«میپری توی آب، پات رو محکم فشار میدی کف استخر، راحت میآی روی آب…» هیچوقت اینجوری نمیشود.
فیلم با تصویری از دیوار کرمرنگ پذیرایی خانهمان آغاز میشود. ساعتِ روی دیوار یکربع به هفت را نشان میدهد. یکدقیقه دیوار خالی را میبینیم تا اینکه من و پدرم که دستم را گرفته در قاب دوربین قرار میگیریم. چند جای موهایم شاخ شدهاند و چشمهایم را بهزحمت باز نگهداشتهام. پدر، بلوز و سپس شلوارم را مقابل دوربین درمیآورد و از کادر خارج میشود. با تعجب نگاهش میکنم. صبح زود بیدارم کرده، جلوی دوربین لختم کرده و رفته است. تا بازگشتِ او همانجور سیخ میایستم. با یک ساکِ بزرگ سورمهای برمیگردد که رویش لوگوی چند برند مختلف کنار هم به چشم میخورد. زیپ ساک را باز کرده و مایوی زردرنگی بیرون میآورد و پایم میکند. بعد عینک شنایی را که مال خودش است به چشمم میزند. عینک چیزی از صورتم باقی نمیگذارد. دماغگیری از ساک بیرون میآورد و به نوک دماغم وصل میکند. به محضِ زدن دماغگیر، دهانم باز میشود. کمی فاصله میگیرد و براندازم میکند. من با دندههای بیرونزده و دهان باز از پشت عینک شنا به او نگاه میکنم. پدر، حولهی قرمزی از ساک درمیآورد و روی شانهام میاندازد. با وسواسِ یک طراح مد که قرار است چندلحظهی دیگر مدلش را در برابر تماشاگران به سالن بفرستد، چند چین به حوله میدهد. انگار که راضی شده باشد، نگاه خریدارانهای به من میکند و به سمت دوربین میرود تا صحنه را از پشت ویزور نگاه کند. تازه متوجه میشود که دوربین روشن است. زیرلب چیزی میگوید و دوباره از جلوی دوربین رد میشود. با زحمت زیاد گلدانِ دیفنباخیایی را که مثل کوه سنگین است نزدیک من میکشاند و گوشهی کادر قرار میدهد. دستش را روی کمرش که درد گرفته میگذارد. من با صدای تودماغی میپرسم: «چرا این رو آوردی؟» پدر میگوید: «اینجوری طبیعیتره.» میگویم: «خب ما میرفتیم کنار گلدون.» پدر نگاهی به من و گلدانی که به زحمت آورده، میکند. چیزی نمیگوید و برمیگردد پشت دوربین تا مراسمش را آغاز کند. «خب… امروز اولین روزیه که آقا نیما میخواد بره استخر.»
در میان فیلمهای خانوادگی ما نوارهای زیادی به چشم میخورد که اولین تجربههای من و خواهرم را در زمینههای مختلف ثبت کردهاند. «چهاردستوپا رفتنِ نیما»، «نازنین به مدرسه میرود»، «اولین دندان نیما»، «نازنین و دف» و عنوانهای اینچنینیِ دیگر. البته فیلمهایی هم هستند که با آنچه در عنوانشان ذکر شده تناقضهایی دارند، مثل فیلم «بابا گفتنِ نیما» که گویا لحظههایی قبل از فیلمبرداری، من برای اولینبار میگویم «بابا» ولی پدر که مرا جلوی دوربین میآورد تا دوباره بابا بگویم دیگر حرفی نمیزنم و با همهی تشویقها و اصرارهای پدر و خواهرم، سهساعت فیلم بیهیچ کلمهای از من تمام میشود و از آنجایی که پدر قبل از فیلمبرداری اسم فیلم را روی کاست نوشته بوده دیگر نام آن تغییر نمیکند. یا در فیلم «خداحافظیِ آقا نیما با پوشک» که در جریان فیلمبرداری از جشن تولد خواهرم، من دستشوییام را اعلام میکنم و پدر آن لحظه را پایانی برای پوشککردن من قلمداد میکند ولی بعد از آن روز دوباره عادت دستشویی گفتن از سرم میافتد چراکه در آرشیو، فیلمی باعنوان «خداحافظی آقا نیما با پوشک ۲» وجود دارد که متعلق به یکسال و دوماه بعد از تاریخ تولید قسمت اول این فیلم است.
پدر میپرسد: «نیماجان چرا میخوای شنا یاد بگیری؟» من بهخاطر دماغگیر چیزی میگویم که مفهوم نیست. پدر دماغگیر را از روی دماغم برمیدارد و دوباره سوالش را تکرار میکند. میگویم: «من نمیخوام یاد بگیرم. تو میگی.» تصویر، قطع و دوباره روشن میشود. از روی عقربههای ساعت میتوان فهمید که حدود سهدقیقه دوربین خاموش بوده است. اینبار من همانجور لخت روی لبهی گلدان نشستهام. یک پایم روی پای دیگرم است و دستهایم روی زانویم بههم حلقه شده است. پدر دوباره سوال را میپرسد. میگویم: «برای اینکه میخوام وقتی بزرگ شدم، شمال که رفتیم اگه پسرم داشت تو دریا غرق میشد بپرم نجاتش بدم.» الان یادم نمیآید پدرم در آن سهدقیقه چه گفت ولی تاثیرش چنان در ذهن من نقش بسته که تا همین امروز شنیدن یا دیدن واژهی شنا برایم مترادف با آخرین دستوپازدنهای بچهای پنج، ششساله در آبهای دریای خزر است. ساعت روی دیوار دهدقیقه به هفت را نشان میدهد که پدر میگوید: «اوه اوه دیر شد.»
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی بیستوهفتم، شهریورماه ۹۲ بخوانید.
پایان خوش دلپذیری است این داستان دنباله دار.
خوب است
ادامه دهید!
بنفش چرکتاب ولی نشده یک بار مرا بخنداند
کاش اینجا هم مثل وبلاگ قابلیت لایک زدن داشت، بعضی متنها را فقط باید لایک کرد
به زودی اضافه میشود.
این «فیلم خانه» چند تا حس مختلف رو همزمان در خودش داره. بُهت، حسرت، تَرس، طنز، تمسخر ! خلاصه که پسندیده شد!
یکی از قسمت های محبوب از مجله محبوبم 🙂
ممنونم