مامان نشسته بود روی زمین و خریدهایش را چیده بود دورش. یک ساعتدیواریِ چوبی پاندولدار، سهتا میوهخوری کریستال، یک اسب سیاه گچی و یک ارگ. میگفت اگر میخواستیم نویشان را بخریم باید همهی پول را میدادیم بالای کریستالها. از این حراجیهای لوازم منزل خریده بودشان. انگار طرف همسایهی قدیم مامانبزرگ بوده و روی حساب آشنایی، کلی هم تخفیف داده بود. بابا با اخم پرسید: «این رو دیگه واسه چی خریدی؟» ارگ را میگفت. «مفت بود بابا، خریدم برای اینا.» من و سروش را میگفت که نشسته بودیم دو طرف ارگ و هرچندثانیه یکبار انگشت اشارهی لرزانمان را به کلیدهایش فشار میدادیم؛ دینگ…دینگ. نیمساعت بعد سروش رفت از توی یخچال یک خیار برداشت و برگشت بالاسر ارگ، سرش را خاراند، چشمهایش را تنگ کرد و با صدای نازکی پرسید: «مامان آتاری نداشتن؟» روز بعد ارگ را پیچیده لای کاغذ روزنامه پسدادیم و آتاری را داخل یک پلاستیک سیاه تحویل گرفتیم.
پنجسال بعد، سروش دستهی شکستهی «دستگاه مسخره» را پرت کرد پشت تلویزیون وترجیح داد برود توی کوچه فوتبال بازی کند. من که گزینهای برای ترجیحدادن نداشتم همان «آتاریبازی» را ادامه دادم. از آن به بعد «سوپرماریو» شد بازی محبوبم. گروهی که بودیم بهاش قارچ میگفتیم، تنها که شدم ماریو صدایش کردم. آن اوایل دوبار تا آخرین مرحلهاش رسیده بودم و بعد گذاشته بودمش کنار اما آتاری که مال من شد دوباره رفتم سراغش. اینبار شکل بازی را عوض کردم. رسیدن به شاهزادهخانم دیگرخیلی لوس و تکراری شده بود. توی بازیِ من، ماریو هیچ هدف بلندمدتی برای زندگیاش نداشت. صبح ساعت ده از خواب بیدار میشد، صبحانهاش را میخورد و درحالی که لم دادهبود روی مبل از خودش میپرسید امروز چه کار کنیم؟ «امروز پنج هزارتا سکه جمع کنیم.»، «امروز سیتا لاکپشت بکشیم.»، «امروز فقط بدوییم.»، «امروز رکورد پرچمرو بزنیم.»،«امروز هیچکاری نکنیم.»…
یکی از روزهای آخر اسفند که مدرسهها تعطیل شده بود، لم داده بودم روی کاناپهی گندهی وسط هال و با چشمهای نیمهباز «ماریو دیوانه شده» بازی میکردم. سپهر توی آشپرخانه با گوشتکوب چیزی را میکوبید؛ تقتقتق. جز ما دوتا کسی خانه نبود. ماریو رفتهبود توی زیرزمینِ پر از سکه اما لج کرده بود و هیچکدام را برنمیداشت. میخواست برود بیرون اما نه از خروجی اصلی. مشت میکوبید به دیوار و فریاد میکشید که این لعنتی باید به جای دیگری راه داشته باشد. فریاد میکشید و مشت میکوبید: گومب… گومب… گومب. کمکم داشت خوابم میبرد که سروش در را باز کرد. با صدای تودماغیاش سلامش را کشید: «سلاااام.» جوابش را ندادم. دوباره با همان لحن اما کمی بلندتر گفت: «گیتاااار.» ایستاده بود توی چارچوب در و یک گیتار گنده گرفته بود بغلش. دویدم دنبالش تا آخرسر کنار میز ناهارخوری گیرش انداختم. سپهر چند ثانیه دیرتر رسید. داشت از هیجان منفجر میشد… با تعریفِ امروز و از نگاه عکسها سپهر بانمک و شیطان بود. با تعریف آنروز و از نگاه خواهر و برادر پانزده و هجده سالهاش، بچهای چاق، لوس و وحشی بود. تصمیم گرفتیم فعلا هیچ حرفی از قرضگرفتن و شکستن گیتار به زبان نیاوریم تا بببینیم چه خاکی میتوانیم به سرمان بریزیم. شب روی تخت دراز کشیده بودم که صدای هوارکشیدن بابا بلند شد. در اتاق باز شد و سروش دوید سمت پنجره و از آنجا پرید توی کوچه. دادوهوار بابا که تمام شد نوبت رسید به «دیگه حق ندارید»ها. اما همانجا گیرکرد. سهبار جملهی «دیگه حق ندارید» را تکرار کرد و آخرسر نتوانست جملهاش را تمام کند. میخواست ستارههایمان را پس بگیرد ولی چیزی روی شانههایمان نبود. کفری شده بود. داشت میرفت سمت آشپرخانه که چشمش افتاد به آتاری. از تلویزیون جدایش کرد، سیمش را پیچید دورش و برد انداختش توی صندوقعقب ماشین. بعد از چندماه به بهانهی کنکورِ سروش کلا دستگاه را رد کردند رفت.
نهسال بعد من نشسته بودم کف واگنِ مترو و گوشیِ دستدومی را که از دوستم گرفته بودم بررسی میکردم. صبحش گوشی خودم را جا گذاشته بودم توی دستشویی دانشگاه. فیلم و عکسی درکار نبود، نتبوک و اینباکس و سِنتمسیجهایش را پاک کرده بود. فقط توی درفت سه تا مسیج نصفه مانده بود: «آره باب»، «ببین من معذر»، «هاها تو» سعی کردم به هم ربطشان بدهم، نشد. با ناامیدی رفتم سراغ بازیها. داشتم نگاه میکردم تا هرکدام عکسش جذابتر بود انتخاب کنم که یکی از عکسها بهنظرم آشنا آمد. اسمش را خواندم: Super Mario Bros. خودش بود با همان موهای قهوهای و چشمهای درشت و کلاه لبهدار. رفیق سالهای دورم، ماریو. باورم نمیشد. دکمهی پلِی را زدم تا مطمئن شوم، بله خودش بود. بازی شروع شده بود اما ماریو توان حرکت نداشت. بعد از نُهسال پرت شده بود توی هوای آزاد. نور چشمهایش را میزد. پاهایش میلرزید. نمیتوانست حرکت کند. تمام مدت خیره شده بود به منظرهی روبهرویش. برای دور دوم اما حالش جا آمد. لبخند زد و راه افتاد. برنامهای نداشت، میخواست چهارتا قارچ بخورد و اطراف را بگردد ببنید چیزی عوض شده یا نه. کمی که رفت رسید به همان زیرزمینی که بارِ آخر میخواست دیوارش را خراب کند. به دیوار دست کشید، سکههایش را جمع کرد، قارچش را خورد و زد بیرون. هنوز چندقدمی نرفته بود که افتاد روی زمین. سعی کرد بلند شود اما نشد. نمیفهمید چه اتفاقی افتاده. قبلا هیچوقت اینطور نشده بود. فکر کرد نقشه بوده، مسمومش کردهاند. لاکپشتها جلو نمیآمدند، جمع شده بودند یک گوشه و تماشا میکردند. حتما از ماجرا خبر داشتند، نامردها. باخودش گفت: «همهشان بروند به جهنم. هنوز یک جان دیگر برایم باقیمانده.» خیرهشد به ثانیهشمار بالای سرش. چقدر کند میگذشت. سرش را برگرداند. هرچه نیرو داشت جمع کرد و کشانکشان رفت سمت دره. بــــــــوم، خودش کار را تمام کرد.
بازی که تمام شد دیدم ایستگاه را رد کردهام. باید دوباره خط عوض میکردم و برمیگشتم عقب.