بعضی بلندپروازیها به نتیجه میرسند. همهی خوبی دنیا به همین هیجان شکستن قاعدههاست. محمد شکیبانیا، تهیهکنندهی برنامهی گفتوگویی است که پنج رمضان روی آنتن بود. گفتوگوهایی صریح دربارهی سبک زندگی دینی که در نوع خودشان ساختارشکن بودند. روایت او از شکلگیری این برنامه شبیه چالههایی است که ما برای خودمان درست میکنیم.
تقریبا مثل همیشه با یک تلفن شروع شد. مثل همیشه در موقعیتی قرار گرفتم که باید زود تمامش میکردم و نکردم. گذاشتم دیر شود. «نه»، یک کلمهی دوحرفی است که برای یک زندگی آرام و پُربازده خاصیتی جادویی دارد و زندگی من همیشه از این جادو بیبهره بوده است. تابستان ۱۳۸۶ بود. زنگ زدند كه با مدیرِ گروه معارف شبکهی یک جلسه دارم. مدیر تازه آمده بود و معمول است که همان اول کار با تهیهکنندههای شبکه جلسه بگذارند. من تهیهکننده و مستندساز تازهکاری بودم که بهخاطر تولید چند مستند که با همکاری دوستانِ حرفهایام خوب از آب درآمده بود و بعضيهايشان خارج از ایران هم پخش شده بودند، خودم را خیلی تحویل میگرفتم. با اعتمادبهنفس کامل چند طرح مستند را سروسامان دادم و سخنرانی پرآبوتابی در باب اهمیت فیلم مستند و تاثیر شگفتِ آن بر جامعه و بیمهری به این مقوله در ایران آماده کردم که با دست پر بروم. تنها هنر واقعیام همین اظهارنظرهای حقبهجانبم دربارهی دنیای مستند بود و البته میدانستم کمتر پیش میآید مدیرهایم آنقدری که من از هنر سخنسرایی بهرهمندم، از هنرِ گوشکردن برخوردار باشند.
مدیرگروه جدید آدم شنوندهای از آب درآمد. حرفهای مرا کامل گوش داد و همراهی هم کرد. با لهجهی اصفهانیاش از بیمهری به فیلم مستند در سیما گفت. سادهلوحانه بهنظرم رسید روزهایی که مدتها منتظرش بودم بالاخره دارند از راه میرسند. اما درست همان وقتی که من همهی اندوختهی چندسالهام را دربارهی مستند ارائه میدادم، معلوم شد هدف مدير از اين جلسه چيز دیگری است. پیشنهاد، ناگهانی بود: طراحی و تهیهی برنامهای زنده برای افطار ماه رمضان.
برنامه ساختنِ مناسبتی برای تلویزیون بهنظرم كار سبکي ميآمد و از طرف دیگر ترسوتر از آن بودم که بتوانم تهیهکنندهی يك برنامهی زنده با حاشیههای ترسناکش باشم. بهنظر ميرسید دقيقا این همانجايي است که باید کلمهی «نه» را بگویم اما همراهیِ مدیر ِگروه با من در بحث مهم وضع مستندسازی در ایران، باعث شد چنان در رودربایستی قرار بگیرم که نتوانم بفهمانم من آدم مهمتری هستم و بهجای پیشنهاد یک برنامهی مناسبتی، یک کار مستند سطح بالا و انتقادی از من بخواهد. دوباره زبانی که قادر بود صدها کلمه را ظرف چنددقیقه بیرون بریزد در بهکار بردنِ دو حرف ساده و بسیار لازم ناتوان ماند. مثل همیشه خواستم حل مشکل را به زمان بسپرم، این بود که جواب نیمبندی دادم و جلسه تمام شد.
امیدوار بودم با گذشتن زمان و تنگشدن فرصت، بهانه پیدا کنم که ازشان بخواهم کار را به همان تهیهکنندهی سال قبل بدهند که راهدستش است اما منشی گروه مرتب تماس میگرفت و پیگیر طرح من برای برنامهی افطار بود. من هم با مهربانی و خوشرویی میگفتم که حتما تا چندروز دیگر کار را ارائه میدهم. چندبار روبهروي آينه، مدیر گروه را متقاعد کردم که من برای همان کارِ مستند خوبم اما جلسههای آینهاي معضل شجاعت مرا حل نکرد. تقویم که نیمهی رجب را رد کرد، منشی گروه قرار جلسهی دیگری گذاشت. تمام جسارتم را جمع کردم که این فرصت را از دست ندهم و همان اول جلسه اعلام شرمندگی کنم اما پیش از اینکه دهانم را باز کنم، مدیر گروه با شوقوذوق تعریف کرد که در جلسهی مدیران شبکه پيشاپيش اعلام کرده که یکی از تهیهکنندههای خلاق و پر انرژی (يعني من!) را برای برنامهی افطار گذاشته و همه هم خوشحال شدهاند که امسال خیالشان از برنامهی افطار راحت است. حرفم را كه نزدم هيچ، با مدیرگروه همراه هم شدم و از ایدههای خوبی گفتم که میشود در برنامههای مناسبتی داشت. بعد هم ادامه دادم که متاسفانه بیشتر تهیهکنندههای تلویزیون، برای کارِ نو انگیزهای ندارند. همیشه همینطور بود. وقتی که ازم تعریف میکردند دیگر راه برگشتی نبود. خودم را بیشتر و بیشتر فرو بردم.
به این امید که روزهای باقیمانده بستر مناسبی برای کنارکشیدن پیش پایم بگذارد، مسیر فکرم را چرخاندم به این سمت که اصلا بناست چه برنامهای به درد گروه معارف بخورد و رفتم سراغ ماهیت برنامهسازیِ مناسبتی در تلویزیون و حرفهای خیلی کلی. اولین جملهی عملی و کاری که برای خودم روی کاغذ نوشته بودم این بود: مهمترین = گفتوگو (چه کسی مجری باشد؟ مهمان چه کسی باشد؟ موضوع چه باشد؟)
یک ماه بیشتر نمانده بود. تولیدِ مستندهای کوتاه و ویدیوگرافیکها برای میانبرنامه را شروع کردیم. روی اذان موذنزاده تصویرهایی مزيّن به خط معلّی کار كرديم. ربنا را با تصویرهای گرافیکی و خط ثلث وحشی ترکیب كرديم. دوست نویسندهای هم متنِ چند دعا را از صحیفه ترجمهی آزاد کرد و مناسب روزگارِ امروز درآورد و ما هم چند تصویر مناسب را از فضای جامعه با آن ترکیب كرديم. طراحدکوری را بهام معرفی کردند كه پیشتر دکور برنامهی نیمرخ را با زمینهی سفید ساخته بود و از نگاه سادهاش خوشم آمد. قرار شد یک دکور ساده و حداقلی با زمینهی سیاه بسازد. برای طراحی میز، روبهروی هم نشستیم و آنقدر نزدیک شدیم که انگشتهاي من به آرنج او خورد. گفتم همین است! عرض میز باید اینقدر باشد! اندازه گرفت. از بالای عینک، مشكوك به من نگاه کرد و با احتیاط و مکثی طولانی روی کاغذش نوشت: «عرض میز هشتادسانت.»
اگرچه بهسرعت در همهی زمینهها صاحبنظر شده بودم اما متاسفانه کار اصلی و يعني گفتوگو، هنوز روي زمین بود. نه مجریای، نه ایدهای برای موضوع و نه فهرستی از مهمانهای ممکن. چند جلسه با مدیر گروه نشسته بودیم و همهی کسانی را که میشناختیم مرور کرده بوديم اما هیچکدام به دلمان ننشسته بودند. با غرور چیزِ به درد بخور و منحصر به فردی را میجستم و دنبال یکجور اجرای متفاوت بودم. خوشبختانه هم من و هم مدیرگروه نه از اجراهای محتاطانه و نه از اجراهای کلیشهایِ پرانرژی و جیغجیغو، دلِ خوشی نداشتیم. اینجا بود که پیشنهاد درخشان خودم را رو کردم (اگر چه حالا فهمیدهام که همیشه در بنبستها رفتار قابل مطالعهای از خودم بروز میدهم: یک بنبست دیگر به کار اضافه میکنم تا از جایی که هستیم مشکل را نبینیم). پیشنهاد کردم در کنار آن بخش گفتوگوی اصلی با موضوع مذهبی، یک بخش گفتوگوی فرهنگیِ کوچک و بامزه هم داشته باشیم. پیشنهادم زود پذیرفته شد چون برای بخش فرهنگی همهچیز آماده بود. کورش علیانی را برای اجرا پیشنهاد کردم. فهرست موضوعات و مهمانهای کورش كه درآمد دیگر راهی برای دور زدن ماجرا نبود. دوباره پیچیدم توی بنبست و برگشتیم سر خانهی اول یعنی گفتوگوی اصلی. ناامید از مجریهای موجود دنبال استعدادهای کشفنشده بودیم. دو پیشنهاد قابلتامل بهمان داده بودند: یکی علی ضیا و بعدی وحید یامینپور. هرکدام به دلایلی نشد.
دو هفته تا شروع برنامه مانده بود. ته دلم کمکم داشت آشوب میشد و شبها بیخوابی سراغم میآمد. مثل همیشه به فکر فرار به یک جای دور یا مریضشدن و جوابندادن تلفن افتادم. حتی به معجزه هم فکر کردم. معجزه تا حدودی اتفاق افتاد. از شاهکارهای برنامهریزی آشفتهی شبکه یک این بود که در گروه اجتماعی هم برای برنامهی افطار تدارک دیده بودند و در جلسهی شورای مدیران موفق شده بودند همه را متقاعد کنند که برنامهی آنها موقع افطار روی آنتن باشد. این میتوانست به معناي هواشدنِ برنامهی افطار ما باشد و همهچیز تمام شود اما نشد. مدیر گروه معارف روی حرفش ایستاده بود که ما تیم خوبی جور کردهایم و اینهمه جلسه گذاشتهایم و حرفها زدهایم و… این شد که تصویب کردند کار را برای پخش ساعت یازده هرشب آماده کنیم اما گفتوگوي اصلي ما همچنان نه مجری داشت و نه موضوع. براي موضوع، با علی قنواتی كه آنموقع تازه رئیس گروه مجلات همشهری شده بود مشورت كردم و او قاطعانه سبک زندگی ديني را پيشنهاد كرد كه آن موقع هنوز اينقدر سر زبانها نيفتاده بود. دهروز مانده به شروع برنامه، بالاخره داشتم اضطرابم را نشان میدادم. اگرچه تنها مسالهی باقیمانده، مجری گفتوگوی دینی بود اما حالا همهچيز بهنظرم مسالهدار ميآمد: مستندهاي کوتاه خیلی معمولی بهنظر ميرسيدند، بخشهای گرافیکی خيلي ساده شده بودند، دکور خیلی خیلی مختصرتر از تصوراتم بود و با اينكه قرار بود زمینهاش سیاه باشد اما طراح دکور پارچهی سورمهای برایش گرفته بود و مهمتر از همه، مجری بخش فرهنگی بود که تا آنموقع دقت نکرده بودم چه میزان صفرکیلومتر است و زودرنج و تندمزاج.
مشکل مجری اصلی هنوز حل نشده بود. مدیر گروه، تلفنی قراری با مجریِ موقتِ برنامهی عصر ظهور كه حالا ميدانستم اسمش درستكار است تنظیم کرد. پیشتر نامش را نمیدانستم ولی یادم بود برنامهای بهنام پرتو در شبکهی چهار اجرا میکرد و بهطور مشخص یادم بود که احترام مهمانان برنامه را که همگی اساتید کهنسال و برجستهی دانشگاهی بودند، نگهمیداشت. کار سادهای که بهطرز حیرتآوری به مخیلهی بیشتر مجریها نمیرسد. فضای جلسه خیلی رسمی و آزاردهنده بود. جادوی زبان من کارساز نبود و درستکار مرتب حرفم را قطع میکرد و با بدبینی چیزهایی میپرسید و من تمام تلاشم را میکردم که همچنان با شور و حرارت، ایدههای مشعشع خودم را روی دایره بریزم اما درستکار درنهايت آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت که کلا دور او را خط بکشم. امیدي نداشتم اما بهنظرم رسید گفتوگو را کمی شخصیتر کنم و لااقل فضای سرد جلسه را ترميم کنم. حرفهای خصوصی، فضای سردِ بین ما را شکست و محافظهکاریِ یزدیگونهی درستکار را کنار زد. آخر جلسه همدلانه از او خواستم حالا که اجرا را نپذیرفته لااقل برای مشورت دربارهی مهمانها و موضوعات برنامه دوباره قرار بگذاریم. جلسهی بعدی کمی دربارهی سبکِ زندگیِ دینی و گسترهی وسیع موضوعات آن و جسارتی که در دل آنها میتوان بروز داد، سخنسرایی کردم. درستکار هم همراه و همدل بود. سراغ مجري را گرفت و وقتي فهميد هنوز منتظر معجزهام مکثی کرد و حرف میم را توی دهانش کشید و بالاخره گفت: «من برای اجرای برنامه چندتا شرط دارم.»
شرطهایش بهنظرم اصلا مهم نبود. چندتا هم نبود، همهی حرفهایش یک چیز بود، اینکه از دعوت مهمان و موضوع و سوالهایی که میخواهد بکند، دستش در برنامه باز باشد. اگرچه همهی اینها در حوزهی مسؤولیت من نبود اما در آن لحظهی تاریخی کاری جز پذیرفتن نمیتوانستم بکنم. درواقع بهنظرم رسید اگر تلویزیون نتواند به مجری برنامهاش اختیار بدهد که برنامه زنده نمیشود. فرنگیها به مجری میگویند «مستر آو سرمانی» یعنی ارباب برنامه. همانجا به درستکار جواب محکم مثبت دادم و گفتم اصلا سبک من این است که مجری دستش باز باشد، آنقدر که حتی به مجریهایم سر برنامه، گوشی هم نمیدهم. سبک من؟ درستکار هم حواسش نبود بپرسد تو کدام برنامهها را قبلا ساختهای.
همهچیزمان جور شده بود الا اینکه این برنامه هنوز اسم نداشت. آنموقع تصور میکردم یک اسم درستوحسابی میتواند ایرادهای برنامه را قدری بپوشاند. مدیر گروه گفت از کلمهی خدا در ترکیب اسم استفاده کنیم. درستکار مُصر بود با کلمهی ماه بازی کنیم من هم از این و آن چند اسم قشنگ پیشنهادی پرسیده بودم که هیچکدام چنگی به دل نمیزد. کورش هم که همیشه چیزهای غریب پیشنهاد میداد، گفت بگذاریم: «این شبها». که همه خندیدیم و گذشتیم. قرار شد از فهرست جلوی رویمان آن اسمهایی که در بین اعضای جلسه مخالف دارند حذف شوند. همهی ترکیبهایی که کلمهی خدا داشتند حذف شدند. همهی ترکیبهای ماهدار هم حذف شدند. کلمههای قشنگِ دستمالیشدهی من هم در فهرست خط خوردند و تنها چیزی که ماند همان «این شبها» بود. انگار که ناگهان ارزشهای این عبارت نامأنوس یکهو کشف شده بود.
چند روز بعد قرار بود اولین برنامهی «این شبها»، اولین تجربهی برنامهی زندهی من روی آنتن برود و هنوز هیچ مهمانی برای روز اول هماهنگ نکرده بودم. تا آخرین لحظهها به نامهایی که فهرستشان در جلسههای مفصل جور شده بود زنگ میزدم اما برای روز اول کسی جور نشد.
روز اول بلافاصله بعد از غروب راه افتادم و تقریبا دو ساعت قبل از شروع برنامه رسیدم استودیو. جاخوردم. سیوچندنفر بااضطراب اینور و آنور میدویدند و دنبال جورکردن کارها بودند. هیچچیز آماده نبود. دکور تمام نشده بود و نورپرداز لنگِ او بود تا نورها را با دکور نهایی تنظیم کند و کارگردان تلویزیونی هم لنگ همهی اینها بود تا جای دوربینها و حرکتهایش را پیدا کند. همه با سروصدا و عجله کارهایشان را انجام میدادند و تخمین من این بود که امشب گند میزنیم. دستیار تهیه، همهاش دنبال من بود و سعی میکردم با این وضع عجیب ارتباط برقرار کنم و بفهمم چهکار میشود کرد. اما واقعیت این بود که از دست من کاری برنمیآمد. رفتم گوشهای و دوباره به تلفنکردن برای دعوت مهمان. دستیارِ تهیه که صدایم را شنید فقط گفت: «آقا برای این کارها درستش اینه که یه هماهنگکننده بیارید جلوجلو مهمونا رو دعوت کنه.» و رفت. دَنگی توی کلهام صدا کرد. هماهنگکننده؟ هیچ به عقلم نرسیده بود. زود افتادم به تکمیل نظریهی برنامهسازیام که خیر، اصلا درستِ ماجرا همین است که تهیهکننده شخصا مهمانها را دعوت کند و با احترام به آنهاست که حس احترام در برنامه دمیده میشود. بهنظرم رسید اصلا همین سپردن کار به هماهنگکننده است که سنگ بنای بدبودنِ برنامههای گفتوگو را درست کرده و در ادامهی آسیبشناسیهایی که حالا خودم برای خودم ردیف میکردم، نزدیک بود نتیجه بگیرم مثل گوشیای که به مجری نمیدهم سبکم این است که هماهنگکننده هم در گروه نمیآورم اما بهنظرم رسید دارم زیادهروی میکنم. هرچه به ساعت یازده نزدیک میشدیم اضطرابها بیشتر میشد. با غرور، خودم را خونسرد نشان میدادم. آدامس میجویدم و توی استودیو میچرخیدم. اما درستکار و کارگردان تلویزیونی (علیرضا فرحجود) هی مرا دلداری میدادند که: «نگران نباش، بسپرش به ما.» و من هم لبخند فانتزی میزدم و میگفتم: «نه بابا، نگران نیستم، یه چیزی میشه بالاخره.» چنددقیقه به برنامه مانده بود. گوشهای تاریک از استودیو ایستاده بودم. طراح دکور گوشهوکنار دکور داشت یکسری خردهکاری میکرد. دستیار نورپرداز یک میلهی بلند دستش بود و اصلاحات نهاییِ نور صورت مجریها را انجام میداد. مجریها برای شروع برنامه و شروع گفتوگوی بدون مهمانشان تمرکز کرده بودند و قرار شده بود هرکدام حدود بیستدقیقه حرف بزنند و دربارهی برنامه توضیح بدهند. در آن گوشهی تاریک استودیو بهنظرم رسید همه سر جای خودشان هستند به جز من. همه کاربلد و فرز مینمودند و من احساس شکستخوردگیِ عمیقی را تجربه میکردم. شاید باید روی تواناییِ نه گفتنم بیشتر وقت میگذاشتم. بههرحال این وضع آنی نبود که من در تصوراتم چیده بودم و خودم را آمادهی یک افتضاح کردم که مسؤول اول و آخرش در تلویزیون شخصِ تهیهکننده است. به اتاق رژی رفتم و کنار کارگردان تلویزیونی نشستم. کارگردان هم که باشتاب با میز پر از دکمهی جلویش ورمیرفت و آخرین تنظیمها را میکرد، همزمان نگاهی به من کرد و فهمیدم که تمام مغزم را اسکن کرد. خندید و با لحنی شوخ و مهربان و بسیار آرام گفت: «برنامهی خوبی میشه، مجریهات فوق العادهان.» به ده دوازده مانیتورِ جلویم زل زدم که هرکدام قابی از صحنه و مجریها را نمایش میداد. کورش کمی مضطرب بود اما درستکار که چشمهایش را بسته بود و سرش را کمی بالا گرفته بود، دقیقا میدانست چهکار میخواهد بکند. در یکی از مانیتورها طراح دکور هنوز داشت گوشهی دکور یک تکه چسب رنگی کار میکرد و در قاب دیگر هم دستیار نور با میلهی بلندی سردرهوا با پرژکتورها ورمیرفت. صداها برایم کمجان شده بودند و حرکتها بهنظرم کند میآمدند. خانم منشیِ صحنه تلفن را برداشت و با واحد پخش هماهنگ کرد. ساعت که به یازده رسید. منشی صحنه با فریاد زنانه و قاطعی شمارش معکوس را شروع کرد و با اعلام کلمهی «تُب»، تیتراژ برنامه رفت روی آنتن. ناگهان همهی استودیو که پر از سروصدا و جنبوجوش بود، ساکت شد. طراح دکور که هنوز ریزریز و بیصدا تا آخرین ثانیههای پخش تیتراژ داشت دکور را رفعورفو میکرد، با فریاد بلندِ مدیرصحنه که ثانیههای باقیمانده از تیتراژ را اعلام میکرد، به بیرون استودیو دوید و چندثانیه بعد برنامه شروع شد. نتیجهی کار از نظر من افتضاح بود. نورها خوب نبودند و از کارِ دکور خیلی مانده بود. کورش اجرای خام و ترسیدهای داشت و درستکار هم چیز دندانگیری رو نکرد. اما علیرضا فرحجود که بعدها به تکنیک فوقالعادهاش در کارگردانی تلویزیونی ایمان آوردم، آخر برنامه به من که آدامس میجویدم و ساکت نشسته بودم رو کرد و با لحن پیشگویانه و مطمئنی گفت: «ببین این برنامه حالاحالاها رو آنتن شبکه یک هست.[۱] »
از آن شب برنامهی «این شبها»راه افتاد و من اگرچه در دل میدانستم کجاهای کار هنوز ایراد دارد اما به همان عادت همیشگی سریع دور برداشتن، خیلی زود بهنظرم رسید که خوب، حالا وقتش رسیده آستینهایم را بالا بزنم و فکری برای وضع برنامههای گفتوگوییِ تلویزیون بکنم.
خیلی از این ماجرا گذشت تا بفهمم در تولید این برنامه چقدر مثل خوابگردها بودهام. راه افتادهام، جلو رفتهام و یکی لحظهلحظه مراقبتم کرده و موانع را از جلوی پایم برداشته، ایرادهایم را پنهان کرده و مرا به شهرتِ خوب رسانده است.