توی اطلاعات کمحجمِ مستطیلهای آگهیِ روزنامه که چشم میچرخانی، در مورد حقوق و نحوهی کار و ویژگیهای متقاضیان کار چیزهایی نوشته شده اما خبری از کارفرما نیست. از لحظهی خط کشیدن دور یکی از آن مستطیلها تا برخورد با اولین کارفرما، گمانهزنی شروع میشود: چه شکلی است؟ شبیه کدام اولینهای زندگی است؟ شبیه معلم کلاس اول مثلا؟ دستت را میگیرد و روی اشتباههایت چشم میبندد؟ اگر گیج بازی درآوردی و سین را صاد نوشتی فقط میگوید بیشتر دقت کن؟ توی هیچکدام از آگهیها ننوشتهاند کارفرما خوشخلق است یا عنق، اگر عصبانیاش کنی چه کار میکند، تحمل چندتا خطا را دارد و... همهی اینها بسته به حساسیتهای هرکس متغیر است. هرکدام از این خصلتها، به تناسب این که چقدر زودرنج باشی یا چقدر سخت و ثابت قدم، هویت پیدا میکنند و بعد تبدیل میشوند به ویژگی خاصی که هیچوقت از خاطر نمیروند. اولین برخورد که شکل گرفت بی هیچ تلاش اضافهای همهی جزئیات ثبت میشود. به خاطر اولین رویارویی با شخصیتی که قبل آن هیچ کارکردی در زندگیات نداشته، چهره، تکیهکلام و اخلاق او تا همیشه در فایل «اولینها»ی ذهنت، میماند.
میزان حساسیتِ نویسندگانِ یک تجربهی این شماره از اولین کارفرماهایشان شخصیتهای منحصربهفردی ساخته است. آنقدر منحصربهفرد که اگر قرار باشد هر کدام در مستطیلی از آگهی روزنامه خلاصه شوند، تعداد تیکهای قرمزی که کنارشان میخورد به طور تصاعدی بالا و پایین میشود.
بعد از تاریخ بنویس: دخل
جهانگیر اعرابی/ متولد ۱۳۲۲
چند روزی بود که نیمکتهای دبیرستان را ترک کرده بودم و برای اعزام به خدمت نظاموظیفه یکسال وقت داشتم. علیآقا که نسبت دوری با ما داشت مرا برد به بنگاه حملونقل «تهران سعادت» در خیابانِ ری و آقای شیرازی، مدیر و صاحبامتیاز بنگاه، شد اولین کارفرمای من. قدبلند و چهارشانه بود با چشمهایی سبز و بینی نسبتا بزرگ. من یاد کارکنان دبیرستان افتادم که بیشترشان لاغر و ضعیف بودند. آقای شیرازی هیبتی صدو هشتاد درجه متفاوت داشت. همان موقع فکر کردم اگر مدیر یا ناظم میشد چه میشد. بعد از جلسهی معارفه، قبول کرد با ماهی صدوبیست تومان مشغول کار شوم. در دو طرفِ در بزرگ بنگاه اطاقهایی با ابعاد مختلف قرار داشت. اولین اطاق، مخصوص نگهبان بود و اطاق دوم محل تنظیم بارنامه و اطاق سوم مدیریت یا دفتر ریاست. اطاقهای روبهرو هم به حسابداری و انبار اختصاص داشتند. با کمی اخم که نشان از جدی بودنش داشت مرا به حسابداری فرستاد: «برو به حسابداری پیش حاجآقا زرکش بگو فلانی من رو فرستاده، خودش میدونه.» فکر میکنم تشویش و نگرانی در چهرهام آنقدر قابل لمس بود که تا به حاجآقا زرکش سلام کردم به صندلی کنار میزش اشاره کرد گفت: «بشین.» از پارچ آب روی گاوصندوق کنار دستش یک لیوان آب ریخت و داد دستم، شاید شربت مسکن بود چون بهسرعت ضربان قلبم کند شد و آرامشی خوشایند پیدا کردم. با دست میزِ کوچک انتهای اطاق را نشانم داد: «اون میزِ شماست. دفتری روی میز مخصوص ثبت بارنامههاست. کار شما فقط نوشتن همون دفتره. بسمالله.» پشت میز نشستم و دفتر را باز کردم. تاریخ آخرین بارنامهی ثبتشده مربوط به سهماه قبل بود یعنی اینکه سهماه کار تلنبار شده.
هیچکاری از چشمانتیزبین آقای شیرازی پنهان نمیماند. دلالهای زیادی در امور حملو نقل با او در ارتباط بودند. برای هر جابهجاییِ بار از تهران به شهرستانها یا بندرها کمیسیون میگرفتند یا به قول امروزیها درصد. بنگاه حملو نقل دقیقا روبهروی تنها میدان ترهبار بود. میدانی که همهی مایحتاج آن روزگارِ تهران را تامین میکرد. بیشتر میداندارها هم ثروتمند و کلاهمخملی بودند با چندین نوچه. با چنین احوالی، بروز اختلافهایی با منشاء بسیار کوچک و پیشپاافتاده بسیار طبیعی بود. دفتر آقای شیرازی تبدیل به محکمهای شده بود برای رفع دلخوریها چون هیچکدام از طرفین اهل شکایت و کلانتری رفتن نبودند و درحقیقت مراجعه به کلانتری برایشان افت داشت.
ذهنیتی که از او پیدا کرده بودم این بود: آدمی خوشهیکل، شجاع، نترس، پولدار و کسی که حرفش برای همه حجت بود. یکماه از کارم در آنجا میگذشت که صبح وقتی از مقابل دفتر ریاست آقاشیرازی میگذشتم، صدایم کرد و با سر اشاره کرد روی صندلی کنارش بنشینم. گفت: «آفرین. فکر نمیکردم به این خوبی باشی. سرت رو انداختی پایین و خوبکار میکنی.حالا میخوام یه کار دیگه هم برام انجام بدی اما به هیچکس حرفی نمیزنی. چی؟ به هیچکس نمیگی.» دفتر یادداشتی از جیبکتش در آورد، تمام صفحههایش سفید بود. صفحهی اول را باز کرد، با انگشت، سمت راستِ خطِ اول را نشانم داد. «اینجا تاریخ دیروز رو بنویس. بعد از تاریخ ۱/۴/۱۳۴۱ بنویس دخل سیصد و هفتادوسه ریال.» چند صفحه بعد به هزینهها اختصاص یافت. هزینههایی مانند شیرینی. کمیسیون. بارنامه، حقوق و….از آن به بعد هرروز صبح به دفتر آقا میرفتم تا درآمد و هزینهها را بنویسم که در پایان ماه دخلوخرج مشخص شود. فهمیدم سواد ندارد و به حسابداری مشکوک است.
بعد آرامآرام دیدم این شک و ترس را در همه چیز دارد. ترس از اینکه کسی کلاهش را بردارد. فهمیدم غیر از محیط کار در خانواده هم همینطور است. شخصیتی دور از آنچه تصور میکردم داشت. زمانی آقاشیرازیشدن و مانند او زندگی کردن نهایت آرزویم بود. جذابیت خاصی داشت. حالا که به او نزدیک شده بودم، انگار جام بلوری بود که از روی میز به زمین افتاده و تکهپارههایش تمام سطح اتاق را پوشانده است.
با ۲۲۰ یکقل دوقل میکرد
فرشاد نجات
«این که برق داره!»
تازه کلید را پایین میزند: «بیا، دیگه برق نداره.» حرصم را درآورده است. دستهایم میلرزد. عرق سردی روی بدنم نشسته است. در ارتفاع دومتری، چندثانیهای جریان برق از تمام بدنم رد شده ولی برای او مهم نیست. انتظار دارد مثل خودش با جریان برق ۲۲۰ شهری، یهقلدوقل بازی کنم.
«میتونی بری اون بالا جای چراغ رو سوراخ کنی؟»
چشم در چشمش میشوم. «همین چنددقیقهی پیش داشتم می مردم. چه انتظاری داری؟ برم بندبازی؟!»
« خودم میرم. برو اون سیمسیار رو بیار.»
سیم را میآورم. پای نردبان میاندازم و دوشاخهاش را آنطرف ساختمان به برق میزنم. بعد هم دریل را آماده میکنم. میپرسم: «متهی چند؟»
«اون رو ولش کن. بیا این انبردست رو بگیر. برو اون بالا، سر سیم رو بکش بیرون.»
اولینبارش نیست. مدام برنامهاش را عوض میکند. هروقت که میروم تا کاری را که خواسته انجام بدهم، سرش را میچرخاند و خودش را درگیر نقطهای دیگر میکند. سیم را بیرون میکشم. میبینم پوسیده است. با خودم میگویم چطور فهمید؟ اگر اینکار را نمیکردیم ممکن بود موقع نصب چراغ، دوباره یکیمان را برق بگیرد.
هنوز دستهایم میلرزد. ولی انگار مغزم اتفاقهای دور و برم را بهتر و سریعتر پردازش میکند. لوازمش را روی ایوان پهن کرده: «اِ، اِ، اِ، فرشاد نشستی اونجا چیکار میکنی؟»
«خب کارمون تموم شده. ولی عجب خونهباغیه. تو این هوا، استخرش اگه آب داشت خیلی میچسبید.»
«آره، طرف پولش از پارو بالا میره. گَز میزنه. کلی مشتری داره. کارش هم عالیه.» لحنش طوریست که آدم فکر میکند، دیگر گزفروشی در اصفهان وجود ندارد.
یک جعبهابزار، یک ساک و یک سطل پر از لوازمش را روی ایوان پخش کرده است. از لابهلای درختان کاج و انار نسیم خنکی میآید. چیزهایی راجع به وسایلش میگوید. منظورش این است: «فرشاد مرتب کن.» غیبش میزند. اینجور مواقع میرود دورِ ساختمان. میخواهد مطمئن شود چیزی را از قلم نینداخته. با یک گونی پر از کلید و پریز و سرپیچ میآید. یکی از کلیدها را برمیدارد. چند باری شاسی کلید را بالا و پایین میکند. «اینا مال سیسال پیشه. همهشون آلمانیان. پلاتیناشون هنوز سالمان. الان آشغال میزنن، آشغال.»
«آره. تا فازمتر رو میندازی زیرش، پینش میشکنه.»
یاد خاطراتش میافتد. نمیدانم چرا هردفعه که پای خاطره پیش میآید، اول میرود سراغ پیچگوشتی فشاریِ آمریکاییاش و با دستهایش نوع حرکت پیچگوشتیِ فراموشنشدنی را در هوا ترسیم میکند. من هم هر دفعه همراهیاش میکنم. میگوید: «خیلی جالب طراحیش کرده بودن.»
«خب الان کجاست؟»
«دزدیدنش.»
«کیا؟»
«نمیدونم سرساختمونِ یه بابایی جاگذاشتمش.»
«نرفتی سراغش؟»
«نه بابا. دیگه نمیمونه که. برمیدارنش.» انگار که خاطرات تلخی هم یادش آمدهباشد. ساکت میشود.
به شوخی میگویم: «حالم یهجوریه. بد نیست آدم هر چندوقت یهبار برق ازش رد شهها.»
آقای محتکر
سوسن جعفری
فروردین سال ۷۸ طرح خودم را در بیمارستانی در تبریز که مرکز ترومای استان هم بود شروع کردم. کارفرمای مستقیم من در آن دوران، آقای سین بود که سالهای آخر خدمتش بود و کلا حالوحوصله نداشت کار کند و مثل بقیهی همکارانِ رسمی مسنتر ترجیح میداد نیرویش را برای کار در مراکز خصوصی ذخیره کند فلذا از نیروی حاضربهیراقِ طرحی و قراردادی نهایت استفاده را میکرد. این مساله بهقدری جا افتاده بود که حتی همکاران قراردادی هم اعتراضی نداشتند به اینکه آقای سین ساعت دهِ شب شیفت خود را ترک کند و کارت ورود و خروجش را بسپارد به آنها.
تنها این نبود. کارفرمای من علاقه و سماجت عجیبی به پُر نگاهداشتن قفسههای انباری داشت. در انبار او جعبههای لولهتراشهی یکبارمصرف از سر و کول هم بالا میرفتند و ما هنوز از لولههای رُشِ چندین هزاربار مصرفشده استفاده میکردیم که شستوشویشان کار پُرزحمت و وقتگیری بود. ستهای کامل لارنگوسکوپ که در لولهگذاری داخلِ نای استفاده میشوند یکجاهایی پشت جعبههای دارو قایم شده بودند و ما مجبور بودیم با سوزن، محل اتصال لامپ دستگاه به تیغه را جرمگیری کنیم ولی همه حتی پزشکان و کارکنان بیمارستان به این وضع عادت کرده بودند و کسی به فکر تغییر نبود. به مرور فهمیدم قادر به سرشاخشدنِ مستقیم با آقای کارفرما نیستم، فقط میتوانستم گاهگاهی با هزارویک ترفند اتاقها را تجهیز کنم و تا جایی که امکان دارد انبار آقای کارفرما را تخریب کنم. هر روز که طبق روال کاری برای برداشتن دارو و لوازم وارد انباری میشدم، ابزارها و دستگاههای آکبندی را میدیدم که بهخاطر کمبودشان در اتاقهای عمل، ریسکِ به خطر افتادن جان بیمار پیش میآمد. یکی از این دستگاهها، ساکشن بود که در امر تخلیهی مایعات از شکم و محل برش و جراحی و یا مایعات دهان و حلق و مجاری تنفسی، در هنگام بیهوشی حیاتی بود. اما دوتا از اتاقهای عمل و سالن ریکاوری، دستگاه ساکشن نداشتند و اگر احتیاج پیدا میکردیم باید از بخش جراحی قرض میگرفتیم. این مساله در ریکاوری بغرنجتر بود چون بیمار نه بیهوشِ بیهوش است و نه هوشیار هوشیار و هرگونه ورود ترشحات به دستگاه تنفسی مرگآور است.
باید کاری میکردم و بالاخره فرصتش دست داد. دکتر موثقی پزشک ابزارمحوری بود. یک روز رزیدنتها با دکتر موثقی در حال لولهگذاری به بیمار نوجوانی بودند که همان موقع از بختِ خوش، آقای سین وارد اتاق شد. من با صدای بلند جوری که دکتر موثقی بشنود گفتم: «آقای سین داریم مریض میخوابونیم و ساکشن نداریم.» آقای سین تقلا کرد: «برو از اتاقهای دیگر بیار!» گفتم تمام اتاقها پُر هستند. گفتم: «شما تو اتاق انباری دستگاه آکبند ساکشن دارین.» رنگ از رخ آقای سین پرید. دکتر موثقی دستور توقف کار را داد. گفت همه دست نگهدارند تا ساکشن از انباری به اتاق انتقال داده شود و آمادهی استفاده شود. پیگیریهایم باعث شد که دکتر موثقی دستور بدهد اتاق دوم و ریکاوری هم مجهز به ساکشن شود.
طبقهی پایین انباری را خالی کرده بودم، ابزارهای دیگر را هم کمکم وارد اتاقها کردم. وقتی روزهای آخر طرحم را میگذراندم آقای سین با این جمله بدرقهام کرد: «انباری رو که اینهمهسال پر کرده بودم خالی کردی. خوشحالم که داری میری!»
قلق تی کشیدن
مصطفی اوصانلوی
سر کوچهی بنبست ما شیرفروش بداخلاق پیری بود که صبح زود کارتنهای شیرِ پلاستیکی را خالی میکرد. مادرها از صبح توی صف میایستادند تا شیر کیسهای بگیرند و صف تا ظهر ادامه داشت. با رسیدن فصل تابستان، خرید شیر دیگر یک کار مادرانه نبود. ما هم باید توی صف میایستادیم. اولینباری که در تابستان گرم، نوبت من شد، خودم را آماده کرده بودم تا غُرزدن پیرمرد را دربارهی فرستادن بچهها به خرید بشنوم. در همین گیرودار با مرد جوان خجولی روبهرو شدم که پشت دخل ایستاده بود و بدون هیچ حرفی مراحل تحویلدادن شیر و گرفتن پول را طی میکرد. دستتنها بود و کمی هم کند. اندک لهجهای داشت و همیشه سرش را پایین میانداخت. به سبک مردهای آن دوره موهایش را با سشوار بالا زده بود و پیراهن راهراه و کفش مردانه پوشیده بود. یادم نیست چه سریالی از تلویزیون پخش میشد اما یادم میآید که در آن، مدام دربارهی کارکردن در تابستان و یادگرفتن یک حرفه صحبت میشد. من هم که از همان زمان زود تحتتاثیر پیامهای اخلاقیِ رسانهها قرار میگرفتم، تصمیم گرفتم کار کنم و چه جایی بهتر از سر کوچهی بنبستمان و کنار مرد ساکتی که شرّ آقا بداخلاقه را کم کرده بود. پدرم گفت اولش معمولا به شاگرد مغازه پولی نمیدهند اما این چیزی از ارادهی من برای یادگیری حرفهی شریف شیرکیسهایفروشی کمنکرد. یک روز بیخیال اینکه دارم برای مصاحبهی اولین شغل زندگیام میروم، به سمت اول کوچه راه افتادم. بیچاره جوانک که هرگز نامش در ذهن من از آقا تغییری نکرد، مانده بود چه بگوید. از یک طرف اصرار من را میدید در تِیکشیدن مغازه آنهم به صورت رایگان و از طرف دیگر نمیتوانست به این پسرِ ریزهی عینکی اعتماد کند. از فردا صبح من هرروز در گرمای وحشتناک آن سال، مسیر طولانی کوچهی بنبست را طی میکردم تا توی مغازه به کارِ خستهکنندهی نشستن بپردازم. صاحبکارم از اول با من طی کرده بود که نزدیک دخل هم نشوم. برای همین اولین ارتقای شغلی من بعد از دوبار تِیکشیدنِ زمین در طول روز، این بود که کیسه های شیر را از توی کارتن بدهم دست او تا تحویل مشتری بدهد. ساعتهایی که مشتری نبود دوتایی توی مغازه مینشستیم و بیهیچحرفی از مصاحبت با یکدیگر تعجب میکردیم. کمکم حضور من برای مرد جوان عادی شد. انگار حس میکرد همانطور که مشتریهایش باید قبل از بازشدنِ مغازه جلوی در صف بکشند، باید پسربچهای هم به کارهای مغازه رسیدگی کند. اما من کمکم داشتم با مفهوم عمیق کارِ بیجیرهومواجب آشنا میشدم. کمکم شروع به رد و بدل کردن پیغامهای صامت کردیم و اولین حرف من دیرآمدن بود. او که احتمالا متوجه بیعلاقگی من شده بود، چندبار اجازه داد تا بهای شیرها را من با مشتری حساب کنم اما دلش نمیآمد خیلی در این تصمیم ثابتقدم بماند. میترسید از پول مغازهای که بعدها فهمیدم به قیمت گزافی از پیرمرد عنق اجاره کرده، بردارم. باز هم دلسردی من شروع شد. سعی کرد چند قلق در تِیکشیدن یادم بدهد یا برقانداختن استیل یخچالهای خالی. میخواست حس کنم دارم کار مفیدی انجام میدهم اما هرگز گفتوگوی ما به بیشتر از چند جمله نمیرسید. دوباره وقتی کاری نمیماند هردو روی کارتنهای خالی شیر مینشستیم و به جایی غیر از چشمهای یکدیگر زل میزدیم تا شاید مشتریای بیاید و این فضای ناراحت را عوض کند. یکبار در همین سکوتهای سنتی ناگهان سر صحبتش باز شد. از من و کار اندکم تعریف کرد، یک سخنرانی طولانی دربارهی روحیهی کاریِ منِ بچهدبستانی و من هاجوواج در تمام مدت به او زل زدم. انگار میخواست جای تمام دورههای سکوت کسالتبارمان حرف بزند. آخر صحبتهایش را با این جمعبندی تمام کرد که اگر من به ثباتِ قدمم ادامه بدهم حتما روزی به من حقوق خواهد داد. ناگهان یادم آمد که باید بابت کارهایم پول بگیرم و ناگهان جوانِ مغازهدار من را یاد تمام صاحبکارهای بدجنس توی همان تلویزیون انداخت. چندروزِ بعد دیر بیدار شدم و دیگر هرگز به آن مغازه نرفتم. دیگر هربار خروج از کوچهی بنبست برایم تبدیل به عذابی الیم شد. نمیخواستم اولین صاحبکار زندگیام مرا ببیند و از نیامدنم سوال کند. هنوز جرات دلیل آوردن نداشتم. هنگام خروج از کوچه، مادامی که مغازههای شیرِ کیسهای فروشیِ شهر باز بود، سرم را خم میکردم و دواندوان رد میشدم.
آچار هشت
محمدرضا مالکی
«بگیر.»… «ول کن.»… «بگیر.»…
«ول کن.» اینها فرمانهای کارفرمایی بود که طنین صدایش لرزه به اندام هر موجود زندهای میانداخت، چه برسد به من که یک پسربچهی ده دوازدهساله بودم. گاهی اوقات پیش خودم فکر میکردم زیر ماشینی که چهار چرخش روی جک بود، یک هنگ یا یک دسته سرباز رژه میروند. فکر میکردم همهی آچارها به ترتیب قد و شمارهی حکشده روی تنشان، کنار دست کارفرما خبردار ایستاده و منتظر فرمان اند. دَمباریک در نقش منشی گروهان ظاهر میشد، انبردست، دژبان و فرچهی سیمی که ریشوسیبیل درهم و برهمی داشت، مسؤول پاکسازی مناطق آلوده به جرم و گردوخاک بود. کارفرما وقتی فریاد میزد، همهی ابزارها بهگوش میشدند و وقتی که شمارهی مورد نظر آچار را میگفت، آچار نامبرده، مثلا آچار هشت با قدمهای محکم و استوار به سمت کارفرما میرفت تا در دستهایش قرار بگیرد و جانش را فدا کند.
من در برج مراقبت یعنی پشت فرمان ظاهر میشدم. فرمان آنقدر بزرگ بود که مجبور بودم برای نگهداشتنِ آن، دستهایم را به شکل صلیب باز کنم و برای اینکه پایم به پدال ترمز برسد، خودم را سُر بدهم زیر فرمان. کارفرما دستورهایش را با واژههای رمزی میگفت تا عملیات لو نرود. مثلا «بگیر» یعنی پدال ترمز را فشار بده یا معکوس آن «ول کن، دستی» یعنی ترمزدستی را بکش.
«میگم ول کن.» این صدای کارفرما بود که تبدیل به نعرههای دلخراش شده بود. «میگم ول کن. داری چه غلطی میکنی؟!» ترسیده بودم و پایم را بیشتر روی پدال ترمز فشار میدادم. این من بودم که فرمان عملیات در دستانم بود. این من بودم که میتوانستم کارفرما را زنده از دل جنگ بیرون بکشم. «ول کن… بابا. ول کن.» تازه بند افکارم پاره شد و معنای واقعی عبارت «ول کن» را فهمیدم. بهسرعت پایم را از روی پدال ترمز برداشتم و با یک جست از پشت فرمان ماشین پایین پریدم. بلافاصله با کارفرما چشم در چشم شدم که به حالت نیمخیز زیر ماشین بود و دولا نگاهش میکردم. چشمهایش مثل ببری زخمی بود که گوش راستش بینِ تله گیر کرده باشد، سرخ بود و ورمکرده. گوشها واقعا بین دو جسم سخت قرار گرفته بودند، چیزی شبیه لنت ترمز. تا خواستم چیزی بگویم، کارفرما آچار محبوبش، آچار هشت را به طرفم شلیک کرد و من همچون آهویی تیزپا شروع به دویدن کردم. پدر به دنبال پسر. کارفرما به دنبال کارگر.
اولین کارفرمای من پدرم بود.
بفرما، کیش و مات
مبین معالی
نوک سبیلش را تاب داد و موج رادیو را عوض کرد. یکی همراه سنتور آواز میخواند، از آن آوازهایی که تنها کلمهی کلیدیشان «ساقی» است. من که دوازدهسال بیشتر نداشتم، از شعر و آواز هیچ نمیفهمیدم. آقای نسیمی، طوری با رادیو میخواند که صدای او و خواننده را گاهی باهم اشتباه میگرفتم.
رویش را برگرداند و گفت: «چرا بیکار نشستی؟ بیا… بیا این کتاب رو صحافی کن.»
کتاب نبود، تعدادی مجلهی سینما بود که مشتری میخواست همه را در یک جلد صحافی کنیم. مغازه کوچک بود اما از همهی صحافیهای دیگر ِبازار، بیشتر مشتری داشتیم. چرا؟ خودم هم نمیدانم، شاید سبیلهای آقای نسیمی جادو میکرد. چون هر وقت دو انگشت شست و اشارهاش را روی نوک سبیلش میگذاشت و آن را گلوله میکرد، چیزی نمیگذشت که یک مشتری وارد مغازه میشد و میگفت: «میخواستم این کتاب رو یک جلد محکم بگیرید.»
آقای نسیمی کتاب را از دست مشتری میگرفت، سبک و سنگین میکرد و نگاهی هم به اسم کتاب و نویسنده میانداخت: «میشه برای پس فردا.»
«چرا اینقدر دیر؟»
«چند نفر دیگه هم جلوی شما هستن.»
مشتری که میرفت، مینشست پای کتاب و با سرعتِ هرچه تمام آن را میخواند، خودم دیدم که کتاب «جنگ و صلح» تولستوی را دو روزه تمام کرد. به همین خاطر بود که مشتریهایی که رمان برای صحافی میآوردند، ناراضیتر از مشتریهای دیگر بودند اما وقتی کتاب صحافی شده به دستشان میرسید، همهچیز را فراموش میکردند. آقای نسیمی خیلی تمیز کار میکرد، مخصوصا برای مشتریهایی که رمانِ زهوار دررفتهای آورده بودند.
شطرنج هم خیلی خوب بازی میکرد. زمستانها مشتریها کم میشدند، آنوقت کلاه نمدیاش را روی سر طاسش میگذاشت، کیف مهرهها و صفحهی شطرنج را زیر بغل میزد و میرفت فضای باز وسط بازار و همه را شکست میداد. انگار داشت آسانترین کار دنیا را انجام میداد.
خلاصه، در بازار حریف نداشت. من هم محو بازیاش میشدم، خیلی دوست داشتم حرکت بعدیاش را پیشبینی کنم اما سرعتش مثل کتاب خواندنش زیاد بود و در یک چشم بههم زدن: «بفرما،کیش و مات، آقا نفر بعد.»
مجلههای سینمایی را صحافی کردم و گذاشتم روی میز، آن را برداشت، باز کرد، همهی صفحهها را با انگشتهایش بال داد و حواسش بود کاغذی به دیگری نچسبیده باشد. بعد کتاب را گذاشت زیر زرورق و عنوان را روی جلد حک کرد. وقتی کار این کتاب هم تمام شد، نوک سبیلش را تاب داد و موج رادیو را عوض کرد.
خوب بود. «قلق تی کشیدن» رو بیشتر از بقیه دوست داشتم.