پیرمرد نابینا تن لاغرش را بهسختی حرکتی داد و نشست روی تخت، قوزکرده و درهمفشرده. دندان مصنوعیاش را که گوشهی دهانش لغزیده بود، سرجایش برگرداند. دخترش را صدا زد. جهان، پیردختری درشت اندام با دامنی گلدار و لباسی تیره در فاصلهی همیشگی از تلویزیون نشسته بود. بلند شد. مسیر اتاق پدر را از حفظ بود، بااینحال دستش را به عادت همیشگی به دیوار گرفت تا تکیهگاهی داشته باشد. دستش را دراز کرد تا شانههای پیرمرد را احساس کند. دو بازوی استخوانیاش را گرفت و او را از جا بلند کرد. پیرمرد نالهای کرد و آویزان به جهان، ترسان قدم برداشت. پدر را روی سنگ توالت نشاند و خودش بیرون ایستاد. گوشش همچنان به صدای تلویزیون بود. بعد پیرمرد را به اتاقش برگرداند و روی تخت خواباند. پیرمرد لرزان و شکننده دراز کشید، در خود جمع شد و گفت: «حالا میخوای برام ناهار بیاری بابا؟» جهان سرجایش در فاصلهی همیشگی از تلویزیون نشست. گره روسریاش را باز و دوپایش را در سینه جمع کرد. چانهاش را کمی بالا گرفت. گویندهی تلویزیون به بینندگانش شببهخیر میگفت.