عاق

Angie Buckley

روایت

لِی‌ تی ییم‌توی در سال ۱۹۷۸ همراه پدرش ویتنام را که درگیر جنگ بود با یک قایق ماهی‌گیری کوچک ترک می‌کند، به سنگاپور می‌رود و دست‌آخر سر از کالیفرنیا درمی‌آورد. چندسال بعد مادر و خواهرش هم به آن‌ها می‌پیوندند. او در این زندگی‌نگاره از روابط پدرومادرش می‌گوید که خاطره‌ی ویتنام همیشه بر آن سایه انداخته است.

ویتنام عکسی سیاه و سفید از پدربزرگ و مادربزرگم است که در حیاطِ جلوی خانه‌شان روی صندلی‌هایی از چوب خیزران نشسته‌اند، بلندبالا و مغرور. دور و برشان را مرغ و خروس گرفته و پاهایشان با صندل‌های نازک، از کثافتِ روی زمین جدا شده‌ است. پیشانیِ پهن پدربزرگم دارد برق می‌زند، همین‌طور چشم‌های مادربزرگم که به غمگینی معروف‌اند. مرغ و خروس‌ها بی‌خبر از همه‌جا دارند به زمین نوک می‌زنند. این عکس مثل پرتره‌ی عروسی است اما درحقیقت عکسی است که پدربزرگ و مادربزرگم در سال‌های آخر عمر برای بچه‌هایشان گرفته‌اند، به‌خصوص برای مادرم. وقتی به پرتره‌ی پدربزرگ و مادربزرگم در سال‌های آخر عمرشان فکر می‌کنم، همیشه یک آغاز پیش چشمم مجسم می‌شود. آغازِ چی یا کجایش را نمی‌دانم. اما همیشه یک آغاز پیش چشمم می‌آید.
 
 
مادرم، یک دختر مدرسه‌ایِ کاتولیکِ اهلِ جنوب وقتی تصمیم گرفت با پدرم، یک گانگسترِ بوداییِ اهل شمال ازدواج کند، پدرومادرش عاقش کردند. این توی عکس هست، هرچند که با چشم نمی‌شود آن را دید. اگر می‌شد، همان تاثیر عمیقی بود که روی فضله‌های نرمِ حیاط خانه‌ی پدربزرگ و مادربزرگ داشت. پدرِ مادرم با همان جارویی که مادرم هر‌روزِ خدا از آن استفاده کرده بود او را کتک ‌زد و از خانه بیرونش کرد. مادرم از وقتی که توانست روی پاهایش بایستد و رُفت و روب کند، از آن جارو استفاده کرده بود تا درست همان روزی که طرد شد.

مادرم به‌خاطر یک مشت سنگ‌ریزه و نیم‌رخِ نافذ پدرم خانه را ترک کرد و هیچ‌وقت هم برنگشت. یک مشت سنگ‌ریزه را تصور کنید. وقتی مادرم با دوست‌هایش که همه دختر بودند پیاده از مدرسه به خانه برمی‌گشت، پدرم سنگ‌ریزه‌ها را با بی‌قیدی به طرف او پرت می‌‌کرد. او این کار را می‌کرد چون از مادرم خوشش می‌آمد و می‌خواست این را به او حالی کند. مادرم به‌ام می‌گفت پسرها این‌جور ابله‌هایی هستند.
 
 
اولین خاطره‌ای که از چهره‌ی پدرم دارم با حلقه‌ی سیم‌های خاردارِ اردوگاه زندانیان در جنوب ویتنام قاب شده است. صدای مادرم از توی سیم رد می‌شود. دارد زیر لب اسم پدرم را نجوا می‌کند و با نجوایش او را ناز و نوازش می‌کند. بارها و بارها او را به خود می‌خواند: «آن‌مین، آن‌مین.»صدا کردنِ اسمش مثل یک نسیم گرم اطراف‌شان می‌وزد و وقتی مادرم اسم خودش را به زبان می آورد، مصرعِ دومِ بیتی می‌شود که با اسمِ پدرم آغاز شده است. مادرم اسم خودش را مثل سنگ‌ریزه‌ای که توی چاه انداخته باشند به زبان می‌آورد. دلش می‌خواهد پدرم او را در خود فرا بگیرد. «آن‌مین، اِ مای، آن‌مین. اِ مای.»

مادرم مثل کسانی که پا توی پنجره‌های باز می‌گذارند، از سیم‌های خاردار می‌گذرد. گرم، با لایه‌ای نازک از عرق روی بازوهای برهنه‌اش از راه می‌رسد. می‌گوید: «منم، من.» خجالتی و رسمی و از نفس افتاده، پدرومادرم همیشه برای اولین‌بار همدیگر را ملاقات می‌کنند. پشت‌سرشان راه می‌افتم، مثل نوکِ دُمِ اژدها. مثل دنباله‌ی ابریشمینِ تنِ بادبادک در هوا معلق‌ام. این‌‌جا و آن‌جا به‌ام تلنگر می‌زنند.
 
 
ما در کشور کالیفرنیا، استان سان‌دیه‌گو، در روستای لیندا ویستا زندگی می‌کنیم، توی خانه‌های ویلاییِ قدیمیِ نیروی‌ دریایی که در دهه‌ی چهل و پنجاه ساخته شده‌اند. این ویلاها از دهه‌ی هشتاد، پناهنده‌های ویتنامی،کامبوجی و لائوسیِ جنگ ویتنام را در خود جای داده‌اند. وقتی اثاث‌کشی کردیم مجبور بودیم برگه‌ای را امضا کنیم و قول بدهیم که توی چاهک ظرف‌شویی، تیغ ماهی نیندازیم.

در خانه‌ا‌ی زردرنگ در خیابان وستینگ‌هاوس زندگی می‌کنیم. خانه‌ی ما یک‌طبقه است و از چوب و گچ ساخته شده. از طرف دیگر به شش خانه‌ی دو طبقه و یک خانه‌ی یک‌طبقه‌ی دیگر وصل شده‌ایم. روبه‌روی ردیف خانه‌های ما که با یک تکه زمینِ پر از کثافتِ قهوه‌ای‌رنگ جدا شده، یک ردیف خانه‌ی زردرنگ است، شبیه خانه‌های ما که مثل یک دوقلوی غمگین مشرف به خانه‌ی ماست. لیندا ویستا پر است از خانه‌هایی شبیه خانه‌ی ما، خانه‌هایی که با رنگ‌های سبز زیتونیِ طبله‌کرده، آبیِ کم‌رنگ و زردِ روشن نقاشی شده‌اند. در خیابان لیندا ویستا، خیابانِ درازی که شما را از این‌جا بیرون می‌برد، خانه‌های جدید نیروی‌‌ دریایی قرار دارند. می‌بینیم که ساکنانش چمن‌ها را آبیاری می‌کنند و بچه‌ها با سه‌چرخه‌های صورتی‌شان بن‌بست را بالا و پایین می‌روند. می‌بینیم که در سوپرمارکتِ ویکتوری با پول نقد خواربار می‌خرند. در پارکِ کِلی پیک‌نیک می‌روند و با هفت‌تیرهای آب‌پاش به‌هم شلیک می‌کنند. بچه‌هایشان در مدرسه معروف‌ترین، زیباترین و تنها کسانی هستند که احتمال موفقیت‌شان زیاد است. با این‌که تعداد بچه‌های ویتنامی، کامبوجی و لائوسی در مدرسه بیشتر است ولی ما در سال‌نامه‌ی مدرسه محلی از اعراب نداریم. آن ها ما را «یَنگ» صدا می‌کنند چون یک‌سال یک مشت بچه‌ی لائوسی که اسم فامیلی‌شان «یَنگ» بود به مدرسه‌ی ما آمدند. بچه‌های محله‌ی نیروی‌ دریایی هم بنا کردند همه‌ی بچه‌های پناهنده را «یَنگ» صدا زدن.

یَنگ، یَنگ، یَنگ.
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌وهفتم، شهریور ۱۳۹۲ مجله‌ی داستان همشهری بخوانید.