چاپ داستان دنبالهدار در پایان مجله، کار خوبِ خطرناکی است. ما سهسال درگیر این وسوسه و تبعاتش بودهایم، از یک طرف، قصهای که هر شماره خوانندگانی آن را پی بگیرند، بهنظر هیجانانگیز و درست میآید و از یک طرف پیدا کردن داستانی که هم کشش داشته باشد و هم سطح کیفیاش با داستانهای دیگر همخوانی داشته باشد، ناممکن و دور بهنظر میرسد. در این سهسال چند نویسنده (حتی مشهور) تلاشهایی کردند و یکی دونفر از جوانترها به شیوهی حدسوخطا راه را آزمودند که نتیجه مناسب نشد. ایمان صفایی فیلمنامهنویسی است که حالا در رقابتِ نوشتنِ داستانِ دنبالهدار برای مخاطبان سختگیرِ این مجلهی کوچک، برنده شده است.
«صدام گفته گیشا رو نمیزنه.» من روی هوا هستم و صدای پدرم شنیده میشود که در اتاق با عمویم تلفنی صحبت میکند. سرگرمی عمهام این است که مرا بالا بیندازد و بگیرد. تا آستانهی برخورد با لوستر میروم و برمیگردم. فیلم مربوط به تولد چهارسالگی من است. دوربین را احتمالا پدرم روشن کرده و روی سهپایه گذاشته ولی بهخاطر تماسِ راه دورِ عمو فراموش کرده خاموشش کند و رفته است. پرتابِ پنجم یا ششم، عمه عطسهاش میگیرد و مرا که بالا انداخته نمیگیرد. من که جیغ میکشم با صدای بلندی میخورم زمین و صدایم قطع میشود.
پیفپافها وقتی من یکسالونیمه بودم آمدند. قرار بود عمو از ترکیه پیفپاف وارد کند تا پدرم با وانت در بقالیها و داروخانهها پخش کند. پدر دوربینبهدست وارد راهرو میشود تا از کامیون حامل پیفپاف استقبال کند و نَرِیشنی از مزایای حشرهکشها میگوید و از خودش بهعنوان اولین بازرگان نسل جدید پیفپاف در ایران نام میبرد. هنوز به در خروجی نرسیده که «پدر پیفپاف ایران» شده است. راننده درِ خاور را باز میکند. دریایی از استوانههای سبز که تصویر سوسکی بزرگ وسط دیوارهی آنها به چشم میخورد در قاب تصویر قرار میگیرد. پدر مثل همهی وقتهایی که غافلگیر میشود، اول سکوت میکند و بعد از چندلحظه از راننده میپرسد: «همهش پیفپافه؟»
تصویر را برمیگردانم. عمه مرا بالا میاندازد. در نقطهی اوج و در چندسانتیمتریِ لبهی لوسترم. از ته دل میخندم و در نگاهم میتوان شوق پرواز را دید. ولی صورت عمهام که به من نگاه میکند بهخاطر هجوم عطسه از ریخت افتاده است. ادامهی تصویر را میبینم و در کسری از ثانیه دوباره متوقفش میکنم. بازوهایم به دوطرف باز شدهاند و به نقطهای رسیدهام که قبلا دستهای مطمئن عمه بود. اما دستهای مطمئن به علت عطسه روی دماغش هستند. یک لحظه بعد من با صورت و شکم روی زمینام. عمه پس از آن که دستهایش را از روی صورتش برداشته دوباره آنها را به جلو دراز میکند تا مرا بگیرد. شاید توقع داشته وقتی میبینم عطسهاش گرفته، لحظهای لوستر را مثل میلهی بارفیکس بگیرم تا عطسهاش را بکند. عمه با دستهای رو به بالا به نقطهای از سقف که چندلحظه پیش بودم نگاه میکند و من جلوی پایش دمر افتادهام. «صدام گفته گیشا رو نمیزنه…»
منشاء این شایعه را هیچوقت نفهمیدم ولی پدرم بهقدری به آن اطمینان داشت که تصور میکردم صدام یکی از صمیمیترین دوستانش است که شبها وقتی همه خواباند از بغداد به خانهی ما در گیشا زنگ میزند و حال من و خواهرم را از او میپرسد. وقتی صحبتشان گل میاندازد و پدر نگرانیاش را از بمباران با دوستش درمیان میگذارد، صدام جوری که معاونهایش نشنوند صدایش را پایین آورده و میگوید: «خیالت راحت باشه. با گیشا کاری ندارم.» فکر میکردم صدام و پدرم بچهمحلهای قدیمی هستند و او به حرمت روزهایی که با کلاه قرمزِ کجش دوشادوش پدرم قدمزنان لبو میخوردند و گیشا را بالاپایین میکردند، نمیخواهد صدمهای به محلهی خاطرهانگیزش وارد شود.
همهی بار خاور پیفپاف بود. ولی پدرِ پیفپافِ ایران برای جنسهایش فقط یک انباریِ سهدرچهار در زیرزمین خانهمان در نظر داشت. پس پیفپافها وارد خانه شدند. پدر، جعبههای ششتاییِ پیفپاف را مثل آجر کنار دیوارها از کف زمین تا سقف میچید. کمکم پیفپافها وارد اتاقها و آشپزخانه شدند و کمی بعد، دیگر در خانه دیواری دیده نمیشد و چهار لایه پیفپاف دیوارها را پوشانده بود.
در فیلم، کار نفسگیرِ دیوارچینی با پیفپافها که تمام میشود پدر دستش را به کمرش میزند و میان ارتش سبزپوشِ سوسکنشانش قدم میزند. رو میکند به خواهرم و میگوید: «چراغا رو روشن کن تو نور ببینیمشون.» خواهرم که نقاشی میکرده بیآنکه سرش را بلند کند میگوید: «پریزا پشت پیفپافهاست.»
متن کامل این داستان را میتوانید در شمارهی بیستوششم، مردادماه مجلهی داستان همشهری بخوانید.
با سلام
با خوندن بخش دوم این داستان دنباله دار به این نتیجه رسیدم که داستانی با این کیفیت راهی جز ادامه پیدا کردن نداره.
ممنون
به قول متن اول متن، داستان دنباله دار کار خوب و خطرناکی است. به نظر من خطرش را به خوبی پشت سر گذاشته اید و به بخشهای خوبش رسیده اید.
ممنون از آقای صفایی بخاطر اینکه کار سخت سریال داستانی رو به این راحتی و شیوایی به زیباترین شکل انجام دادند و ممنون از انتخاب خوب شما. من که لذت بردم.
من هم واقعا ازین بخش لذت میبرم و کاملا حال و هوای نوستالژیکی پیدا میکنم فقط اینکه نمیدونم درست فهمیدم یا نه، توی این شماره نوشته بود پدره دوربین رو روی سه پایه گذاشته اما تصویری که توصیف کرده کاملاً متحرکه، ینی به شکلی نیست ک انگار دوربین ثابته
کاش میتونستید همه داستان رو اینجا بذارید تا ماها هم که به مجله دسترسی نداریم حظی ببریم.
سلام
داستان دنباله دار خوب شروع شد. ولی اینچنین داستانی که همه اش با فیلم جلو برود خیلی کار سختی است.
گاهی از سورئال هم جلو می زند و به مسخرگی میرسد.