«دايي مرتضي» نوشتهی عليرضا محمودي، هنوز جزو محبوبترين زندگينگارههايي است كه در همشهري داستان چاپ شدهاند. متنِ پيشِرو هم بيشباهت به «داييمرتضي» نيست؛ خاطرهی نابی است از رفاقت و رابطهاي كه در فضاي دههي شصت با چاشني عشق به سينما و ادبيات شكل ميگيرد، عميق ميشود و پايانش را در همان جهانِ داستانی جستوجو ميكند.
روی تپهای روبهروی شهر با امیر نشستهایم. بیخیال، اولین سیگارهای زندگیمان را ناشیانه و غلیظ تجربه میکنیم. امیر از مقالهای میگوید که در اطلاعات هفتگی خوانده. دو نویسندهی جنایینویسِ فرانسوی که باهم داستان جنایی مینویسند: بوآلو و نارسژاک. از نظر او نوشتن دونفریِ داستان جنایی حال میدهد. نظر من بیشتر مدیریتی است. اینکه دونفری بنویسیم ولی یکی باید حرف آخر را بزند. کی حرف آخر را بزند؟ هرکی زودتر به آخر آسفالت رسید. یک، دو، سه و من میبازم. نوشتن داستان جنایی توسط رضا و امیر به سبک بوآلو و نارسژاک شروع میشود. قهرمان داستان، کارآگاهی شبیه مایک هامر است به نام فرهاد که یک منشی دارد شبیه ولدا به نام نازنین. زمان وقوع، حال و محل وقوع داستان شهر همدان است. این توافقها در جلسهی اول نویسندگان و با اعتراض بابای امیر که همیشه معتقد است این چیزها نان و آب نمیشود، در اتاق امیر به سرانجام میرسد. مادر امیر مثل همیشه اصرار دارد که شام را با آنها بخورم. دم درِ خانه وقت پوشیدن کفشها، امیر با یک لقمه کتلت پیچیده در لواش ظاهر میشود. اسم داستان را پیدا کرده و طبق قرار حرف آخر از آن اوست: «حادثهی خونین»…
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی بیستوششم، مردادماه مجلهی داستان همشهری بخوانید.
عالی بود.
دست مریزاد که سخت بدلم چسبید
دست مریزاد که سخت بدلم چسبید
روایت بسیار بسیار دلنشینی بود.ممنون از «علیرضا محمودی» و ممنون از «داستان» عزیز
خیلی خیلی زیبا و تأثیرگذار بود… من توی مترو این داستان رو خوندم و انقدر تحت تأثیر قرار گرفتم که جلوی اون همه آدم، اشک هام اومد