فقط پدرها و مادرها نیستند که سروکلهشان توی نوشتههای بچههایشان پیدا میشود. گاهی برادرها هم بهانهای میشوند تا آدمها دست به قلم ببرند و ماجرای شیطنتهایشان را برای ما تعریف کنند. جرج کارلین، کمدین معروف آمریکایی، در این متن از برادرش میگوید که شخصیت جذابش همیشه در زندگی سرمشقِ او بوده است.
برادرم پاتریک از آن دسته آدمهایی است که روانکاوها بهشان میگویند سرمشقِ خودکار. من با او به دبیرستان رفتم و در نیروی هوایی همراهش بودم. او کسی بود که یادم داد: «جُرج! اگه میخوای دزدی کنی، یهجوری دزدی کن که هیچوقت گیر نیفتی.» تصورش از روراستی این بود. هوای هم را داشتیم، با مامان میجنگیدیم و در این مشاجرهها باهم توی یک جبهه بودیم. وقتی کلاس اول را در کورپسکریستی شروع کردم، پاتریک کلاس هفتم بود. یک روز یکهو سروکلهاش توی کلاس ما پیدا شد. نه به اینخاطر که مامان مریض شده یا خانهمان آتش گرفته بود، نه. بهخاطر اینکه سرِ کلاس، بازی درآورده بود و خواهر ماریون او را فرستاده بود کلاس اول پیش کوچولوها که «روحیهشان به او نزدیکتر بود». او هم رفت روی لبهی یکی از صندلیهای کوچک کلاساولی نشست و بعد خودش را توی آن جا داد. رفتم پیشش و یک تکه خمیر دادم دستش. بعد باهم توپهای کوچک درست کردیم و آنها را پرت کردیم طرف بقیهی کلاساولیها. بله، او همیشه بهترین رفیق من بود.
انگیزهی اولیهی مادرم برای ترک پدرم این بود که لااقل از من در مقابل کتکهایی که پَت کوچولو از بابا خورده بود محافظت کند. کتک، حقیقت محضی بود که تعیینکنندهی شکل زندگی ما بود و بدونشک، پت را هم شکل داده بود. پدر من که خودش هم از پدرش کتک خورده بود، یکی از بیشمار آمریکاییهایی بود که خیال میکردند و هنوز هم خیال میکنند، تحمیل درد فیزیکی، بچه را متقاعد میکند که جور خاصی رفتار کند و اینکه تحمیل درد باید از دوسالگی آغاز شود. اسلحهی انتخابی پدرم در این روشِ تربیتی یک دمپایی روفرشیِ چرمی و مجهز به یک پاشنهی سفت بود. او مردی قوی و چهارشانه بود که نیازی نمیدید کسی مهارش کند، آن هم با آن حریفی که تقریبا سیپوند وزنش بود.
پت، از همان اول، شکنجهاش را به شرافتمندانهترین شکل ممکن پذیرفت. خُرد نشد، کمر تا نکرد و به پدر، چیزی را که میخواست نداد. تصور پتکوچولوی دوساله این بود که وقتی پدرش از سرِکار به خانه برمیگردد، صرفا دنبال بهانه میگردد تا پت و دمپایی را ببرد توی حمام و کمی خوش بگذراند. همیشه اولین سوال پاتریکِ پدر وقتی از در میآمد تو این بود: «آقاکوچولوی ما امروز چیکارا کرده؟» بهخاطر روح تسلیمناپذیرش هم که بود، پت همواره دربارهی اینکه آقاکوچولو آن روز چهکارهایی کرده، راستش را میگفت و راست میرفت توی دهان شیر. مامان که از خشونت وحشت داشت همیشه تلاش میکرد کاری کند تا پت راستش را نگوید و اینجوری از شر دمپایی خلاص شود ولی پت اهلش نبود. یکبار قضیهی یکی از همین روزها را برایم تعریف کرد:
یک روز مادرم و لئون، خدمتکار سیاهپوستِ خانه، سعی میکنند پتکوچولو را وادار کنند لباسِ راحتیِ کوچولویش را برای گردش در پارک تنَش کند. گویا پت هم دلش نمیخواهد لباسِ راحتیِ کوچولویش را بپوشد. پتکوچولو دلش میخواهد گرمکنِ کوچولویش را تن کند. پتکوچولو چنان قشقرقی بهپا میکند که چندساعتی طول میکشد و دستآخر وقتی مجبور میشود برود توی تختش، آرام میشود. البته سرسختانه از خوابیدن سر باز میزند. تا اینکه سر شب، مادرم او را از توی تخت بیرون میکشد، سرووضعش را مرتب میکند و التماسش میکند که به پدرش بگوید پسر خوبی بوده است.
پاتریکِ پدر خوشخوشک از سرِکار و یا شاید از رستوران مگوایر چاپهاوس میآید. مسلما اولین چیزی که میپرسد این است: «آقاکوچولوی ما امروز چیکارا کرده؟» پاتریکِ پسر توی چشمهای پدر نگاه میکند و درحالیکه قدش به زانوی او میرسد، کلمههایی را که یاد گرفته تکرار میکند: «به لئون گفتم سیاهِ پدرسوخته.» و بعد آنها، پدر و پسر میروند توی حمام تا سنت باشکوه آمریکاییِ محکمکتکزدنِ ضعیفتر از خود را بهجا بیاورند.
مامان هم درواقع همان سنت مادرانه را بهجا میآورد. منتها میدانست چطور آن را به کس دیگری واگذار کند. وقتی پت فقط هفتسالش بود، او را به مدرسهی شبانهروزیِ مونتسنت مایکل فرستاد تا برادران ماریست[۱] او را به انضباط مردانه مجهز کنند، حُسنِ تعبیری که نویدِ این را می داد که این برادران «اخلاق گند او را اصلاح کنند»، چه منطق بینظیری! پنجسال کتکخوردن از پدر، از او یک هیولای کوچولو ساخته بود. پس خشونت بیشتر، اینبار از سوی غریبهها، باید درستش میکرد. امان از ایرلندیها.
تعجبی نداشت که برادرم مادرم را یک آدم توخالی میدید که نتوانسته بود درمقابل پدر از او حمایت کند و حالا هم دیگر به پاتریک امیدی نداشت. مِری عین خیالش نبود. میگفت: «تو اخلاق گند و کثافتِ پدرت رو به ارث بردی و همیشه هم دنبالِ آدمای کثافتی. تو هیچوقت هیچی نمیشی.» بنابراین برادر بزرگم عزمش را جزم کرد که دقیقا همان کار را بکند، اينکه هیچی نشود، دستکم در نظرِ مادرم.
پت، روشِ خودش را برای کنار آمدن با این خصومتها داشت، آنها را میپذیرفت و تقریبا ازشان لذت میبرد، اینجوری آن بیشرفها هرگز از لهکردنِ او احساسِ رضایت نمیکردند. میگفت هیچ حس لذتی برای آنها که خودشان را وقف کرده بودند باقی نمیگذاشت، برای کشیشها و برادرانِ مدرسهی مونتسنتمایکل. هربار که یکی از آنها او را کتک میزد، دلیل خوبی برای این کار داشت، پاتریک زل زده بود توی صورت طرف و اظهارنظرِ خرابکارانهای کرده بود.
ما در یک محلهی خوب ایرلندی همهاش گند میزدیم. اگر قانونی وجود داشت، اعتقادات پاتریک او را ملزم میکرد که آن قانون را زیرپا بگذارد. هرکار اشتباهی که از من سر میزد، او مشوقم بود. ما هردو درمقابل مادرمان مقاومت میکردیم چون توهم اصالت داشت. مصمم بود که از ما یک جفت نابغه بسازد: ثمرهی زندگی. پاتریک مختصرومفید میگفت مری دلش دوتا لرد فانتلروی کوچک[۲] میخواهد اما چیزی که دستش را گرفت درواقع یک جفت حیف نان بود.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی بیستوششم، مردادماه ۹۲ بخوانید.
* این متن با عنوان The Ace of Aces and the Dude of Dude در کتاب Last Words چاپ شده که انتشارات Free Press در سال ۲۰۰۹ آن را منتشر کرده و با کمی تلخیص ترجمه شده است.
خیلی با احساس بود… خیلی نازنین بود. عاشق پاتریک شدم. کاش من همچین پسری داشتم… کاش یک ذره از روراستیش جلوی پدرش را ما جلوی خیلی چیزهای دیگر داشتیم… فقط یک ذره اش را…