یه جونش رفت

امید مهدی‌زاده (بخشی از اثر)

یک تجربه

گیرم باباها هردو دکتر، اما حکایت‌شان به ماه من و ماه گردون پهلو می‌زد. دکترِ طبقه‌ی اول یک جراح منضبط بود که وقتی صبح‌ها از راه‌پله‌ها رد می‌شد، بوی ادکلنش تا شب که نه اما تا ظهر در راهرو می‌ماند، لباس راحتی‌اش ربدوشام بود و غیر از خودش و خانمِ لاغراندام و استخوانی‌اش که همیشه‌ی خدا ناخن‌هایش لاک زده بود، یک پسر عزیز دردانه هم داشت که تفریح آخر هفته‌اش اسب‌سواری بود و دغدغه‌ی بزرگ نوجوانی‌اش این بود که صبح به صبح به جورابش هم ادکلن بزند! دکتر طبقه‌ی دوم، بابای من بود با چهارتا بچه‌ی قدونیم‌قد که آخری‌اش من بودم. بابای من، گرچه پزشک سرشناس‌تری بود و همیشه‌ی خدا مرتب و خوش‌بو بود اما لباس راحتی‌اش در خانه، پیژامه‌ی راه‌راه سفید و آبی بود و وقتی پایش به خانه می‌رسید، دکتر که نبود هیچ، می‌شد اسب بچه‌ها و راننده‌ی شخصی‌شان برای سواری‌دادن و پارک‌رفتن و خلاصه هرتفریحی غیر از اسب‌سواری! وجه اشتراک ما و حمید تکه، «ماریو» بود! همان آقای کوتوله‌ی سیبیلو که با خوردن قارچ بزرگ می‌شد و با فشاردادنِ دکمه‌های سگا از روی دره‌ها و چاه‌ها می‌پرید. اما همین وجه اشتراک‌مان هم پر بود از تفاوت‌های فرهنگی و اجتماعی! تلویزیون مخصوصِ سگای ما یک تلویزیون دوازده‌اینچ پارس بود که رنگ خال‌های قارچ‌های آقای «ماریو» را سفید نشان می‌داد و کلاهک‌شان را طوسی. اما تلویزیون مخصوص سگای حمید تکه، یک تلویزیون بیست‌وچهار‌اینچ پاناسونیک بود که همه‌چیز را به همان رنگ‌هایی که بودند، نشان می‌داد. تفاوت دیگرمان این بود که حمید‌ تکه همه‌ی دوازده‌ماه سال، یک سگای اختصاصی با سهم صددرصدی داشت ولی ما فقط بعد از تمام‌شدن امتحان‌های خرداد تا آخر شهریور، رنگِ سیاهِ سگایمان را با آن دکمه‌های زرد و آبی و قرمز می‌دیدیم، آن‌هم با سهم بیست‌وپنج‌درصدی! حمید یک‌سال از خواهر بزرگ من کوچک‌تر و یک‌سال از خواهر دومم بزرگ‌تر بود. برادرم سه‌سال از خواهر دومم و من سه‌سال از برادرم کوچک‌تر بودم. خواهر دومم بدجوری حمید را دست می‌انداخت و سربه‌سرش می‌گذاشت. من و برادرم هم کوچک‌تر از آن بودیم که برای تفریح حمید مناسب باشیم. اما خواهر بزرگم هم مهربان و خوش‌برخورد بود هم با اخلاق‌های خاص حمید تکه خوب کنار می‌آمد. حمید فقط به خواهر بزرگم اجازه می‌داد که با سگا و تلویزیون بزرگ و رنگی‌اش بازی کند و البته گاهی هم از سرِ روکم‌کنی با خواهر دومم «ماریو» بازی می‌کرد. من و برادرم فقط به اصرار خواهر بزرگ‌ترمان حق ورود به اتاق حمید را داشتیم تا «ماریو»ی رنگی را ببینیم، بی‌آن‌که او را از دره‌ها و چاه‌های رنگی بپرانیم! تلویزیون حمید با همه‌ی بزرگی و زرق‌وبرقش گاهی در ظهرهای گرم تابستان و بعد از چندساعت بازی مداوم، داغ می‌کرد و تصاویرش بفهمی‌نفهمی کج‌ومعوج می‌شد. این‌جور وقت‌ها حمید یک کتاب یا مجله می‌داد دست من و برادرم تا تلویزیون را باد بزنیم و ما هم از ترس برگشتن به تلویزیون دوازده‌اینچ سیاه‌وسفیدمان، با بیشترین قدرتی که داشتیم تلویزیونش را باد می‌زدیم و او پیروزمندانه «ماریو» را از سرِ دره‌ها و چاه‌ها می‌پراند!

حالا همه‌ی پنج‌نفرمان ازدواج کردیم و همه به‌جز من بچه دارند. هنوز هم هرکدام‌مان در گوشه‌ای از این دنیا در حال پراندن «ماریو»ی زندگی‌مان از سر دره‌ها و چاه‌ها هستیم. گیرم دیگر کسی نباشد تلویزیون‌مان را برای صاف‌شدنِ تصویر زندگی باد بزند.