وقتي مادرم گفت كه امروز براي كاري بيرون ميروند و تا شب هم برنميگردند، ميخواستم بال دربياورم. از وقتي آن دستگاه سفيد مستطيلشكل به خانهي ما آمده بود، منتظر فرصتي بودم تا حتي شده پنجدقيقه بيشتر با ميكرو بازي كنم. تنها نکتهی نگرانکننده این بود که مامان، میکرو را قایم کرده باشد. کلید حل معما در کمد بود. دلم ميخواست زودتر بروم سراغش و خيالم را راحت كنم اما چون هنوز مادروپدرم در خانه بودند، اين كار نقشهام را لو ميداد. صبر كردم، بعد از خداحافظي سراغ كمد دويدم و ميكرو را نديدم! حدسم درست از آب درآمده بود، مامان ميكرو را پنهان كرده بود و حالا اين وظيفهي من بود كه خانه را زيرورو كنم؛ میان بقچههای سفیدِ زيرپيراهن و عرقگيرهاي اتوشده و مرتب بابا، توی كمدِ خاكگرفته، داخل گنجه و انباري و… اما فايده نداشت انگار مامان ميكرو را با خودش برده بود. افسوس ميخوردم كه آنهمه راهي كه دوستم توی مدرسه براي كشتن غول آخرِ رمبو گفته بود، بي استفاده ماند. توي خانه بيهدف قدم ميزدم که ناگهان چشمم به نقطهای خیره ماند. رختخوابهاي بسيار مرتب كه مامان با وسواسِ زیادی چیده بودشان و ملافهاي سفيد رويشان كشيده بود، بدون ذرهاي ناصافي و چروک. براي پيدا كردن ميكرو بايد آن نظم تحسينبرانگيز را بههم ميزدم و خودم دوباره راستوريسش ميكردم. ملافه را كندم، دست کردم زير طبقههای تشكها و بالشها و بالاخره پيدايش كردم و بيرون كشيدمش. كمي ديگر كه گشتم، دستهها و فيشها را هم پيدا كردم، فقط مانده بود فيلمِ بازي. غمي نبود، سريع دويدم و از پسر همسايهمان دوتا فيلم با هزار خواهش و التماس و دستآخر با قول يك بستني گرفتم. وقتي برگشتم رختخوابها مثل ويرانههاي جنگي بود. مادرم بايد يكساعتي وقت ميگذاشت تا دوباره سرپايشان كند. با سرعت هرچه تمامتر شروع كردم، آداپتور را به سيمسيار زدم، پنكه را روشن كردم و روي آداپتور تنظيم كردم، فيش زرد جاي زرد، قرمز جاي قرمز و سفيد هم جاي سفيد. محلِ جاخوردن فيلم در ميكرو را با قوّتِ هرچهتمامتر فوت كردم، فيلم را دقيق و با فشارِ دست جاانداختم، تلويزيون را روشن كردم و آن را روی کانالAV2 گذاشتم. نوشتههای انگليسيِ سبزرنگ روي زمينهاي سياه نشان داده میشد و فلش قرمزِ انتخاب هم كنارِ بالاترين نوشته قرار داشت. مثل وقتي بود كه پول زياد داري و نميداني از يخچال كدام بستني را برداري؛ قيفي؟ كيم؟ آلاسكا؟ يخي؟ قارچخور؟ رمبو؟ سونيك؟ كلانتر؟
فلش را كنارSuper Mario بردم وSelect را فشار دادم.
وقتي مادروپدرم شب از راه رسيدند، پسری كوچك ديدند كه جلوي تلويزيون درازبهدراز افتاده، رختخوابهايي كه پخشِ زمين شده، ظرف قابلمهي نهار كه هنوز گرم نشده و رمبو كه مرده بود و بالاسرش نوشته بود: !Game Over.