مرجوعی‌ها را خمير می کنند

محمدرضا دوست‌محمدی

فیلم‌خانه

قسمت چهارم

نگاهم بین موهای تُنک سیامک انصاری و چشمان سبز مهتاب کرامتی در رفت‌وآمد است که کلاه کاسکتش را درمی‌آورد و به موهای جوگندمی عرق‌کرده‌اش دست می‌کشد. می‌گوید: «عرب‌نیا هم هست.» این هشتمین جایزه‌ای است که پدرم از مجله‌ی جدول می‌برد. از هفت‌تای قبلی یکی کتری برقی بوده و شش‌تای دیگر ساعت‌دیواری. ساعت‌های مربع شکلی که در پس‌زمینه‌ی هرکدام عکسِ یک بازیگر سینما یا فوتبالیست نقش بسته و لوگوی مجله هم در گوشه‌ی بالای سمت چپ آن‌ها حک شده است. شهاب حسینی روی دیوار پذیرایی ساعت را نشان‌مان می‌دهد، عطاران در اتاق پدر، عرب‌نیا با عینک موتورسواری روی یخچال، زلیخای یوزارسیف بالای شومینه و کارلوس کی‌روش و یک عطاران دیگر به دلیل کمبودِ جا داخل کمد. آن ابتدا پدر از این‌که نامش را میان برندگان می‌دید، ذوق می‌کرد. اسمش را که همیشه مقابلش دو کلمه‌ی تهران و ساعت دیواری دیده می‌شد، با ماژیک،‌ رنگی می‌کرد و به دوستانش نشان می‌داد. بعد از ساعت چهارم دیگر ساعت‌دیواری راضی‌اش نمی‌کرد. به‌خصوص که تازگی‌ها در میان نام‌های برندگان، سروکله‌ی برنده‌ی تازه‌واردی به‌نام فرهاد عشوری از بندرانزلی پیدا شده که تا حالا سه‌بار برنده‌ی نفیس‌ترین جایزه‌ی مجله یعنی پلوپز شده است. من هم‌چنان به ساعت‌ها نگاه می‌کنم و هنوز در دوراهیِ کرامتی- ‌‌انصاری مانده‌ام. اگر پدر خانه بود تا حالا یکی را انتخاب کرده بود. پیک‌موتوری که کم‌کم حوصله‌اش سررفته، هدبند سیاهِ روی پیشانی‌اش را جابه‌جا می‌کند، دو باتری کوچکِ نیم‌قلمی از جیبش بیرون آورده و می‌گوید: «هر‌کدوم رو انتخاب کنید، خودم براتون باتری می‌اندازم.» بعد به سرِ مثبتِ باتری‌ها زبان می‌زند تا نو بودن‌شان را بسنجد. وقتی مطمئن می‌شود، دو باتری را به‌ام تعارف می‌کند تا من هم امتحانی کنم. به نشانه‌ی اعتماد سر تکان می‌دهم و خودم را سرگرم انتخاب نشان می‌دهم. از بی‌حوصلگی لبِ بالایش را به نوک دماغش می‌چسباند. شبیه کسانی شده که با لب‌شان سبیل مصنوعی‌شان را نگه‌داشته‌اند که نیفتد. این حرکتش من را یاد خاطره‌ای دور می‌اندازد که نمی‌دانم چیست. به کارتن‌هایی که با طناب پشت موتورش بسته، اشاره می‌کند و می‌گوید بعد از این‌جا برای پنج برنده‌ی دیگر هم باید ساعت و پلوپز ببرد.

چشم‌هایم را به روی چشم‌های سبز مهتاب کرامتی می‌بندم و سیامک انصاری را انتخاب می‌کنم. باتری‌های خیس از زبان و عرقِ دستش را پشت ساعت می‌اندازد و عقربه‌ها را با ساعت موبایلش تنظیم می‌کند. قبل از رفتن یک شاخه گلایل از خورجین موتورش بیرون می‌کشد. «قراره از این به بعد به کسایی که بیشتر از سه‌بار برنده می‌شن گل هم بدیم.» گلایل را که می‌دهد و می‌‌‌رود، از پشت چهره‌ی آفتاب‌سوخته‌اش‌‌ می‌شناسمش. صدایش می‌کنم. صدایم میان صدای موتور گُم‌ می‌شود و می‌رود.
 
 
به همه‌ی ما شکوفه‌های کلاس‌اولی نفری یک شاخه گلایل دادند تا به معلم‌مان تقدیم کنیم. من به اصرار پدرم اولین روز مدرسه کت‌وشلوار پوشیده بودم. «آدم تو‌ی زندگی‌اش دوبار متولد می‌شه، یه‌بار وقتی وارد مدرسه می‌شه، بار دوم وقتی ازدواج می‌کنه.» پرسیدم: «وقتی آدم به دنیا می‌آد چی؟ اون تولد نیست؟» پدر مکثی کرد و گفت: «درسته، سه‌بار. البته مرگ هم یه تولد دوباره است. شد چندبار؟» گفتم: «چهاربار.» پدر گفت: «آفرین. سعی کن در همه‌ی تولدهای زندگیت کت‌وشلوار بپوشی.» پرسیدم: «حتی روز مرگ؟» پدرم آهی کشید و گفت: «سوال ناراحت‌کننده نپرس.» بعد کت را تنم کرد. کت‌وشلوار را از پنج‌سالگی به مناسبت عروسی عموی کوچکم داشتم و حالا که هفت‌ساله شده بودم، هنوز باید لبه‌های آستینش را برمی‌گرداندم تا نوک انگشت‌هایم خودشان را نشان بدهند. پدر قبل از من وارد مدرسه شد. بعد از هفت‌سال فیلم‌برداری یاد گرفته بود که فیلم‌بردار باید قبل از سوژه واردِ مکان شود تا بتواند ورودش را ثبت کند. قرار بود وقتی من وارد می‌شوم لبخند بزنم و بی‌آن‌‌که به دوربین نگاه کنم با یک دست، گل و با دست دیگر، کیفم را بالا بگیرم و «بااشتیاق» به سمت حیاط مدرسه بدوم. ولی در عمل هیچ‌کدام اتفاق نیفتاد. در اولین پلان از فیلم ورودم به مدرسه، با فرمان پدرم وارد می‌شوم. هنوز نیشم را باز‌نکرده‌ام که فوجی از بچه‌های قدونیم‌قد به سمتم هجوم می‌آورند و برای این‌که در فیلم دیده شوند، از هر طرف محاصره‌ام می‌کنند. من با کت‌و‌شلوارِ اتوکشیده، وسط وحشی‌بازیِ این دوربین‌ندیده‌ها بیشتر شبیه گزارش‌گرِ واحد مرکزی خبر هستم که به سطح شهر رفته تا از مردم همیشه‌درصحنه گزارش تهیه کند ولی ازدحام همیشه‌در‌صحنه‌ها اجازه‌ی تهیه‌ی خبر را نمی‌دهد. مثل همان گزارش‌گر بدبخت که می‌خواهد با آخرین توان میکروفنِ بستنی‌شکلش را از گزند آسیب حفظ کند، گلایلم را در مشت گرفته‌ام تا وقتی به معلم عزیزم می‌رسم دست‌خالی نباشم. از دست پدرم عصبانی‌ام. او هنوز نمی‌داند هرجایی جای این لوس‌بازی‌ها نیست. این‌جا مدرسه است، محل تجمع یک مشت علاف که منتظرند هلی‌کوپتری از آسمان حیاط مدرسه عبور کند تا یک‌ربع با دهان باز و انگشت رو به آسمان، خط سیرش را به‌هم نشان دهند. کچل‌هایی که تفریح‌شان این است که با دندان‌‌های شیری‌شان روی مچِ همدیگر را گاز بگیرند تا ساعتی خیالی روی دست‌هایشان نقش ببندد و بعد یکی بپرسد: «ساعت چنده؟» تا دیگری پاسخ دهد: «عقربه‌اش کَنده.» و بخندند. از این‌ها چه توقعی می‌توان مقابل دوربین داشت؟
 
 
تصویر را روی صورت ناظم نگه‌می‌دارم که بچه‌ها را به صف می‌کند. اشتباه نکرده‌ام. پیک موتوری، آقای فرخ‌تبار، ناظم مدرسه‌ی ابتدایی‌مان بود. در فیلم هم که بچه‌ها حرصش را درآورده‌اند، لبش را به دماغش چسبانده و سبیلش مثل امروز بین لب و دهان گیر افتاده است. تلفن مجله را از صفحه‌ی اولش پیدا‌می‌کنم و زنگ می‌زنم. پشت خط، زنی جواب می‌دهد. وقتی می‌گویم شماره‌ی پیک موتوری را می‌خواهم، نگران می‌پرسد: «جایزه‌تون مشکلی داره؟» مطمئنش می‌کنم که جایزه ایرادی ندارد و با پیک، کاری خصوصی دارم. می‌گوید: «نیم‌ساعت دیگه برمی‌گرده مجله. اون‌ موقع تماس بگیرین.»
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌وهشتم، مهرماه ۱۳۹۲ بخوانید.

۷ دیدگاه در پاسخ به «مرجوعی‌ها را خمیر می‌کنند»

  1. محمدمهدی -

    توصیف ها اینقدر واقعی هستن که با اینکه خنده دار و مبالغه آمیزن ولی بازم برای آدم باور پذیره…آقای صفایی دستت درد نکنه…

  2. مبین -

    سلام.
    از آنجایی که کل مجله داستان برای من همین یک سایت و چهار جلد قدیمی است، و خواندن این داستان های دنباله دار و نوشته های دیگر هم به «متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی…» ختم می شود، باید بپرسم که بعد از گذشت چند ماه کامل شده ی این مطالب را روی سایت می گذارید؟ و اگر قصدش را ندارید، ما خارجی ها باید چی کار کنیم؟

    با تشکر

    1. روناز کمالی -

      سلام. قرار است در فاز بعدی سایت اشتراک الکترونیک راه‌بیافتد تا دوستانی مثل شما که دسترسی به نسخه‌ی مکتوب مجله ندارند بتوانند متن کامل مطالب را در سایت مجله بخوانند.

      1. مبین -

        قربانتان، زحمت می شود.
        منتظر فاز بعدی تان هستم.

        باز هم متشکر 🙂

  3. کسرا -

    آقا این ایمان صفایی و روایت آخرش محشره آقا محشره. به جرئت میشه گفت از خیلی از داستان‌های مجله قوی‌تره. این آخری و ماجرای مهتابی خوردن سر صف بعد مدت خیلی طولانی من رو خندوند. دمت گرم ایمان صفایی.