عقد و ازدواج و مراسمی از اینقبیل در دورههای مختلف به اقتضای خانواده و ناحیه، به شیوههای گوناگونی برگزار میشد. اما نکته اینجاست که کمتر نوشتهای در میان آثار قدیمی میتوان یافت که دربارهی اینگونه رسمورسوم توضیح دقیق و مفصلی داده باشد، به همین دلیل هرآنچه مربوط به چنین رویدادهایی است، اغلب محدود به ادبیات شفاهی است و نسلبهنسل و سینهبهسینه منتقل شده است.
در روزگار قاجار خلاف دورههای قبل، نوشتن یادداشتهای روزانه متداول شد. ناصرالدینشاه و پسرش مظفرالدینشاه در این زمینه از پُرنویسها بودند. یکی از برادرزادههای ناصرالدینشاه بهنام قهرمانمیرزا، ملقب به عینالسلطنه، باهوش و اهل دانش بود. قرار بود بفرستندش اروپا تا طبق سیستمِآموزشیِ مدرنِ آن زمان تحصیل کند که نشد و در ایران ماند و به سِمَتهای نظامی و سیاسی متوسطی رسید.
او احتمالا تحتتاثیر عمویش ناصرالدینشاه، از نوجوانی به نوشتن یادداشت و خاطره روی آورد و نزدیک به نیمقرن بهصورت نسبتا مداوم روزنامهی خاطراتش را نوشت. مجموعهی یادداشتهای او امروز در ده مجلدِ بزرگ منتشر شده است. بخشی از این یادداشتها مربوط به مراسم عقد و ازدواجهایی است که عینالسلطنه در آنها شرکت داشته. روزنوشتههای او تصویری آشکاری از مراسم عقد و ازدواجِ ایرانی و آداب و رسوم آن را در عصر قاجار شرح میدهد. بسیاری از این آداب امروز هم بهجا آورده میشوند و برخی آداب تغییر کردهاند.
رسمهای صحيح از ميان رفته
شب، نظامیه، عروسی مدیرالسلطنه لشکرنویسباشی پسر نظامالملک دعوت داشتم. مجلس در جلوی عمارت جلوی حوض قشنگ خوبی بود. چادر قشنگی زده بودند. موزیک، مطرب، همهچیز بود. چند تقلید بامزه بیرون آوردند. یهودی و مازندرانی خوبی شده بودند. صدمراتب بهتر از خود آنها تکلم میکردند. دختر مؤیدالدوله را گرفتهاند. این دختر افسرالدوله بنت اعلیحضرت است. با وجود آنکه فخرالدوله تازه مرحومه شده بود، پریشب شب چلهی او بود، عروسی کردند. خیلی منافات داشت. اولا دختر بزرگ اعلیحضرت بود. ثانیا خالهی عروس بود. رسمهای صحیح از میان رفته و چیزهای بیمعنی بهمیان آمده. ساعت شش منزل آمدم.
مرسوم شده با اتومبيل ببرند
امشب برای دست به دست دادنِ فخرتاج، به اصرار دعوت کردند و من تا امروز عروس و داماد دست به دست نداده بودم. عصر خانهی سالار معتضد رفتم از آنجا همگی به اتفاق عروس، خانهی داماد خیابان آتشکده یک فرسنگ راه. سابقا عروس را شب با مطرب، با موزیک و چراغها، طبقها میبردند. اما حالا مغرب میبرند. خیابانها روشن است محتاج چراغ نیست. موزیک هم خرج دارد و اشکال پیدا کرده. این ایام مرسوم شده با اتومبیل ببرند و برای این عروس هم اتومبیل سپهدار اعظم را آورده بودند. ما هم در یک درشکه نشسته، دنبال عروس. خانهی سالار جنب سقاخانهی نوروزخان است. از دم مسجد شاه و بازار، کنار خندق باید رفت تا خیابان شمسالعماره، چه به روزگار ما کسبه و بچهها و مردم بیتربیت آوردند، داستانی است. چقدر هو کردند، چقدر الفاظ رکیک گفتند، چقدر سخنان زشت تا رسیدیم خیابان و خلاص شدیم. دو ساعت از شب رفته عروس را دست به دست دادم.
ملاحظهی ترقی اجناس نشده
چهارشنبه یکساعت به غروب مانده منتظمالملک، آقامیرهادی پُررو، آقا نجفی دامادِ منتظمالملک پسر حاجی سیدحسین مجتهد، آقای یحیی از اقوام امیراسعد و قرب بیست نفر خدم و حشم با سید بزرگ، میرزا اسحاق، میرزا علیاکبر و حاجی که مقیمِ خوبان بود، وارد قلعه شدند. ما قبلا تهیهی همهچیز دیده بودیم. الحمدلله از هرجهت منظم و مرتب بود و اطاقهای خواب، تخت و لوازم آن مرتب، شام و ناهار از غذاهای ایرانی و فرنگی، میوهجات همهچیز، چای شربت هرچیز به سلیقه و وفور و خوب که الحمدلله مایهی خجالت نشد. شب به صحبتهای متفرقه و گفتوگوی حاجی و سید بزرگ گذشت. صبح پنجشنبه من بیرون رفتم. پس از این که منازعهی سید و حاجی ختم نشد آنها رفتند بیرون، جناب منتظمالملک رو به میرهادی کردند که مطلب را بیان کنید. آقا میرهادی نطقی کردند که به واسطهی قرب جوار و اینکه شما الموت اقامت دارید، امیر رودبار محض آنکه همیشه خدمتگزار این دودمان بودند، حالیه هم برای افتخار خانوادهی خود میل دارند صبیهی حضرت والا را برای سالار فرزند خودشان اختیار کنند. قصد ما از شرفیابی اول زیارت شما و بعد انجام این امر خیر است. بعد منتظمالملک هم به همین زمینه فرمایشاتی کردند. من در جواب پس از تعارفات گفتم البته این مواصلت بیمناسبت نیست. دختر باید شوهر کند، پسر باید زن بگیرد و هیچ بهتر از آن نیست در حیات پدر و مادر طرفین این امور صورت بگیرد. البته من هم به این امر راضی هستم. در زیر سایهی حضرت اقدس والا و حضرت سپهسالار اعظم و آقای امیراسعد و آقایان که شرف حضور دارند مبارک است. آنها هم مبارکبادی گفته، بعد از من درخواست سیاهه کردند. من گفتم الحمدلله امیراسعد دارای مکنت است، پسر هم اولاد ارشد درحقیقت هرچه بیاورند باز به خانهی خودشان میرود. من چه سیاهه بدهم. خود شما از طرف امیر بدهید. لیکن این کلمه را خاطرنشان میکنم که ترقی فاحش امتعه و اجناس را در مدنظر بیاورید و امروز همهچیز پنج مقابل سهسال قبل است. باز به من اصرار کردند من قبول نکردم. بعد گفتند پس برویم آن اتاق. گفتم تشریف ببرید پای میز تحریر. من هم از این اتاق خارج شدم و بیرون آمدم. پس از یکساعت مشاجره و مشاوره، آنها از اتاق بیرون آمده و آقا نجفی سیاهه به دست من داد که از این قرار بود:
کلامالله مجید خطی یک جلد مهر سنت نبوی (ص)، ۲۶ تومان و دوریال| ایضا مهر- دوهزارتومان| ایضا طلای صرفی- ۵۰ مثقال| نقد- هزارتومان| انگشتر الماس- ۲ حلقه| طاق شال- ۳ طاقه| لباس پنج دست به قیمت- ۲۵۰ تومان| النگوی الماس- ۱۵۰ تومان|
من به آقا نجفی گفتم اولا بعضی چیزها فراموش شده، ثانی ملاحظهی ترقیِ اجناس نشده. آقا نجفی گفت مجددا بنویسید. من به آنصورت اینها را علاوه کردم:
اضافه نقدی- ۵۰۰ تومان| آینهی طلا| جام رخت مروارید| دست طاقهی شال ایضا طاقه| زیرلفظی، لاانگشتی- معمولی| مخارج عقد و عروسی|
رفت و آمد گفت نقلی نیست. شاید امیر زیادتر هم بدهد. بعد رفتم بیرون. ایضا مبارکبادی گفته و گفتند انشاءالله روز ۱۶ ماه اینها روانه شده در روز ۱۸ عید غدیر خم عقد خواهد شد. من بهتوسط میرزا اسحاق پیغام کردم من جا و منزل کم دارم، اینجا هم آبادی بزرگی نیست. ملاحظهی آمدن روز عقد از حیث جمعیت بشود. جواب گفته بودند عده همین عده است، بهعلاوهی چندنفر خانم. بعد به آقا نجفی بعضی یادداشتها دادم که جواب زود بدهد. شب را بودند گرامافون زدند. خیلی الحمدلله خوش گذشت. امروز صبح تشریف بردند. شوخیشوخی عجالتا جدی شده تا باز چه پیش آید.
خانم بله نگفت
یکماه بود برای میرزامحمدخان پسر سیُم نصیرالدوله از همشیرهی آذرخانم گفتوگو بود، امروز به سلامتی عقدکنان شد. جماعتی دعوت داشتند. من و دائیجان با امامجمعه خوئی برای اجرای عقد، اندرون رفتیم. اصلا والیِ اعظم، نونُر خودخواه و حرفنشنوست.
امروز هم هزار بازی درآورد. بالاخره من رفتم و خیلی بد گفتم تا آمد. مثلا برای آنکه بند کفشش کوتاه بود، یا گلسینه کوچک، دوساعت مباحثه داشت و میگفت با این نواقص من چطور آن اتاق بروم.
بهحمدالله صیغهی عقد جاری شد. اما چه شکل، محرر امام در اول با شدّ و مَدّ زیاد خطبه را خواند، خانم بله نگفت. دفعهی دوم کم کوتاهتر آورد باز خانم بله نگفت. دفعهی سیُم، چهارم، پنجم که به این اختصار رسید که خانم حاجی امامجمعه وکیل است، یک صدایی مثل آنکه از قعر چاه درآید جواب داد. محرر گفت من همچه دختری تا حال ندیدهام، از نفس افتادم. امامجمعه میگفت آدمِ مارزده از ریسمان سیاه و سفید میترسد.
متصل مشغول تجربه هستيم
آقای عمادالسلطنه مرقوم داشته بودند که اگر این مرتبه امر دایر شد عیال بگیری، باید به حکم استخاره با قرعه با انتخاب جمعی دیگر بدون شرکت و رضایت شما باشد، لیکن من این کارها را بهعلاوهی بعضی کارهای دیگر در گرفتن مهر ماه خانم جزئاً بهعمل آوردم و نتیجه باز حاصل نگردید. مثلا من برای زنهای دیگر خودم انگشتر داده بودم برای این گوشواره دادم، آنها را علنی عقد کردند این را مخفی. همه را شب آوردند این را گفتم روز آوردند. گذشته از استخاره تا نماز حاجت دعای خواستگاری و غیره و غیره که طابقالنعل از روی جامع عباسی بهجای آوردم، بلکه از احادیث و اخبار کتب مجلسی علیهالرحمه هم خیلی اضافه کردم و آنچه هم خالهجان، آقابیبی، شاهزینب، کلثوم ننه گفته بود و زنهای عهد ما تلقین کردند، بهعمل آوردم میبینم ثمر نکرد، فایده ننمود. پس اقبال نیست، بخت نیست. شاید این یکی هم از آنها بدتر شود و قوز بالای قوزی بهمراتب سختتر. با همهی این ناامیدی، دیگر برایم طاقت نمانده. از بس شبها تنها هستم و احدی پیشم نیست راضی به یک موش و همدمی شدهام ولو دَدِه بزمآرا باشد. هرچه میشود بشود. ما که غرق شدیم آب از سرمان گذشته چه یکی نی، چه صد نی! زنهای مملکت ما میگویند و ضربالمثل است «یکی کم، دوتا غم، سهتا خاطرجمع». شاید انشاءالله اسباب فرجی بشود و ضربالمثل خانمها صدق باشد! هرکاری را باید تجربه کرد. ما هم از عمر خود متصل مشغول تجربه هستیم و تعجب این است دربارهی من همهی تجربیات بیاثر است و بینتیجه. یک مزاجی هم دارم که متنبه نمیشوم.
عروس خيلی صغير است
گفتوگوی مزاوجت بسیار طولانی شد. آخرالامر سیتومان نقد گرفتند، چهارتومان مهر، رخت و لباس هم بفرستم از قزوین بیاورند. اینکه تمام شد گفتند ذویالقربی باید در مجلس حاضر بشوند. مخارج شب را هم به گردن من گذاشتند. یک گوسفند، برنج، روغن، قند، چای داده شد همان پایین تهیه نمودند. بالاروچیها با زوارکیها جمع شده، شب یکشنبه دیشب، صیغهی عقد انقطاع نودونهسال جاری شد. شیخحسین هم باز شاهسلطان حسین خوبی شده، نوکرها را مصادره نموده، قریب دوتومان پول گرفت اما زورش به من نرسید و میگفت قانون نیست، شما باید آزاد باشید. اینها تمام شد، گفتند شیرینیِ آمهدی که عموی بزرگتر است باید به معمول ولایت داده شود. سر پیچانده و ندادم. اما ملایوسف دوتومان حقِ اجرای صیغه را گرفت. ناهار را هم آمدند قلعه، عصر به سلامتی رفتند. ملایوسف مجلسی دوهزار نماز میت، دو هزار روضه، دو مجلس هشتهزار و دوتومان هم از من گرفته، با دماغ چاق رفت.
عروس را کدخدا و ابوالقاسم با دایه خانم و تاجی به قلعه آوردند. عروس خیلی صغیر است. زیبوزینت و بزکِ دهاتی یا شهری هم نداشت. خیلی ساده سینهاش هم درد میکرد و متصل سرفه میکرد. درست این زن با آن زنِ من نقطهی مقابل است. همهچیز او درشت، این کوچک است. به هرجهت کاری خواهینخواهی بر حسبِ تقدیر صورت گرفت. امیدوارم که مبارک باشد در همچو شبی و همچو مجلسی بیش از این نمیشود نوشت، فرصت نیست.
سلام ، علاوه براینکه کلا کتابچه داستان همشهری تمام زوایای خوب یک مجله رو دربرداره ، شایسته گفتنه که این قسمت این شماره مجله فوق العاده بود . ایکاش دوباره از روزنوشت های عین السلطنه نشر کنید . باز هم ممنون بخاطر این حسن انتخاب .