مُشاع

سحر مختاری

چند روايت از ‌«جلسه ساختمان»

تنها این پایین، توی کوچه ایستاده‌ام. ده‌دقیقه‌ بعد از ده شب، بعد از زمان شروع جلسه. زنگ‌ها را دانه‌دانه می‌زنم و در مقام مدیر ساختمان، خواهش می‌‌کنم تشریف‌شان را بیاورند.

دل‌نوازان نازنازان می‌رسند. دستور جلسه مشخص است؛ «چندتا از سنگ‌های نما کنده شده و افتاده توی کوچه. می‌گویند اگر به کسی بخورد، مالکان ساختمان ضامن‌اند. هزینه‌ی پیچ‌کردنِ سنگ‌ها، حدود سه‌میلیون تومان است. پایه‌اید، بسم‌الله. نیستید، مسؤولیتش پای خودتان و خداحافظ شما.» قاعدتا نباید بیشتر از یک ربع، بیست‌دقیقه طول بکشد. اما جلسه‌های شش‌ماه یک‌دفعه‌ی ساختمانِ ما، یگانه محملی است برای بیشتر آشنا‌شدنِ همسایه‌ها با یکدیگر؛ «تیبا رو قسطی خریدین؟ چند؟»، «الان کجا مشغولین؟ می‌رسن بهتون؟»، «قدم نورسیده مبارک! … اِ؟ من دیدم از واحدتون صدای بچه می‌آد، فکر کردم دیگه به سلامتی شدین سه‌تا.»، «اونی که دوماه و ده‌روز پیش اشتباهی زنگِ خونه‌ی ما رو زد، مهمون شما بود؟»، «این آژانسیه ته کوچه به درد نمی‌خوره، اون‌ور چارراهیه بهتره.»…

تا خودت کات نکنی، گردش آزاد اطلاعات متوقف نمی‌شود. گزارش هزینه‌ها را می‌دهم و توی دلم می‌گویم: «حالا حرکت با شماست مرکوشیو.» سکوت می‌کنند و سرشان را می‌خارانند. پرسید زان میانه یکی زیرکی فهیم: «کی گفته خسارت عابر رو ما باید بدیم؟» آن یک جواب داد: «چرا، من پرسیدم. همین‌جوریه.» آقای میم با اندکی جدیت می‌گوید: «امسال اگه پول جمع کردین، من هستم. ولی سال دیگه یه‌قرون نمی‌دم. هرچی بشه هم هیچ ربطی بهم نداره.» آقای قاف مزاحی می‌کند تا فضا لطیف‌تر شود: «نمی‌شه از این تابلوهای خطر بزنیم جلوی ساختمون، کسی از این زیر رد نشه؟» آقای ب که همان زیرکی فهیم باشد، سعی می‌کند مشارکتش را فعال‌تر کند: «آقای عمادی، شما باید غیر از پول شارژ، ماهی پنجاه صدتومن بگیری از همسایه‌ها، برای خرجای این‌طوری.» پیشنهاد مفیدی است، آن‌هم وقتی صورت‌حساب قبض گاز (که پس‌فردا آخرین مهلتش است)، هنوز به تابلوی ساختمان مانده چون سه‌تا از همسایه‌ها از جمله همین آقای ب، سهم‌شان را نداده‌اند. بعد نوبت به بسته‌های پیش‌نهادی برای تغییرات زیربنایی می‌رسد: نصب آیفُن تصویری، ساخت انباری توی حیاط، خرید آنتن مرکزی، نقاشیِ نرده‌ها و دیوارهای راه‌پله.

آقای قاف هم سرپرست پرجمعیت‌ترین خانواده‌ی ساختمان، درددل‌های دائمیِ چند ساله‌اش را برای بار nاُم مطرح می‌کند؛ یکی این‌که چرا هزینه‌ی آب و گاز را به‌جای متراژی، نفری حساب می‌کنیم و دیگر این‌که چرا وقتی تانک موتورخانه خراب شد، به‌جایش یک تانک استیلِ جدیدِ به‌دردنخور توی پارکینگ گذاشتیم. همیشه از مشکل آب‌گرم در زمستان می‌گوید. برای آب‌گرم مشکلی نداریم، فقط فَنسِ حفاظِ تانک استیل، درست روبه‌روی جای ماشین آقای قاف است و هربار برای ورود و خروج به سختی می‌افتد. طفلی م‍أخوذ به‌ حیاست و اصل قضیه را به زبان نمی‌آورد. تانک را سه‌سالی می‌شود نصب کرده‌ایم و با احتساب هر شش‌ماه یک جلسه، حالا دفعه‌ی ششم است که ماجرای آب‌گرم زمستان را از آقای قاف می‌شنویم. دست‌آخر، باز همه می‌رسند به این‌که هیچ‌کس دلش به حال ساختمان نمی‌سوزد و بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش.

می‌گویم: «آیفن و آنتن و انباری و نقاشی به‌جای خود، فعلا بذارید اینی روکه زاییدیم بزرگش کنیم.» و به نمای ساختمان اشاره می‌کنم. آقای ب می‌گوید: «شما اول یه تماسی با واحدِ یک بگیر، نمی‌شه که اونا پول ندن فقط ما بدیم.» واحد یک، پنج‌سالی است خالی مانده. صاحبش در سوئد مُرده و بچه‌هایش هنوز هم انحصار وراثت نکرده‌اند. بقیه بر انجام این تکلیف صحه می‌گذارند و تاکید دارند در کنار این مهم، قبلش با آقای الف مالک واحد هفت که مستاجر دارد، تماس بگیرم ببینم حاضر هست مشارکت کند یا نه. باز بحث می‌کشد به چاقوکشیِ هفته‌ی پیش در کوچه و فوتبال بازی کردنِ عصر جمعه‌ی بچه‌ها که «آسایش واسه ما نذاشتن» و «دوچرخه‌ی توی راه‌پله مال شماست؟» و «آب کولر ما رو کی می‌بنده؟» و…

از یک ربعِ پیش‌بینی شده‌ام دوساعتی گذشته. خداحافظی می‌کنم و می‌روم ببینم بعد پنج‌سال، جایی شماره‌ای از فرزندان واحد یک داریم یا نه، تا ده‌وربعِ جلسه‌ی بعدی که باز دانه‌دانه زنگ واحدها را بزنم؛ همسایگان مهربان و شریفی که وقتی حرفِ مخارج می‌شود، چون خمُشانِ بی‌گنه روی بر آسمان می‌کنند و منتظر می‌مانند تا مردی از خویش برون آید و کاری بکند. این‌جور وقت‌ها، سیاستِ «پول را به تاخیر بینداز و استراحت کن» خوب جواب می‌دهد.