آ مثل آسیدعلی میرزا

یک مستند

روايت شخصيت اصلی مستند «پ مثل پليکان» اثر پرويز کيمياوی

یازده سال پیش به دنبال خاک‌برداری و بازسازی ارگ طبس، جسد نسبتا سالم «آسیدعلی میرزا» یکی از قربانیان زلزله‌ی طبس، بعد از بیست‌وسه‌سال کشف شد و در یکی از راهروهای ارگ به خاک سپرده شد.

به گزارش «میراث‌خبر»، آسیدعلی میرزا که فیلم مستند «پ مثل پلیکان» اثر پرویز کیمیاوی بر مبنای زندگی او ساخته شده است، در زلزله‌ی سال ۵۷ طبس، جان خود را از دست داد. او که از خانواده‌ و اهالی شهر بریده بود، در گوشه‌ای از ارگ طبس تنها زندگی می‌کرد. پس از زلزله شایع شد که مردم جسد او را از زیر آوار بیرون آورده‌اند و در محوطه‌ی امام‌زاده‌ی این شهر دفن کرده‌اند اما پس از بیست‌وسه‌سال که کارشناسان میراث فرهنگی برای بازسازی و احیای ارگ طبس به آن‌جا رفتند، جسد او را سالم پیدا کردند.

 ناظر پروژه‌ی بازسازیِ ارگ طبس گفت: «زمانی که ارگ طبس زیر نظر اداره‌ی میراث فرهنگی استان خراسان بود، برای خاک‌برداری و یافتن پلانِ اصلیِ بنا اقدام کردیم. در مراحل پایان کار، در یکی از بخش‌های ارگ، جسد او را تقریبا سالم پیدا کردیم. پوست بدن، صورت و لباس‌های او هیچ تغییری نکرده بود اما به‌نظر می‌رسید جسد از داخل پوسیده باشد، با این‌حال جسد را به‌راحتی بلند کردیم و حرکت دادیم. صورت او سالم و از روی عکس و فیلم‌های موجود کاملا قابل‌شناسایی بود…»

او ادامه داد: «آسیدعلی میرزا به دنبال اختلاف‌هایی که با خانواده‌اش داشت، آن‌ها را ترک کرده بود و  در ارگ طبس تنها زندگی می‌کرد. مردم طبس خواستند او را در ارگ دفن کنیم. با موافقت مسؤولان، جسد او در یکی از راهروهای ارگ دفن شد. در این مراسم تمام مردم جمع شده بودند، طوری که تا امروز در هیچ مراسم تشییعی در طبس، چنین جمعیتی ندیده بودم.»

«پ مثل پلیکان» ساخته شده در سال ۱۳۵۱، یکی از تاثیرگذارترین و شاعرانه‌ترین فیلم‌های مستند تاریخ سینمای ایران است که شخصیت اصلی‌اش همین آسیدعلی‌ میرزا است. آسیدعلی میرزا آن‌طور که پرویز کیمیاوی سازنده‌ی فیلم می‌گوید، پیرمردی بود که در خرابه‌های ارگ طبس زندگی می‌کرد و با کمک مردم، روزگار می‌گذراند. هیچ‌گاه وارد شهر طبس نمی‌شد و به گفته‌ی خودش از شهر و مردمش بریده بود. موفقیت فیلم در نمایش فضای غریب، تنها و درعین‌حال پرمهرِ آسیدعلی میرزا، او را  تبدیل به چنان شخصیت سینماییِ جذاب و ماندگاری کرده که حتی اگر جسدش هم از بین می‌رفت، این شخصیت از بین نمی‌رفت.

 بریدن او از مردم و پناه‌گرفتنش در خرابه‌های ارگ طبس هم داستان جالبی دارد. پدرش مسافرخانه‌ای در شهر داشته که بعد از مرگش باید به آسیدعلی میرزا می‌رسیده است اما عموهایش سعی می‌کنند او را دیوانه نشان دهند و مسافرخانه را از چنگش درمی‌آورند.

البته طرز حرف‌زدن و رفتار و اداواطوارِ آسیدعلی میرزا مثل بقیه‌ی مردم نیست و مردم به‌راحتی جنون او را تایید می‌کنند. آسیدعلی میرزا می‌گوید: «گفتم حالا که می‌گویید دیوانه‌ام لابد دیوانه‌ام دیگر، از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست… از شهر بیرون آمدم. هیچ‌وقت هم دیگر به شهر نرفتم…»

پرویز کیمیاوی می‌گوید: «اما او آدم باسواد و باهوش و خوش‌ذوقی بود، شعر هم می‌گفت، خوش‌خط بود و روی دیوارهای ارگ هم شعرهایی با خط خوش نوشته بود.» شعرهایی هم که در فیلم می‌خواند از خود اوست:

«گنجشک بی‌پروبال، از لانه‌اش چو افتاد/ گردد اسیر ناجنس، آن بدبخت بی‌گناه/بی‌پروبال آن گنجشک من بوده‌ام به دنیا/ که توسری خورده‌ام از روزگار به‌ناگاه/ از پدر گشتم یتیم، سه‌ماهگی، بدموقع/ در میان جمعی از مردمان گمراه…/ مانند مادرِ خود صبر نما بر تقدیر/ سیدعلی‌میرزا نزن تو این‌همه جوش و آه …»

احساس دوگانه و عجیب مردم نسبت به او از طریق شیوه‌ای که بچه‌ها با او در فیلم رفتار می‌کنندپیداست. ترکیبی از محبت و آزار. چیزی در رفتار اوست که حس آشنایی و نزدیکی دارد و چیزهایی هم ناآشنا و غریب‌اند و مردم معمولا با امور ناآشنا و غریب، رفتار خوبی ندارند. بچه‌های طبس نامش را صدا می‌زنند. آسیدعلی میرزا در خرابه‌های ارگ به سمت بچه‌ها می‌آید و شروع می‌کند به درس‌دادن. میان حرف‌هایش گلایه‌هایش را هم می‌گوید، از مردم شهر و از بچه‌هایی که به سمتش سنگ پرتاب می‌کنند و گاهی فحشش می‌دهند. تُن صدایش قوی است و کلماتش را باقدرت بیان می‌کند. ابزار آموزش، تن و بدن نحیفِ اوست. آن‌جا که برای نشان‌دادنِ الف، راست می ایستد و برای نشان‌دادن ب، دست‌هایش را از دوطرف می‌کشد و برای نشان‌دادن کاف روی زمین می‌نشیند و پایش را دراز می‌کند.

بچه‌ها منتظر شیطنت هستند. وقتی آسیدعلی میرزا به حرف پ می‌رسد، آزار دادنش را شروع می‌کنند: «پ مثل پدرسگ.» بچه‌ها یک‌صدا به او فحش می‌دهند و سنگ می‌پرانند و از او دور می‌شوند. اما پیشنهاد یکی از بچه‌ها چیز دیگری است: «پ مثل پلیکان» این همان کودکی است که آوازِ دل‌نشینش‌، یکی از معروف‌ترین خاطرات سینمایی در ایران است و همان کسی است که درنهایت موفق می‌شود آسیدعلی میرزا را بعد از چهل‌سال که پا به شهر نگذاشته، برای دیدن پلیکان به باغ گلشنِ طبس ببرد.

این‌که پلیکان در باغ گلشن طبس چه‌ می‌کند، یکی دیگر از داستان‌های این مستند ‌پُرقصه است. کیمیاوی می‌گوید: «یک گروه از پلیکان‌ها از مناطق سردسیر سیبری پرواز می‌کردند و به اطراف کویر می‌رفتند. یک چوپان در اطراف طبس، چوب‌دستی‌اش را به‌طرف یکی از آن‌ها که در ارتفاع پایین‌تر پرواز می‌کرده، پرت می‌کند. این پلیکان می‌افتد. چوپان آن را به شهردار طبس هدیه می‌کند. شهردار دستور می‌دهد از آب قنات‌ها برای پلیکان ماهی بگیرند. بال‌هایش را هم می‌بُرند که پرواز نکند و آن را می‌اندازند در باغ گلشن که یک باغ ملی و خیلی قشنگی هم بود…»

گفت‌وگوهای این فیلم، همه از جنس شعر هستند. شعرهایی که یا از خود آسید است و یا آن‌طور که از عنوان‌بندی فیلم برمی‌آید کاری است از نادر ابراهیمی:

پسر: «باغ گلشن یادته؟ حوض گلشن یادته؟»

آسید: «بله… یه چیزایی یادمه.»

پسر: «اون‌جا یه چیزی اومده از راه خیلی دور… خیلی خیلی دور… رنگش سفیده… مثل برف… نرم نرمه… مثل برف…»

آسید: «مثل خوابه؟»

پسر: «نه… تو طبس… تو کویر… مثل اون پیدا نمی‌شه…»

آسید: «مثل خوابه؟»

پسر: «مثل هیچی نیست… طبس مثل چهل‌سال پیش نیست… پلیکان اومده… پلیکان خنکه… پلیکان مهربونه.»

آسید: «مثل انسانی که با انسان دیگه مهربونه؟»

پسر: «آره… اون مال یه دنیای دیگه‌س.»

آسید: «اگه سفیده… اگه نرمه… اگه خیلی خنکه… خب، خوابه دیگه!»

قاب‌بندی‌های گویا و پرقدرت، دیالوگ‌های جان‌دار و ماندگار و انتخاب‌هایی دقیق و درست از لحظه‌های مشخصِ زندگیِ شخصیت اصلی فیلم، همگی در شکل‌دادن به این روایت سینمایی، تاثیری قابل‌توجه می‌گذارند اما هیچ‌کدام به‌اندازه‌ی ارتباطِ ظریفی که میان پلیکان و آسیدعلی میرزا برقرار می‌شود، به فیلم شکل و قوام نمی‌بخشد. مُهرِ این فیلم و اثر ماندگارش بر ذهن‌ها از همین‌جاست، از ارتباط درست و سنجیده‌ای که میان این دو موجود برقرار می‌کند. کیمیاوی می‌گوید: «پلیکان از جای دیگری آمده و غریب بود. آسیدعلی هم میان مردم غریب و تنها بود. برای همین، این‌دو باید همدیگر را ملاقات می‌کردند. اما چطور؟ سناریوی فیلم از این‌جا آغاز می‌شود.»

ملاقات آسیدعلی میرزا و پلیکان، فصل پایانی فیلم است. پلیکانی که در فیلم می‌بینید هم در زلزله‌ی سال ۵۷ طبس جانش را از دست داد.

* پرویز کیمیاوی در ایران نیست. گفته‌های نقل‌شده‌ی او در این متن، برگرفته از گفت‌وگوی او با روزنامه‌ی شرق در حدود ده‌سال پیش است.