واحد ۵۰۶ دقیقا بالای خانهی ما است. وقتی از پاگرد پیچیدم درش نیمهباز بود ولی بنا به عادت زنگ زدم و همزمان در را فشار دادم. نقشهاش هم با خانهی ما یکی بود اما چیدمان شلوغش، زمین تا آسمان با آشیانهی تازهی من توفیر داشت. هیچکس به پیشواز نیامد. راهروی ورودی را که ردکردم وارد سالن شدم. چندنفری نشسته بودند. دونفر باهم گرم گپوگفت بودند و بقیه به ظاهر سر درون موبایل خود داشتند و درحقیقت یا داشتند من را ورانداز میکردند و یا گوش به حرفِ آن دو داشتند. سلامِ بلندی گفتم و ظرف شیرینی خانگی را روی پیشخان گذاشتم. همان نزدیک نشستم. خانم میانسالی از اتاق خواب بیرون آمد. بلند شدم و خودم را به او معرفی کردم. بعد از یکماه هنوز به نام خانوادگی جدیدم عادت نکردهام و هربار هنگام معرفی مجبورم مکث کنم. «صدوقیان هستم. همسایهی واحد ۴۰۶.» همه ساکت میشوند. خانم میانسال یک ابرویش را بالا میبرد و میگوید: «خواهر آقای صدوقیان؟» لبخند میزنم و میگویم: «همسرشون هستم.» نگاه سنگین حاضران پشتم را میلرزاند. هرچه باشد رویا پنجسال با این عنوان توی این خانه زندگی کرده بود و حتما همهی اینها با او حشر و نشر داشتند. شاید هم هنوز با یکی دوتایشان در تماس باشد و امروز بعد از جلسه سریع بهاش زنگ بزنند که آره، زن جدید شوهرت را دیدم و چنین است و چنان. خانم صاحبخانه سری تکان میدهد و دستِ دراز شدهام را نادیده میگیرد. لبخندم را به زور حفظ میکنم و سرجایم مینشینم. آنطرفِ اتاق، زنی همسنوسال خودم است که بیتعارف و با کمی خشم به چشمانم زل زده است و من در جواب نگاهش لبخند میزنم.
چندنفر دیگر وارد میشوند. کاش روال جلسه را از مهدی میپرسیدم. البته فایدهای هم نداشت چون همیشه این رویا بوده که در جلسهها شرکت میکرده است. این دوسالِ گذشته را هم که هرچه در جلسه تصویب میشده، دربست قبول میکرده تا به قول خودش درگیر این بازیهای سخیف نشود. زن صاحبخانه در جواب چشموابروی یکی از تازهواردان زمزمه میکند: «زن جدیدِ دکتره.» این قسمتِ ازدواج را دوست ندارم. سیوپنجسال برای هویت اجتماعیام زحمت کشیده بودم ولی با ازدواجم نهتنها جایگاهم به یک مایملک تبدیل شده بلکه بهخاطر حضور پاکنشدنیِ رویا، هویتی دستدوم دارم. سعی میکنم روی حرفهایی تمرکز کنم که بهخاطرشان به جلسه آمدم. حرفهایی که باعث شد تا دوباره تنشِ معرفیشدن در مقام همسر جدید دکتر صدوقیان را تحمل کنم. فشاری که هنوز بعد از دوماه برایم عادی نشده است. تجربهی خوبی نداشتم از برخورد با کسانی که رویا را میشناختند ولی تحمل فضولات سگ طبقهدومیها در راهرو و پارککردنِ ناشیانهی همسایهی طبقهی سوم در پارکینگ کناری ما و شلوغیِ بازی بچهها در ظهر جمعه برایم غیر قابلِ تحملتر بود.
جلسه شروع میشود. نگاهِ زنِ آنطرفِ اتاق کماکان ادامه دارد. ذهن سیال پرتم میکند به روزی که مادر مهدی بهام از همسایههای او گفت. از زن طبقهی بالایی که دخترش را به بهانههای مختلف میفرستد پایین و زن طبقهی سوم که هرازگاهی خوراکیهای عجیبوغریب میفرستد و صدالبته خوراکیها آنقدر توی یخچال میمانند تا در سرزدنهای هفتگیِ مادرجان دور ریخته میشوند.
مردها سر شارژ موتورخانه دعوا میکنند و من زیر نگاه رقبای ناشناسم کمر راست میکنم و به تلخی لبخند میزنم.