سحر مختاری

همه سوارید؟

یک تجربه

چند روايت از ‌«سرويس مدرسه»

اتوبوسی که از دور سه‌بار چراغ بزند مال عزیزآقاست. من هر شب وقت خواب، به‌جای دعایی که مادر یادم داده، سه‌بار تکرار می‌کنم: «من سوار هیچ اتوبوسی جز اتوبوس عزیزآقا نخواهم شد.» این عهدی است که باهم بسته‌ایم، تا روز قیامت. البته عهدی بدون حرف. چون من با دوست گُنده‌ام که از پدر هم بلندتر است و پاسبان‌ها هم از قیافه‌ی ترسناکش می‌ترسند حرف نمی‌زنم، جرات نمی‌کنم...
شیشه‌ی پنجره‌ی کنار من شکسته است و باد سردی به یک طرف صورتم می‌خورد. عزیزآقا با نگرانی از آیینه‌ی ماشین مراقب من است. اتوبوس را نگه‌می‌دارد. یک تکه روزنامه و مقداری پارچه‌ی کهنه توی سوراخ پنجره می‌چپاند. من زبان صامت او را بلدم. می‌دانم دلش شور می‌زند و ترجیح می‌دهد جایم را عوض کنم. انگار با چشم‌هایش به من می‌گوید: «پاشو، دخترکوچولوی سرتق، برو ته اتوبوس، آن‌جا گرم‌تر است. می‌ترسم مریض شوی.» نگرانی عزیزآقا را دوست دارم. مهربانی مادرانه‌ی او عمق دوستی‌اش را نشانم می‌دهد. چشم‌هایم را می‌بندم و سفری خیالی به اعصار دور و عهد پادشاهان بزرگ می‌کنم. به زمانی که پهلوانان وفادار برای اثبات صداقت و سرسپردگی به شهریار، پابرهنه روی ذغال‌های سرخ راه می‌رفتند و با اژدهای هفت‌سر می‌جنگیدند...

این برشِ داستان «اتوبوس شمیران» از کتاب «خاطره‌های پراکنده» برای خیلی‌ها آشناست. نویسنده‌ی ‌«خاطره‌های پراکنده» شخصیت راننده‌ی راهِ مدرسه را در یاد داستان‌خوانان ایرانی ماندگار کرده است. در همین چند خط به‌خوبی می‌شود فهمید که چقدر این مکعب‌مستطیل متحرک و آدم‌های داخلش، موقعیت‌های داستانی می‌سازند. برآیند آثاری هم که برای این فراخوان به دست‌مان رسید همین را نشان می‌داد. صدوچهل‌وشش یادداشت برای موضوع سرویس مدرسه دریافت کردیم که در نوع خودش رکورد تازه‌ای برای یک تجربه به‌حساب می‌آید. این‌بار تعداد نوشته‌هایی که از مرحله‌ی اول بررسی به مرحله‌ی دوم راه یافتند، خیلی بیشتر از تعداد صفحه‌های این بخش بود و به همان نسبت هم، شباهت یادداشت‌ها به‌هم زیاد بود.طبیعی است که یک‌تجربه‌های خوب زیادی از چاپ بازماندند، بنابراین تصمیم گرفتیم آن دسته از نوشته‌هایی را که به‌دلیل محدودیت صفحه و یا مشابه‌بودن به‌ناچار کنار گذاشته شدند، در سایت مجله منتشر کنیم. خوانندگان مجله می‌توانند باقی یک‌تجربه‌های منتخب را در بخش «یک تجربه» سایت مجله بخوانند.