«اگر با تهران اخت نشویم، تهران است که یک جوری و یک جایی ما را قال میگذارد. فیلم ساختن از این شهر انگار برایم راهی برای اختشدن و عقب نماندن از تغییر حال دائمش است». پیروز کلانتری، مستندساز، درگفتارمتنِ فیلم مستند «سالینجرخوانی در پارک شهر» که آن را در سال ۱۳۹۰ ساخته است، طوری از رابطهی مکانها و آدمها در شهر نوشته، انگار که گفتار فیلمش زندگینگاره باشد تا روایت صرفِ موقعیت.
اینجا خیابان بهشت است. سمت چپمان بافت فرسودهی باقیمانده از محلهی قدیمی سنگلج است و سمت راستمان پارک شهر که اولین پارک تهران است. شصتوپنجسال پیش بخش بزرگ و اصلیِ سنگلج در مسیر مدرن شدنِ تهران تن به تعریفِ نو شدن نداد؛ ویرانش کردند و پارک شهر تاسیس شد و تعریفش کرد. حالا و در احوالات تازهی این شهر، پارک به دنبال تعریف خودش است. اما این فیلم و این روایت، فیلم و روایت رابطهی من با پارک شهر است. من از پارک کمسالتَرَم اما نه خیلی و زیاد میشنویم که پیری و جوانی به سنوسال نیست. البته حرف بیربطی هم هست.
در پارک قدم میزنم و مسیر رابطهام را با پارک بهیاد میآورم. من در جوادیهی جنوب راهآهن تهران بهدنیا آمدم و تا دوازدهسالگی آنجا زندگی میکردم. اولین خاطرههای زندگیام مربوط به پنج ششسالگی و روزهایی میشود که دو سه خانواده با هم درشکه میگرفتیم و پیکنیک میآمدیم پارک شهر. ده یازدهساله که بودم با بچههای کوچهی نوریِ جوادیه، سواره و پیاده میآمدیم لالهزار سینما و در برگشت به خانه پارک را پیاده پشتسر میگذاشتیم. در شانزدهسالگی، در کلاس دهم، من که تا آن موقع شاگرد اول تا سوم بودم، آنقدر در کتابخانهی پارک، چلّه نشستم و رمان خواندم که سهتا تجدید آوردم و جدیاش نگرفتم و رد شدم. در دورهی سربازی بعدازظهرِ بعضی پنجشنبهها با بچههای شهرستانیِ پادگان میآمدیم پارک و خوش بودیم. عصرش ما تهرانیها میرفتیم خانهمان و آنها وِیلانِ تهران میشدند.
اینها مربوط به دورههایی میشود که من مهمان پارک بودم. بعدها پارک مهمان ذهن من شد و در زمانهای مختلف با ایدههای مختلف درگیرش بودم، ازجمله برای فیلمساختن. چه شد که پارک را جدی نگرفتم و هیچکدام از آن ایدهها را فیلم نکردم؟ حالا و در این سنوسالِ جدا شدنِ یکبهیک از طرحها و قصههای فیلم نشدهی زندگیام، بهنظر میرسد سهم فیلمسازیِ من از پارک شهر همین یک فیلم باشد و انگار قرار است این فیلم یکجوری پرسهزدن در میان طرح و خیالسازیهای تا حالای من دربارهی پارک از کار در بیاید.
یکی از ایدههایم تصویرکردنِ دو وضعیت از خودم در پارک است: کسی که پرسه میزند و به نیمکت نشستهها و آدمهای پارک نگاه میکند؛ در وضعیتی که روی نیمکتی نشستهام و آدمهای درگذر را تماشا میکنم و آنها هم مرا تماشا میکنند. گاهی فکر میکنم اگر با تهران سر نکنیم و با آن اخت نشویم، تهران است که یکجوری و یکجایی ما را قال میگذارد و دستبهسرمان میکند. فیلم ساختن از این شهر انگار برایم راهی برای اُخت شدن با آن و عقب نماندن از تغییر حالِ دائمش است. مدتهاست نظر و احساسم این است که تهران را نه بناها و نه گذشتهاش، که آدمهایش تعریف میکنند، آنهم در زمان حال و زندگی روزمرهشان. روسو گفته خانهها town را میسازند و city از مجموعهی آدمها شکل میگیرد. در پیِ تعریفِ کلان از تهرانایم و ده یا به روایتی دوازدهمیلیون جمعیتِ آشکار و نهان این شهر فریاد برمیآورند که شهر و هویتش ماییم، ما را ببینید!
آدمها را نگاه میکنم و در این فکرم که شهر از همین تک آدمها شکل گرفته. اینجا نشستهام و از جوشوخروشِ شهر فاصله دارم و آدمهایی را میبینم که در این خلوت و خالیِ پارک مرا به لحظههای متفاوتی از ارتباطم با مردم این شهرِ شلوغ وصل میکنند. در تصویر من بیستوپنج فریم در ثانیه گذر میکنند اما در خیالم انگار ایستادهاند و نظارهگرِ آشوب ذهن پرکشاکش مناند.
ایدهی دیگرم فیلم ساختن از آدمهایی بوده که با پارک سر میکنند یا در گذر دائم از آناند. گذریها صبح زود و بعدازظهر از جنوب و شمال پارک میآیند و از شمال و جنوبِ آن خارج میشوند یا از شرق و غرب میآیند و از غرب و شرق بیرون میروند و به زمین و فضا و طبیعت پارک کاری ندارند. نگاهشان به جایی است که راهیاش هستند و نه جایی که در آن قدم برمیدارند و حضور دارند، انگار پارک را دوست ندارند. اما پارکِ پیر دوستشان دارد و از خانوادهی خود میداندشان. اما اینها ساکنان و یارِ غارِ پارکاند: نرمشکارها، نگهبان پارک، مادرها و بچهها، پدرها و بچهها، سربازهای پنجشنبه، رفتگر پارک، خانوادهها، شهرستانیها، درسخوانها، نیمکتیها… و پیرمردها. یکبهیک که هستند، پارک تعریفشان میکند، در کنار هم که دیده میشوند، انگار پارک با آنها تعریف میشود. به جمع آنها کلاغها را هم اضافه کنید، این یاران باوفای پارک.
در اوایل دههی هفتاد در پارک روی نیمکتی نشسته بودم و «ناتور دشت» سالینجر را میخواندم. دختری آمد سمت راستم نشست. حضورش را حس کردم و مشغول خواندن ماندم. پسری آمد سمت چپم نشست. بستهی کاغذ کوچکی را روی کتابم گذاشت و بلند شد رفت. تلنگری خوردم اما به خواندن ادامه دادم. دختر بسته را برداشت، صدای باز و بسته شدنِ چسب کولهپشتیاش را شنیدم. بعد هم بلند شد رفت. سالینجر را رها نکردم و سرم را بلند نکردم و نگاهشان نکردم. اینجوری، آن لحظهها و این خاطره، از یک یادآوریِ زنده و ملموس جدا شد و برایم تبدیل شده به تصویری ذهنی از زمانه و دورهای خاص، از احوال آن دختر و پسر و از احوال سالینجرخوانیام.
در همین سالها نردههای پارکها برداشته شد اما به لطف قدیمی بودنِ ستونها و سکوهای اطراف پارک شهر و برای نگهداریشان، این نردهها نو شدند و باقی ماندند. نردهها از پارکها برداشته شدند، با این منطق که مردم عادی که در پارکها رفتوآمد کنند، عرصه بر خلافکارها و معتادها تنگ میشود. حالا هم پارکهای شلوغ، بهداشتیترند. حضور و نگاه آدمها در یک فضای عمومی کارسازتر از زور و تعقیبوگریز عمل میکند. زندگی پر از گل و بلبل نمیشود اما فضای روابط آدمها متعارفتر میشود.
عکاسهای پارک کجا رفتند؟ اسلاف ما مستندسازها که اگر پارک شهر در گذر ایام ثبت شده، در عکسهای آنهاست از آدمهای گوشهوکنار پارکِ جاگرفته در آلبومهای خانههای این و آن در اقصی نقاط کشور. حالا همه از خودشان عکس میگیرند و از همدیگر. عکاس سرخود شدهایم و به اصطلاح خودمان را ثبت میکنیم. در روزهای فیلمبرداری یکی از همین عکاسهای پارک را دیدیم. بیش از همه از موبایلها عصبانی بود و حرص میخورد اما جلوی دوربین لطف و صفا پیدا کرد و حرصش را پوشاند.
در بچگی روی مجسمهی شیرها مینشستیم و عکاسها ازمان عکس میگرفتند. برای شهرستانیها این کار سندِ تهران آمدنشان بود. مجسمههای دو شیر هنوز هست اما باقی مجسمهها چه شدند؟ نزدیک شیرها تا همین چند سال پیش روی همین ستون، مجسمهی نیمتنهی دانته بود. در جریان دزدیهای مجسمههای تهران برشداشتند. حالا هم انگار نیازی به نصب دوبارهاش دیده نمیشود. از مجسمهی باغبان پارک، قوزِ پشتش درگیرم میکند. باغبان پارک گویی تنها موجود زنده و ماندگار پارک است که با حالِ پارک سرمیکند و کاری به گذشته و آیندهی آن ندارد.
لوحها و مجسمههای تازه ما را به دوران دیگری ارجاع میدهند. مجسمهی میدانِ مرکزِ پارک، یادبود دوران جنگ است و متنش ما را به گریز از جنگ سفارش میکند و منادیِ صلح و دوستی با دنیاست: «تا روزی که همهی مردم زمین بتوانند در صلح زندگی کنند، ما همواره پیام صلح و دوستی به دنیا میفرستیم.» این هم تندیس صلح کنار موزهی صلح تهران که داخل پارک بنا شده و هنوز به راه نیست. از قرار اسناد دوران جنگ در آن جمع شده است. این لوح یادبود مربوط به موشکباران تهران است و اعلام میکند که در همینجا پانزده نفر شهید و شصتوپنج نفر مجروح شدهاند. در همان دوره در پارک شهر پناهگاه زیرزمینی هم درست شد که حالا شده آکواریوم پارک شهر. ماهیهای گوشتخوارش ما را به چیزی که ارجاع نمیدهند پناهگاهی است لبریز از هیکلهای آدمهای ترسیده و گرهخورده به هم.
ماهیهای اسیر در این فضاهای کوچک مرا به سمت پرندههای دربندِ قفسهایشان در گوشهی دیگر پارک میکشانند. حفاظ قفسها را لااقل تلق محکم نگذاشتهاند که بشود ما و پرندهها درست همدیگر را ببینیم. این مرغ عشقها ایرانی نیستند، اروپاییاند. تمام پرندههای این قفسها اشانتیونِ پرندههای جاهای مختلف دنیا هستند. این سبزههای پوشانندهی این گپوگفت هم سبزینههای پرندهنماییاند که در همهجای پارک، جای پرندههای واقعی و قدیمی پارک را گرفتهاند.
پارک شهر روزی جولانگاه پرندههای جوراجور تهران بود که دههبهدهه تهران را ترک کردند و آخرین پناهگاه خیلیهایشان این پارک بود. هوای آلودهی تهران آنها را فراری داد یا آدمهای نامهربان شهر که دیگر بود و نبود پرندهها را حس نمیکردند؟
کلاغهای پارک اما هنوز هستند.
ایدهی سرکردن با پارک شهر و آدمهایش از راه شعرخوانی دائم وسوسهام میکند. خوب که در پارک بمانید و تنها رهگذر یا تماشاگر نباشید، به آدمها و موقعیتهایی برمیخورید که این طلب را در شما هم به وجود میآورند.
من رو این هواهای عالی نابود کرد
کارمند ادارهی اوقاف بودم
تو همچین هوایی استعفا دادم
تو همچین هوایی معتاد توتون شدم
تو همچین هوایی عاشق شدم
تو همچین هوایی فراموشم شد که یه لقمه نون ببرم خونه
مرض شعر گفتنم کاملا تو همچین هواهایی عود کرد
من رو این هواهای عالی نابود کرد.[۱]
ایدهی دیگرم برای فیلم ساختن از پارک شهر تصویر پیرانگی در پارک است؛ با غلتخوردن در گذران و احوال آدمهای پیر پارک و کلاغها و خود پارک که پیر پارکهای تهران است و البته نیمکتها که نگاه خریدار به من میاندازند! ضیاء موحد چرا گفت: «خدایا مرا به نیمکتهای پیش از ظهر پارکها مرسان»؟ از قرار چنارها را هم باید اضافه کنیم. کل پارک را پوشاندهاند اما مقابل چنارهای هزارساله که کم نداریم، اصلا پیر بهنظر نمیرسند. من کاجهای پارک را بیشتر دوست دارم. این اندامهای کشیده و شکیل و قهوهایِ تیره که وقتی کنار هم ردیف میشوند، مهمانی تماشا به راه میاندازند و مسحورت میکنند و ورقههای خشک لایهبهلایهشان نشانهی پیری و پایداری، یا پوشانندهی آشوب درون گذر سالهاست.
این کلاغها چهها که ندیدهاند و چه سالها و دههها که از سر نگذراندهاند. حق آبوگل در پارک دارند و هزارها و شاید هم میلیونها آدم دیدهاند و هنوز به دمی یا قدمی از ما میگریزند. انگار میخواهند بگویند ضامن بقای عمر ترس است و احتیاط، یا شاید هم حذرکردن از آدمهایی که به تو نزدیک میشوند، یا نگاهت میکنند یا میخواهند فیلمت کنند. کلاغی ندیدم که نگاهم کند یا بر کسی و چیزی تامل کند. قطعا با فیل فرق دارد که میگویند ساعتها در جایی میایستد و گذشتهاش را مرور میکند. دارم فکر میکنم این کلاغها و این پارک اگر قرار بود بر آنچه خود دیدهاند یا آنچه بر این شهر گذشته تامل کنند، این عمر و زندگی مستدام را از دست میدادند و از پا میافتادند.
پیرهای پارک اغلبشان پیرتر از پارکاند و ازقرار جوانتر از کلاغها. اینها چه دیدهاند؟ چندتایشان اهل سنگلجاند؟ زمانی که پارک به نشانهی غلبهی دوران نو بر دوران قدیمِ این شهر تاسیس شد، اینها جوانهای موافق یا مخالف آن جابهجاییها بودند. امروز، همراه و در کنار پارک، پیر و قدیم شدهاند، کهنه که نشدهاند. سکون و آرامششان نظارهگر بدوبدوها و هر لحظه به سویی رفتنهای ما نیست؟
روز فیلمبرداری هوای تهران ملس بود و پارک پر از پیر شده بود. انگار همهشان روزِ ملس بهاریِ پارک و تهران را بهتر از هرچیز دیگر بهجا میآورند.
اصلا پارک شهر یعنی پارک پیر. پارک را بزک میکنند و مدام بنا و فضای تازه به آن اضافه میکنند تا جوان و تازه جلوه کند. با پیرانگیِ پارک سر نمیکنیم و آوای پیرانگیاش را خوب نمیشنویم. حیف!
پارکِ پیر، بازیهایش هم به راه است و بازی بزرگترها خیلی جدیتر از بازی بچهها. بدوبدوی بچگانه در یک بازی متفکرانه و بزرگانه. فارغ از جهان بیرونِ پارک و بیدغدغهی شهر در حال جابهجا شدن و زیر و بالا رفتن دائم. گرمِ بازیگوشیها و کرکریخوانیهای درلحظه و خوشبهحالیها و دیدارهای بیهدفِ هر روزه.
این تابلوها و این خلوتهای زنانه قرار است چه پیامی به ما بدهند؟ میگویند پارک شهر مردانه است، نقش و چهرهی سنتی دارد و زنها و جوانها جذبش نمیشوند. میشود از همین دقایق اخیر فیلم مثال جور کرد: پیرهای پارک پیرمرد بودند و شطرنجبازهایش مرد. زنهای نشسته روی نیمکتهای پارک کم میبینید. زنهای در رفت وآمدِ دائم در پارک را هم در اطراف کتابخانه و زمین ورزش جای جدا دادهاند و محافظت میشوند. از چه و که؟
میشود این روایت را پروبال داد و واقعهی زیر آب رفتن و مرگ شش دختربچه در دریاچهی پارک شهر در چند سال پیش را هم بهحساب زنستیزیِ پارک گذاشت. واقعیت اما این است که پارکِ پیر خودش هم اسیر این آمریّتِ مردانه است و در فضای مردانهی اطراف خود مثل یک جزیره و آرامشگاه روزگار میگذراند.
ایدهی دیگرم برای فیلم ساختن از پارک شهر، زندگی جاری پارک است میان دو خیابان خیام و حافظ در شرق و غرب پارک و متصل به هم از راه خیابان بهشت! حافظ و خیامی که در فصل تلاقی شرق و غربِ ذهن و زبانِ زندگی ایرانی ما از راه بهشت به هم میرسند! خیامی که از فلسفهی مرگِ همهچیز میرسد به جدیگرفتن زندگی جاری و حال و حافظی که از حال و مادیت زندگی گذر میکند و به خیالیسازی حیات ذهن و زبان تاریخی ما راه میجوید و رابطهی این دو با پارکی که در زمان تاسیسش قرار بود نشان حَوِّل حالِنای زندگی تهران آن روزگار باشد و حالا با تغییرِ سیریناپذیرِ احوال شهر، انگار دیگر تعریفی برایش پیدا نمیشود.
در ایدهام در گذر میان سه خیابان خیام، حافظ و بهشت با چند آدم مقیم و دمخور با پارک هم سر میکنیم. شاید هم تنها با یکیشان.
در روزهای فیلمبرداری این مرد را چندبار دیدیم و او هم حواسش به دیدهشدنش بود و نبود. در نگاه اول آواره و بیخانمان بهنظر میآید. اگر دنبالش راه افتادید و دیدید که در محلهی سنگلج بروبیا دارد و احترامش میگذارند و مقصدش هم یک خشکشویی بود برای گرفتن لباسش و با اینحال برای گذران روزانهی اوقاتش به پارک شهر دل بسته، چه فکر و حالی پیدا میکنید؟ این موضوع و این آدم ربطش به حافظ و خیام و بهشت میان آنها چیست؟
واقعا ربط ندارد؟
چنارها باقیاند؛ کلاغها رفتند. پیرمردها هم نیستند. شبِ پارک همیشه اینطور خلوت و خالی نیست. باد و خنکای بهاریِ دمِ عصر پارک را خلوت و خالی کرده است. همراه شبِ پارک خلوت و خالی میشوم؛ از ایدههایم و از تاویلهایم. اما روایتم را باید به جایی برسانم. همه رفتهاند. تنها شدهام و حالا پارک شروع کرده است که تعریفم کند. پارک دارد مرا تعریف میکند.
سالینجر در جایی نوشته داستانها هرگز به پایان نمیرسد. این راوی است که معمولا صدایش را در نقطهی جذاب و هنرمندانهای قطع میکند.
همهاش همین است.
خیلی خوب است که متن کامل داستان ها رو میذارید دستتون درد نکنه. امیدوارم همچنین به کارتون ادامه بدید.