نامه‌ی چندهزار کلمه‌ای

بازتاب

بازتاب‌هایی که به مجله می‌رسند دو رویکرد کاملا متفاوت دارند که در تمام طول این سه‌سال ادامه داشته‌اند: طرفداران روایت و طرفداران داستان. طرفداران روایت که معمولا فقط خواننده‌ی بخش درباره‌ی زندگی، مستند و روایت‌های کهن هستند، با خیال و قصه‌پردازی میانه‌ای ندارند، از کم‌شدن یا حذف بخش‌های مورد علاقه‌شان به نفع داستان شاکی می‌شوند و هواداران داستان و بحث‌های تخصصی و جدی در حوزه‌ی داستان هرازچندگاه نامه‌های تندی می‌نویسند که چرا حجم بخش داستان کم شده و یا بقیه‌ی بخش‌ها جای آن را تنگ کرده‌اند. وجود هردو نگاه به ما ثابت کرده که فعلا تا وقتی این دودسته به‌هم نزدیک نشده‌اند، باید تا جایی که می‌توانیم تعادل این دو وزنه را حفظ کنیم. بخش عمده‌ی نامه‌ها در ماه گذشته هنوز مربوط به شماره‌ی خرداد بود و بازتاب‌ شماره‌ی تیر هم تا موقع بستن مجله کامل نرسیده بود. ما هنوز منتظریم. در بازتاب‌های مربوط به خرداد، نامه‌ها بیشتر همراهی و هم‌نظری و ابراز ارادت به آقای حاتمی‌کیا و نامه‌ی دوستانه‌ی این کارگردان به مجله‌ی داستان بود و بخشی هم مربوط به پاسخ‌هایی درباره‌ی ستون خانش و مطلب «فریبرز چطور جهان‌دیده شد؟»
شما هم اگر از مطلبی در مجله لذت برده‌اید یا درباره‌ی مطلبی نظر دارید چند دقیقه وقت بگذارید و با یک ایمیل تحریریه را از نظرتان آگاه کنید:
baztab.dastan@gmail.com

نامه‌ی چندهزار کلمه‌ای

مجموعه‌داستان‌های چاپ شده در سال‌های ۹۰ و ۹۱

نامه‌ی چندهزار کلمه‌ای

نامه‌ای که در ادامه فقط بخش‌هایی از آن را می‌خوانید از تاریخی‌ترین نامه‌هایی‌ست که می‌تواند به تحریریه‌ی مجله‌ای برسد: هجده‌هزار کلمه. این نامه در یک لوح فشرده و ‌با پست به دست‌مان رسید. بدیهی است که همه‌ی آن در بخش بازتاب مجله جا نمی‌شد. تکه‌های خیلی کوچک و ساده‌ای از آن را این‌جا می‌آوریم و همه‌ی خوانندگان و دوستان مجله را دعوت می‌کنیم که خلاصه‌ای از این نامه‌ی باارزش را در وبلاگ مجله داستان (dastan.ourmag.ir/blog) بخوانند که مجموعه‌ای‌ست از بازخوانی‌های مختلف داستان‌ها و روایت‌های مجله در شماره‌های متفاوت. مخاطب نامه هم ما و هم شمایید. نامه‌ی آقای هاشمی از یزد تحریریه را کاملا غافلگیر کرد. وقت و دقتی که در نوشتن این نامه صرف شده، همه‌ی ما را متقاعد کرد که هیچ زحمتی هدر نمی‌رود.

امیرعباس هاشمی
۲۸ ساله/ یزد
آ‌ن‌چه در ابتدا نظرم را به خودش جلب کرد، ایده‌ی حاکم بر نشریه بود. به‌خصوص این‌که معلوم بود آمده‌اید تا بمانید. برخلاف بسیاری از نشریات، در عمل احترام به مخاطب را سرلوحه قرار دادید که ارزشمند است. بی‌تفاوتی‌های اخیر مخاطبان باعث شد تکانی حسابی به خودم بدهم. پس پوزش می‌طلبم از این‌که به‌یک‌باره چنین حجم مطلبی را ارسال کردم. این متن در طولانی‌مدت آماده شده است. همه‌ی این نکات را همراه با بسیاری نکات دیگر  در زمان‌های متعدد جهت دسته‌بندیِ یادگرفته‌هایم یادداشت کردم. نویسندگان، مخاطبان و خودتان را خیلی جدی گرفته‌ام. هدفم این بوده در لوای انتقاد کـه در حقیقت پرده‌ای بیش نیست، این متن به‌کار بخشی از مخاطبان بیاید که خودشان را به هردلیلی جدا از شما می‌بینند. چراکه تصور می‌کنند خواندن داستان، سوادی خاص می‌خواهد.

اصلا نمی‌دانم چه بر سر این نوشته خواهد آمد، چون اصلا آشنا و پارتی در این نشریه و تهران ندارم.

چندی است که دیگر حوصله‌ی نوشتن ندارم تا این‌که امروز هم فرصتش پیش آمد و هم حوصله‌اش. ضمن این‌که صاحب‌کار مرحمت کردند و چندشبی (چون جغدگونه زندگی می‌کنم و مدت‌هاست رخسار آفتاب را ندیده‌ام) فرصت زندگی دراختیارمان نهادند. البته نمی‌دانم چه بر سر این نوشته خواهد آمد ولی فکر کردم نکاتـی را که از شهریورماهِ سال نود تا فروردین ماهِ نودودو یادگرفته‌ام و دسته‌بندی کرده‌ام، بعد از تردید زیاد برای شما بفرستم. البته بگویم که به‌خاطر زندگی خاصم چندان به اینترنت دسترسی ندارم، از چند سال پیش تاکنون «انفرادی در اجتماع شهری» زیسته‌ام. اگر با خودتان گفتید: «چه حوصله‌ای داشته توی این دوسال، نشسته این‌ها رو نوشته!» خواستم جواب این سوال را هم داده باشم که مطلبی ناواضح نماند و شب راحت بخوابید.

اصلی‌ترین هدف من این است که خوانندگان، رویه‌ی جذاب‌تر و با مسؤولیت‌پذیریِ بیشتری را برای ارائه‌ی نظر‌شان در بخش بازتاب در پیش بگیرند. با این روش، این نشریه واقعا به آن‌چه می‌خواهد نزدیک‌تر می‌شود. اول این‌که داستان و مطالعه را به شکلی جدی وارد زندگی مردم کند و مقبولیت بیشتری بین عامه‌ی مردم داشته باشد. دوم و مهم‌تر این‌که نویسندگان نیز دقیق‌تر از گذشته درمعرض ارزیابی خوانندگان قرار می‌گیرند. زیرا متوجه می‌شوند چرا یک دسته از خوانندگان توانسته‌اند با داستانی ارتباط برقرار کنند و دیگران نتوانسته‌اند و درنهایت این‌که مخاطب‌هایی که داستان را غیرقابل‌هضم می‌دانند، نکات جزئی آن را متوجه شده و موفق به کشف منظور نویسنده و تحریریه می‌شوند.

سوال من این است: بعد از دوسال چرا تنها حول‌وحوش پانزده‌درصد از صفحه‌های نشریه، سهم داستان‌هاست؟ آن‌هم نشریه‌ای که نام داستان را یدک می‌کشد، همه‌ی تحریریه‌ی آن حرفه‌ای هستند و نام داستان، بخش عمده‌ی عنوان نشریه را تشکیل می‌دهد. با وجود قشر عظیم تحصیل‌کرده‌ها در بین خوانندگان چرا باید بیشتر بازتاب‌ها درباره‌ی یک‌تجربه و طنزِ پایان‌خوش و درباره‌زندگی و از همه مهم‌تر، لحظه‌های خرید نشریه از کیوسک مطبوعاتی باشد؟ هیچ‌کدام از این بخش‌ها بد نیستند اما مگر داستان‌ها کم‌ارزش‌تر از این بخش‌ها هستند؟

لازم می‌دانم گذرا به چند نکته اشاره کنم که در تعامل بین خواننده‌ها و نوشته‌های جامعه‌ی ما تاثیرگذار است، شاید از این‌طریق توقع ما از شما واقع‌بینانه‌تر شود:

عوامل تاثیرگذار روی خواسته‌ها و نا‌خواسته‌های مخاطب ایرانی بسیار زیادند. گرچه یکی از جنبه‌های تاثیرگذار و مهم، جیب مخاطب است. شما پنیر، روغن یا نوشابه تولید نمـی‌کنید که مردم در هرحال مجبور باشند بخرند. ولی از مسائل مهم مادی که بگذریم، مسائل دیگری هم در این میان نقش دارند. از جامعه‌ی مخاطبانی که از جراید و رسـانه‌ها آموخته‌اند، نباید حرف زد. عده‌ای دیگر که اصلا هیچ‌کس و هیچ‌چیز را قبول ندارند. عده‌ی دیگری هم هستند که تنها یک نوع نوشته را می‌پسندند و وقتـی آن را نمـی‌بینند، تصور مـی‌کنند همه‌چیز تمام شد. از همان‌ها که می‌گویند: «بی‌تو هرگز.» شماره‌ای را به‌خاطر تنها یک مطلب می‌خرند و از شماره‌ی بعد با ندیدن نوشته‌ی مزبور از خریدشان پشیمان می‌شوند. برخی مخاطبان نیز هستند که با تـوقعی چشم‌گیر انتظار دارند تنها آن‌چه را خودشان می‌خواهند، ببینند و بخوانند. چـراکه تنها آن‌ها هستند که می‌فهمند. بقیه‌ی جمعیت مخاطبان که بسیار هم زیاد هستند، یاد گرفته‌اند قهرِ بی‌صدا بهترین راه‌حل است، آیا حقیقت دارد که قهرِ بی‌صدا واقعا بهترین راه‌حل است؟ و…


بازتاب اردیبهشت

بازتاب اردیبهشت

جلیل زعیمیان بافقی
۴۰ساله/ دبیر زمین‌شناسی/ بافق
شوخی با نامه سردبیر
سال ۱۳۹۲: یادآوری می‌کنیم که تعداد ثابت و همیشگی صفحات ما بعد از تغییر قیمت کاغذ ۲۴۴ صفحه است… اگر امکان دارد انتظار ذهنی‌تان را با همین حجم تنظیم کنید.

سال ۱۳۹۳: یادآوری می‌کنیم که تعداد ثابت و همیشگی صفحات ما بعد از تغییر قیمت کاغذ ۵۰ صفحه است… اگر امکان دارد انتظار ذهنی‌تان را با همین حجم تنظیم کنید.

سال ۱۴۰۰: یاد آوری می‌کنیم که تعداد ثابت و همیشگی صفحات ما بعد از تغییر قیمت کاغذ فقط یک صفحه شامل نامه‌ی سردبیر است… اگر امکان دارد انتظار ذهنی‌تان را با همین حجم تنظیم کنید.

سال‌های بعد: دیگر نه نیاز به یادآوری است و نه نیاز به تنظیم انتظار ذهنی‌تان. لطفا ما را برای همیشه فراموش کنید. اگر دل‌تان داستان می‌خواهد برایمان کاغذ بفرستید تا برایتان چاپ کنیم.

مجتبی بشیرپور
۲۲ ساله/دانشجوی مکانیک جامدات/ اهواز
به‌نظرم شاهکار شماره‌ی اردیبهشت «آوای دوردست ورق‌ها» بود، اصلا گمان نمی‌کردم این مقاله که معمولا باید یک گزارش باشد، این‌قدر نثرش خوب باشد. به‌هیچ‌وجه گزارش و ‌ری‌ویو نبود، بلکه بیشتر روایت‌محور بود و علی‌رغم طولانی بودنش اصلا ملال‌آور و گنگ و نامفهوم نبود.

این‌که آدم وقتی شیفته‌ی چیزی، پدیده‌ای می‌شود، فکر می‌کند همیشه عاشق همان می‌ماند ولی پس از مدتی که برایش تکرار می‌شود کم‌کم این تکرار با خود ملال می‌آورد و سرانجام ناچار می‌شود از چیزی که روزگاری عاشقش بوده کناره بگیرد، عشقی یا درواقع دوست داشتنی که دچار تکرار و ملال می‌شود و این حتی برای خود ما هم اندوه‌آور است که چیزی را که روزگاری عاشقش بوده‌ایم، حال برایمان ملال‌آور است. الان که به قضیه نگاه می‌کنم غیرممکن می‌بینم که من هم روزی از کتاب و ادبیات دل‌زده شوم ولی تجربه نشان داده که امکانش هست؛ حتی همین اخطار هم تهِ دل آدم را می‌لرزاند که وای یعنی ممکن است؟!

این متن را که خواندم بیشتر این را درک کردم که چرا منتقدها و ری‌ویونویس‌ها از یک سنی به بعد قفل می‌شوند، به همه‌ی فیلم‌ها و کتاب‌ها برچسب مزخرفِ چرند می‌زنند. مدام از پایان عمر ادبیات، رمان، داستان‌نویسی و سینما سخن می‌گویند و تنها شاهکارها را متعلق به زمانی می‌دانند که اتفاقا خودشان جوان بوده‌اند. شاید باید به این حرف ایمان آورد که حقیقتا «کشوری برای پیرمردها نیست».

علی عابدینی
کارشناس ارشد اپتومتری
وقتی منشی،‌ مجله‌ی همشهری داستان رو داد دستم، به‌طرز خاصی گفت: «مطلبی هم درمورد شغل شما نوشتن.» هم مشتاق شدم هم کمی نگران. شوک اول همون سطر اول بهم دست داد: «شترمرغ». هرچی می‌رفتم جلو هیچ نشانی از یک اپتومتریست دیده نمی‌شد. در تعریف بینایی‌سنجی اومده: «مراقبان اولیه‌ی بینایی» چنین افرادی در دیار فرنگ پس از طی شش‌سال به درجه‌ی «دکتری اپتومتری» نایل می‌شوند که در کشور ما برابر با کارشناسی‌ارشد است البته مقطع دکترای حرفه‌ای هم به تصویب رسیده. جهت روشن نمودن اذهان عمومی و صدالبته این برادر نااپتومتریست نتونستم ساکت بمونم. البته پاسخ بسیار مفصلی آماده کرده بودم اما بحث تخصصی می‌شد و از اصل مطلب فاصله می‌گرفت. عزیزان خواننده‌ی مجله به هوش باشند که هرساله در طرح تنبلی چشم که توسط اپتومتریست‌ها اجرا می‌شود (و بابت آن مبلغ بسیار اندکی از طرف سازمان بهزیستی پرداخت می‌شود) تمامی کودکان زیر هفت‌سال این مرزوبوم مورد معاینه‌ی کلی چشم قرار می‌گیرند و هرساله کودکان زیادی با موارد خاص، شناسایی و درمان می‌شوند و ده‌ها خدمت دیگر که این گروه از افراد را در خط مقدم شروع درمان چشم قرار می‌دهد. این آقا با شوخی‌ گرفتنِ امر درمان، به این رشته‌ی پزشکی و مراجعه‌کنندگان خیانت می‌کنند. حرف‌ها را خیلی خلاصه کردم و از شما عاجزانه تقاضا دارم حتما مطالبم را چاپ کنید.

داستان: آقای عابدینی به‌نظر می‌آید با فضای شخصی‌نگارانه و حال‌وهوای صفحه‌های یک شغل ما آشنا نیستید. اپتومتریست محترم آقای علی‌اکبر نجفی که خاطرات شغلی‌شان در شماره‌ی اردیبهشت چاپ شد، مطمئنا قصد توهین به رشته‌ی تخصصی و همکاران‌شان را نداشتند. فقط سعی کردند در فضای صمیمانه‌تر و ساده‌تری فضای این حرفه را با بقیه به اشتراک بگذارند.

فائزه‌سادات کرماجانی
۲۳ ساله
داستان‌های مجله‌ی داستان را همیشه دوست داشته‌ام اما آن‌قدر تکانم نداده بودند تا تنبلی را کنار بگذارم. ولی داستان «اطلس» داستانِ دیگری‌ست. می‌شود خودت را جای تک‌تک آدم‌ها بگذاری و فکر کنی اگر تو بودی چه می‌کردی؟ من تکلیفم با رشیدخان و زنش و روزبه روشن است اما جای اطلس بودن خیلی سخت است. من اگر جای اطلس بودم مثل او سوال نمی‌کردم، به بچه‌ها هم یاد می‌دادم سوال نکنند. وقتی سیب‌زمینی خرد می‌کردم و روزبه می‌گفت دست‌هایم قشنگ‌اند وسوسه نمی شدم که بپرسم.

آن‌شب همین‌قدر قرص و محکم به عمویدی می‌گفتم قوم من روزبه است. من گوش نمی‌کردم شمسی به عمویدی چه می‌گوید. قد علم می‌کردم جلوی عمو و می‌گفتم روزبه را با همه‌ی قوم‌وخویشش می‌خواهم. تا روزبه و «اطلسی»گفتن‌هایش بود من هم می‌بودم. می‌رفتم برای آن هشت‌تا خودم سبزی و گیلاس می‌چیدم. به روزبه هم می‌گفتم نگران نباشد تا آخر عمرم می‌مانم و آن‌ها را تروخشک می‌کنم.

اما من مادر نیستم. نمی‌فهمم نگرانی‌های اطس را برای آرش و نوشینش. نمی‌دانم اگر بچه داشتم هم می‌توانستم به عشق اطلسی‌گفتن‌های روزبه بمانم یا نه. اگر بچه داشتم نگران می‌شدم و گوش می‌کردم پچ‌پچ‌های شمسی و عمو یدی را. مادر حق دارد نگران دختر و پسرش باشد به گمانم. حق دارد برود پتو را کنار بزند ببیند حال قدوقواره‌ی بچه‌هایش خوب است یا بد. اطمینانم به عشق بهروز تا جایی است که مادر نشده‌ام انگار. نمی‌دانم چه می‌کردم اما اطلس‌بودن واقعا سخت است. کاش عمویدی آن شب نمی‌آمد اصلا.

اعظم صفری
یک. مراحل خواندن مجله‌ی داستان برای من به این شکل است: حدودا اواسط ماه سراغ یک کیوسک می‌روم و بعد از برداشتن سومین یا چهارمین مجله، (مجله‌های رویی همیشه به‌خاطر گردوخاک یا نم باران کمی شبیه کتاب گم‌شده‌ی کبری‌خانم شده‌اند) محو عکس روی جلد می‌شوم. البته هربار از این‌که مجله‌ی داستان چنین قطعی دارد لذت می‌برم. همیشه از بخش‌های مجله، اول سراغ «داستان‌های دیدنی» استاد درم‌بخش می‌روم و بعد از حظّ فراوان، عکس‌های مجله را نگاه می‌کنم؛ درواقع همین هم‌نشینی متن و تصویر که دو مقوله‌ی مورد علاقه‌ی من هستند یکی از دلایلی است که باعث دل‌بستگی‌ام به مجله‌ی داستان شده است. بعد هم از همان صفحه‌ی پشت جلد و تبلیغات شروع می‌کنم به دیدن و خواندن و مجله در یک روز بلعیده می‌شود!

دو. من از بهمن ۸۹ خواننده‌ی مجله‌تان هستم و باید بگویم اگر قرار بود سه‌تا از بهترین شماره‌ها را انتخاب می‌کردم، شماره‌ی اردیبهشت ۹۲ حتما جزو یکی از آن بهترین‌ها بود. چقدر این شماره‌تان خوب بود و در حد «داستان»! (برخلاف شماره‌ی نوروز که زیاد دوستش ندارم و حق می‌دهم به چسبش که مثل من وابرود!) همه‌ی نوشته‌های این شماره خواندنی و دل‌نشین بودند؛ بخش‌هایی مثل «روایت‌های مستند» که هر شماره خواندنش لذت‌بخش است، به‌خصوص «یک شغل» که بدون استثنا همیشه فوق‌العاده بوده. روایت «مسافر قطار آسمان» و داستان «موریسون اوکولی» هم از آن نوشته‌هایی بود که در ذهن می‌ماندند. چقدر خوشحال‌ام که از «خرده‌روایت‌های زن‌وشوهری» در این شماره خبری نبود که از همان اول نچسب بود میان «پایان خوش»ها. (احتمالا اگر نظر من را چاپ کنید، کنارش نظر هشت‌نفر دیگر را هم می‌گذارید که از نبود این بخش مغموم و ناراحت هستند تا جبران نظر من شود!) روایت «مسافر قطار آسمان» به‌قدری خوب بود که دوبار خواندم و برای اولین‌بار عبارت‌هایی را نشان کردم و این‌که چرا، چرا، چرا آقای احسان لطفی این‌قدر خوب ترجمه می‌کنند؟ این‌قدر خوب که نمی‌دانم چرا ولی یک جورهایی حرص آدم هم درمی‌آید! مثل عکس‌هایی از پیمان هوشمندزاده که آن‌قـــــدر خوب‌اند که هربار در مجله می‌گذارید، انگار دستی نامرئی از صفحه بیرون می‌آید و گلوی آدم را فشار می‌دهد!


بازتاب خرداد

بازتاب خرداد

امیررضا اسماعیلی
دانشجوی سال سوم معماری/ تبریز
جزو آن دسته از خواننده‌های ‌کم‌حوصله و تنبل هستم و هیچ‌وقت هم دنبال ارتباط برقرارکردن با نشریات نبودم اما ویژه‌نامه‌ی گزارش از تحریریه‌تان سر شوقم آورد تا بالاخره از این کرختی خارج شوم و چندسطری برایتان بنویسم و حالا چشم کسی را که امیدوارم پشت یکی از بهترین مانیتورهای LED نشسته باشد و این متن را بخواند به سوزش بیندازم.

در داستان همه‌چیز به حد تعادل است. نه خبری از داستان‌ها و مطالب جنجالی و جهت‌دار هست و نه از آن مطالب پیچیده و پررمزِ نوسترآداموسی که تاب‌دادنِ صندلی چوبی و کشیدن سیگار جزو حداقل لوازم فهم‌شان است. این یک نقطه‌ی قوت است چون رمز پایداری یک نشریه در فضای فرهنگی است و در عین حال هم در جذب مخاطب می‌تواند خیلی موفق‌تر از نشریات جناحی و جهت‌گیر عمل کند. بخش‌های مختلف داستان از روایت‌ها گرفته تا خود داستان‌ها و بعد هم روایت‌های تاریخی و یک اتفاق و یک تجربه و دست آخر پایان خوش، چینش خوب و درستی دارند. آن وقت که آدم از روان و مدرن بودنِ بعضی داستان‌ها دلش هوس یک نوستالژی می‌کند، روایت‌های تاریخی سرمی‌رسند و حالا که دیگر دست‌اندازهای راه‌‌های قدیمی طهران شروع به زدنِ دل می‌کنند، این پایان خوش است که ناجی می‌شود و غائله ختم‌به‌خیر می‌شود. اما احساس می‌کنم که این دغدغه‌ی نوشدن و نو کردن و نوآوری که می‌دانم دغدغه‌ی این روزهای هر‌نشریه‌ای است که به دنبال راضی‌کردن هرچه بیشتر مخاطبانش است، کم‌کم شکل وسواسی به خودش می‌گیرد! درست است که بخشی از گفتن این جمله ناشی از دل‌سوزی‌هایی است که برای تحریریه و به‌خصوص بخش هنری دارم اما درمجموع می‌شود این وسواس را احساس کرد. وسواسی که اگرچه خیلی هم خوب است اما زیادش هم لازم نیست. یعنی من این‌طور فکر می‌کنم. بگذاریم خواننده خودش با داستان ارتباط برقرار کند، با خوب یا بدهایش و به‌هرحال می‌داند که وقتی مجله‌ای به اسم داستان خریده دیگر نباید غر بزند که داستان‌ها طولانی‌اند و گرافیک خسته‌کننده و چه و چه. به همین جهت است که احساس می‌کنم (به خصوص در چند شماره‌ی بعد از عید) قدرتِ بخش داستان در حال کم‌شدن است و حالا بخش‌های خوب ولی نه خیلی لازم مثل همین روایت‌های تاریخی و عکس و هرازگاهی هم پایان خوش، کم‌کم جای داستان را تنگ می‌کنند. به‌هرحال نظر من این است که داستان‌ها مثل ستون‌هایی هستند که بودن‌شان ساختمان را سرپا نگه‌می‌دارد و اگرچه قوی‌کردن و بزرگ‌کردنِ زیاد از حدشان می‌تواند فضای داخل خانه را تنگ کند و حوصله‌ی اهالی‌اش را سر ببرد اما مسلما بهتر از کوچک‌کردن و پرداختن بیشتر به تزئینات و دکوراسیونی است که می‌دانیم بدون یک سازه‌ی محکم با باد و لرزه‌ای به باد خواهند رفت.

اما در مورد بخش به‌اصطلاح طنز «خانش» هم که اگر درباره‌اش افشاگری نکرده بودید کماکان یکی از شاهکارهای عجیب داستان بود که در ذهنم باقی ‌می‌ماند (هرچند که حالا شاهکارتر شد). من شخصا به‌شدت سرکار رفتم و از این بابت هم به طراح محترم این بخش تبریک عرض می‌کنم که اگرچه در به نتیجه رساندنِ طنز پنهانش ناکام ماند اما در پیاده‌کردن فنِ سرکارگذاشتن فوق‌العاده بود: نه‌تنها به دنبال آقاسهیل محترم و کتاب شبح‌زده در اینترنت گشتم که آن نقد کذایی را هم خواندم و اتفاقا همین چند روز قبل هم صبح علی‌الطلوع (که مقارن با ۹ بامداد به وقت بنده است) در حال خروج از خانه بودم که یک‌دفعه به ذهنم رسید که چرا داستان آن نقد مزخرف را چاپ کرد و واقعا چطور شد؟ اتفاقا این بخش نقد که شروع نصفه‌ونیمه‌اش را از خرداد شروع کردید، حتی اگر هرازگاهی هم دچار سرنوشت همین شوخی بشود حرکت بسیار خوبی است و می‌تواند کمی از همان تعادل بعضا خسته‌کننده‌ای که گفتم کم کند. ضمن این‌که با تزریق آدرنالین کمی هم خیال بخش هنری را راحت‌تر می‌کند.

به‌هرحال بیشتر از این روده‌درازی نکنم و این حرف‌های چهارساله را که می‌آیند و فراموش می‌شوند و دوباره می‌آیند، این‌طور خلاصه کنم:

در همین مسیر ادامه دهید و به انتقادهای تند و ساختارشکن گوش نکنید حتی اگر مصادیق را در این نامه پیدا کردید!

لطفا به این پیشنهاد نه‌چندان ساختارشکن فکر کنید: کتاب‌های ایرانی و شاید هم خارجی را  معرفی کنید تا بلکه خرسِ به خواب زمستانی‌ رفته‌ی این روزهای بازار کتاب، کمی برف‌های رویش را بتکاند. (می‌دانم صدای عده‌ای درخواهد آمد و چه و چه اما عادت خواهند کرد).

بخش نقد داستان را که شروع کرده‌اید جدی‌تر دنبال کنید (حتی اگر شده از فریبرز جهان‌دیده هم دعوت کنید).

اعصاب‌تان را به‌خاطر گرافیک خیلی به‌هم نریزید. خیلی از شاهکارها در اوج کم‌توجهی خلق می‌شوند. داستان‌ها را بیشتر کنید؛ بیشتر بیشتر و بیشتر.

و بدانید که ما پی‌گیر اوضاع و احوال داستان هستیم؛ حتی اگر مثل الان چندسال به رویمان نیاوریم، بالاخره جایی شروع می‌کنیم.

فرزانه سامانی
۲۸ ساله/ کارشناس حسابداری/ تهران
وای! اصلا از خودم شرمنده شدم وقتی نوشته‌ی امیرحسین هاشمی رو خوندم و خواستم راستش رو بگم.

اولین‌بار که ستون خانش رو خوندم خانَش و فکر کردم چیزی مربوط به خان باشه و راستش رو بگم اصلا فکر نکردم به این‌که ممکنه از قصد این کار رو کرده‌ باشید و اصلا هم برام سوال پیش نیومد که یعنی چی؟ ذهنم انگار نخواست که بیشتر بدونه یا بیشتر فکر کنه. نوشته‌ی اول را که شروع کردم به خوندن، نفهمیدم، بعد از خوندن یه ستون ولش کردم و فقط یه گوشه‌ی ذهنم مونده بود که این رو نصفه‌کاره خوندم ولی فکر کنم در اعماق ذهنم به‌خاطر این‌که نفهمیده بودم و باهاش ارتباط برقرار نکردم، دوباره نرفتم سراغش یا اگه‌ هم رفتم از ستون اول اون ورتر نرفتم.  نوشته‌ی دوم را تا ته خوندم، اونم از اولش دوست نداشتم اما نخواستم که مثل دفعه‌ی قبل کم بیارم و به خودم گفتم باید بفهمی، بعد فکر کردم من که نیما جوهری رو نمی‌‌شناسم و این کتاب رو هم نخوندم و شاید برای همینه که نمی فهمم. درنتیجه گوگل رو باز کردم و نیما جوهری، شبح‌زده، نیما جوهری+ شبح‌زده و همه‌ی چیزهایی رو که فکر می‌کردم ممکنه من رو به جایی برسونه، سرچ کردم  که رسیدم به همین متن فارسی سره که یه تیکه‌ش رو امیرحسین هاشمی توی نوشته‌ش آورده و احساس کردم نویسنده عصبانی بوده، بعد فکر کردم که چرا باید عصبانی باشه. همین باعث شد که متن رو دوباره بخونم و از اون‌جایی که یه حسی بهم گفت که چرت می‌گه –نمی‌دونم این حس اولین‌بار که خوندم کجا بود؟- و همین‌طور از اون‌جایی که چیزی پیدا نکردم که دوزاریم یه‌کوچولو تکون خورد و از ذهنم گذشت که طنز بوده و نویسنده‌ی مطلب خانش شوخی می‌کرده و من نفهمیدم، باز هم متن رو خوندم و در انتهای مطلب انگار که من رو از پشتِ یقه بگیرن و بلندم کنن و همین‌طوری از سر میز بلند شم و از سقف اتاق بگذرم و برم طبقه‌ی بالا خونه‌ی همسایه، از سقف اونا هم رد بشم و برم تو آسمون و خونه‌مون رو از بالا ببینم و همین‌طوری هی برم و اصفهان رو از بالا ببینم و مثل نقشه‌ی گوگل که از زوم درش‌می‌آری و یه منطقه‌ای، شهری، کشوری و… رو کامل می‌بینی و یه درکی از یه جاومکانی پیدا می‌کنی، دیدم که از خانش دراومدم و پایان خوش رو دیدم و مجله رو و یه‌هو به خودم اومدم که این تو بخش پایان خوشه پس حتما برای خوش‌بودنه دیگه! این راست راستش بود. دوتا بخش تو نوشته‌ی امیرحسین هاشمی بود که من نسبت به بقیه‌ی جاها بیشتر دردم گرفت، اون‌جا که می‌گه: «نقدهای نیمه‌روشنفکری از اساس اون‌قدر شبیه طنز بود که خودش و کاریکاتورش تفاوت چندانی نداشت.» و فکر کردم که من چقدر از این نقدها خوندم و جدی‌شون گرفتم بدون این‌که درست‌وحسابی فکرم رو به‌کار بیندازم. یکی دیگه هم اون‌جاش که می‌گه: «سهم تقصیرهای ما دربرابر سهم تقصیر اساسی‌تر فضای فرهنگی بسیار کوچک بود.»  و باتوجه به مرضی که من‌ دارم و اکثر جاها فکر می‌کنم تقصیر منه، از خودم انتظار دارم که بافکرتر و دقیق‌تر و فهمیده‌تر باشم. همیشه آرزوم بوده زیاد بفهمم و امیدوارم این آرزو رو با خودم به گور نبرم. با توجه به سوال‌هایی که آخر نوشته مطرح کرده من توی یه دسته‌ای‌ام که اولش نفهمیدن، بعدش یه‌کم فهمیدن و نخواستن به روی خودشون بیارن که اولش نفهمیدن.


من و داستان

محبوبه مختاری
چند شماره‌ای بیشتر نیست که مشتری داستان همشهری‌ام ولی زود یاد گرفتم چطور باید آن را بخوانم. بدون وسواس. باز می‌کنم و نگاهی می‌کنم؛ چندخطی می‌خوانم، اگر جواب‌گوی حال‌وهوای آن لحظه‌ام بود، شروع می‌کنم از ابتدای آن مطلب را می‌خوانم وگرنه دوباره تفأل می‌زنم. اصراری هم ندارم مثل موریانه به جانش بیفتم و واوبه‌واوش را بجوم. این‌‌طوری‌هاست که از شماره‌ی اسفند و فروردین جز چندتایی داستان چیز دیگری نخواندم. گاهی حتی تبلیغاتش برایم جالب‌تر است. اسم و آدرس‌ها را می‌خوانم که نمی‌دانم چه فایده‌ای برایم دارد. عکس‌ها عالی‌اند. فقط بعضی‌هایشان با این قطع کتاب سازگار نیست و این دوپاره‌شدن عکس، بیشتر وقت‌ها عصبی‌ام می‌کند. جمله‌های بعد از بسم‌الله برایم مثل یک اس‌ام‌اس باز نشده است. «روایت در کتاب» خرداد چقدر جالب بود. «پایان خوش»ها را در مکان‌های عمومی نمی‌خوانم.