یه جونش رفت

امید مهدی‌زاده (بخشی از اثر)

یک تجربه

چند روایت از هم‌نشینی با کنسول‌های بازی

هفت‌ساله بودم، بعدازظهرِ گرم شهريور تهران و روز تولدِ پسرعمو‌ی پنج‌ساله‌ام عرفان بود. عرفان و زن‌عمو از خوزستان آمده بودند خانه‌ي ما. اين‌طور شروع شد كه برادرم بهروز از سرکار آمد خانه و دستش يك بسته‌ي بزرگ بود پيچيده با كاغذكادوي زشت به رنگ خردلي و قرمز. مهمان‌خانه را از نقطه‌ی مرکزی لوسترِ روی سقف تا دیوارها با کاغذکشی تزئین کرده بودیم. عرفان از همان لحظه‌ي ورودِ بهروز تا وقتي زن‌عمو با كيك وارد مهمان‌خانه شد، مثل پنگوئني كه منتظر شكستن تخمي باشد كه فرزند دل‌بندش از آن بيرون مي‌آيد، نشسته بود بالاسرِ كادوها و چشم از بسته‌ي زشتِ خردلي و قرمز برنمي‌داشت. خب آن‌وقت‌ها و البته اين‌وقت‌ها و كلا در تمام طول تاريخ، هديه‌هاي در حجم بزرگ براي بچه‌‌ها و براي بعضي آدم‌بزرگ‌ها جذابيت بيشتري داشته و دارند. اين بود كه عرفان از لحظه‌ي ورود بهروز به خانه تا وقتي آخرين لقمه‌ي كيك را به زور توي دهانش گذاشتند، نشسته بود پاي هديه‌ها و طفلكي، مُرد و زنده شد تا نوبتِ بازكردن كادوها رسيد. موقع بازكردن كادوها هم بسته‌ي زشت خردلي‌رنگ را به‌خاطر حجم زياد آخرسر بازكردند اما وقتي بالاخره بازش كردند، عرفان به چيزي زل زده بود كه حتي اسمش را درست نمي‌توانست بگويد و دو رشته سيم درازِ سياه از دست‌هايش آويزان بود كه به دو شيء سياه و قرمزِ گوشت‌كوب‌طور وصل بودند كه برادرم بهروز آن‌ها را «دسته‌خلباني» مي‌ناميد و يك مكعب‌مستطيل سياه هم روي ميز بود كه رويش علامتي شبيه ميدان آزادي داشت. عرفان بعد از كمي وررفتن با گوشت‌كوب‌هاي سيم‌دار حوصله‌اش سررفت و رهايشان كرد و رفت سروقت هديه‌هاي ديگر. هديه‌هايي كه لابد براي سنش مناسب‌تر بودند و بسته‌ي مدادشمعي را باز كرد و مشغول خط‌خطي و رنگ‌آميزي كتابِ رنگ شد. بهروز صدا زد: «بيا اين‌جا، بيا بهت ياد بدم چطوري اين بامبولَكا رو بتركوني.» و همان‌طور ازخداخواسته كه هديه‌اش عرفان را چندان جذب نكرده، با گوشت‌كوبِ سيم‌دار هي هواپيما را برد بالا و هي دشمن‌ها را تركاند. اين‌طوري شد كه آتاري همان‌جا جلوي ميز تلويزيون ماند تا فردا عصر كه بهروز از سركار بيايد و وصلش كند به تلويزيون و خودش مشغول بازي شود. من و عرفان مي‌نشستيم كنار دستش و تماشا مي‌كرديم كه چطور هواپيما بالا و بالاتر مي‌رفت و از ‌بین هلي‌كوپترها و موانع ديگر رد مي‌شد و بوم‌بوم چيزها را مي‌تركاند. يا زيردريايي كه غواص‌هاي اجنبي و اژدرها را منفجر مي‌كرد و به سرمنزل مقصود مي‌رسيد.

برادرم هر روز از سركار كه برمي‌گشت خانه، آبي به دست‌ورويش مي‌زد، آتاري را روشن مي‌كرد و تا وقت شام دست نمي‌كشيد. اين شد كه صداي مادرم درآمد: «مادر مي‌گفتي تولدت جاي ساعت برات آتاري بخريم. اقل‌كم واسه اين‌كه خستگيت در بره، بده يه‌كم هم اين بچه بازي كنه.» اين شد كه بهروز آن‌يكي دسته را نوبتي مي‌داد به من و عرفان و تفهيم‌مان مي‌كرد تا مواظب باشيم چطور نتركيم. «تو اين هلي‌كوپتره هستي بايد مواظب باشي منفجرت نكنم.»، «تو اين غواصه هستي بايد مواظب باشي نكشمت.» و حتي: «تو اين پمپ بنزينه هستي، وقتي بنزينم تموم شد بايد به من بنزين برسوني.» بله، ‌در شهریورماهِ آن سال، من و عرفان بارها و بارها با دسته‌ي هيچ‌كاره‌‌اي كه هيچ نقش مهمي در پيش‌برد بازي نداشت، وقت گذرانديم. نوبتي، هي مواظب شديم نتركيم، كشته نشويم و بنزين را به‌موقع برسانيم. به‌قدر كفايت هم خنگي و حرف‌شنويِ كودكانه داشتيم كه نفهميم چرا هيچ‌وقت پيش نيامده كه من و عرفان هم هواپيما يا زيردريايي باشيم. اين‌طوري هم ادامه پيدا كرد كه تابستان تمام شد و عرفان با زن‌عمويم و آتاري برگشت به خانه‌شان و تا تابستان ديگر برنگشت. وقتي هم كه برگشت، آن‌قدري هواپيما و زيردريايي شده بود كه بتواند ركورد بهروز را بشكند. اين‌طوری هم تمام شد كه آن‌ها با فاصله‌ي سني هفده‌ساله‌شان مي‌نشستند پاي دستگاه و ركورد مي‌زدند و من هنوز همان هلي‌كوپتر يا غواص يا حتي پمپ‌بنزين بودم كه بايد حسابي مواظب مي‌بودم و هيچ هم نمي‌فهميدم بهروز و عرفان چرا آن‌همه به‌ من مي‌خندند تا اين‌كه سال ديگر بهروز ‌ازدواج کرد و از اول تابستان من ماندم و عرفان و آتاري. حالا ديگر آن‌قدري در جريان بودم كه هركدام نوبتي هواپيما و زيردريايي باشيم و ركورد بهروز را جابه‌جا كنيم.