان فرستاده بودید هم کم بود هم بد، خصوصا هزار[…] اما من عوض کردم. باقی جنسها که میرزارضا به جعفر داده هم همه بد و گران بود. هر چه من برداشتم سیاههی آن را فرستادم که بدهید میرزا […] شرف با او حساب کنید.
* […] جایگزین کلمههای ناخوانای اصل نامههاست.
* دفتر ۱۵۴۲، مرقّعِ نامههای مرحوم قائممقام، کتابخانهی سلطنتی، کاخ گلستان تهران