بچههای مدرسه میگفتند دستهی گوشتکوبی دیرتر خراب میشود ولی همگی اتفاقنظر داشتند که دستهی قایقی بهدرد نمیخورد. کنترل فرمانش خوب نیست. ما فقط شنونده بودیم تا اینکه یکشب ناگهان آتاری جلوی چشمهای ما سبز شد.
هنوز پنجِ صبح نشده، من و برادرم توانسته بودیم صدای خُردشدن کمر دستهخلبانی را بشنویم، یک صدای دلهرهآور. نمیدانستیم چیست. بازی را با دستهی خراب ادامه داده بودیم تا وقتی که پدر میخواست برود سرِکار. ادای بازیکردن درآوردیم و سوت زدیم. مستقیم رفتیم و فقط شلیک کردیم. همهچیز نابود میشد الا دیوارها. پدر برای اولینبار بود که ما را بیدار میدید و سرِکار میرفت. سرمان داد زد که چرا هنوز نخوابیدهایم. ما هم تُندتُند، چَشمچَشم گفتیم تا پدر برود. بعد پیچگوشتی آوردیم و پیچهای زیرِ دستهی خلبانی را بازکردیم. دوتا پیچ هم روی دستهاش داشت. یکی کنار دکمهی قرمزِ بالای دسته، جاییکه انگشت شست تیر میزد و یک پیچ دیگر هم پایین دسته، جاییکه چهار انگشتمان رویش فشار طاقتفرسایی وارد میکرد. دل و رودهی دستهی خلبانی برای سنوسالِ ما زیاد پیچیده نبود؛ ورودی سیمها و شش نقطهی اتصال. چهارتایش برای فرماندادن به جلو و عقب و چپ و راست و دوتایش برای شلیک. اتصالها با فنری فلزی برقرار میشد که من و علی در حین بازی هرچه زور زده بودیم نشکسته بود. اما ماجرای اصلی، قطعهای پلاستیکی بود که با حرکت دسته، روی نقاط اتصال فنر فلزی فشار میآورد و اتصال برقرار میشد. این قطعهی پلاستیکی مثل آبخوردن در هیجانانگیزترین قسمت بازی میشکست و نیمههای شب همهچیز در سکوت و تهمت فرومیرفت. کسی خودش را مقصر نمیدانست. مشکل بزرگی نبود برای من و علی. مشکل بوی پلاستیک سوخته بود. توی روز روشن هویه را به برق میزدیم و تکهی شکسته را با هویه، ذوب میکردیم و سرهمش میکردیم و برای یکی دو روز، بازیِ آرام و مستقیم، کفایت میکرد.
قطعهی پلاستیکی کابوس شبانهروزی ما بود. وسطِ بازی بههم نگاه میکردیم، مبادا یکی از ما جَوگیر شود و حواسش نباشد و قطعهی پلاستیکی را بشکند. حاضر بودیم ببازیم ولی نشکنیم. گناهِ شکستن، بس عظیم بود و باختن، روال طبیعی زندگی. وقتی آن قطعهی پلاستیکی میشکست، دیگر نمیتوانستیم به یک سمت برویم. بیشتر وقتها سمتِ راستش میشکست. فقط جلو میرفتیم و چپ و اگر دیواری جلویمان درمیآمد، دسته را میگذاشتیم زمین و به صفحهی تلویزیون خیره میشدیم تا با سر بخوریم توی دیوار و نوبت آن یکیمان بشود. تا هوا روشن شود و بتوانیم هویه را روشن کنیم، همین وضع بود. تا اینکه کمکم فهمیدیم، این کابوس تمام بچههای محل است. ولی آنها توانسته بودند راهحل بهتری نسبت به لحیمکاری پیدا کنند. دستهی خلبانیشان را به مغازهی صوتوتصویریِ سر خیابان برده بودند و آنجا صاحب مغازه، یک گونی پُر از آن قطعهی پلاستیکی داشت. بچهها توی صفی منظم، با یک یا دو تا دسته وارد مغازه میشدند و دهدقیقه بعد لبخندزنان خارج میشدند. ما دیگر گناهکار یا مقصر نبودیم. به قول صاحب مغازه، آن قطعه جنس پلاستیکش خشک بود و زود میشکست، بچهها بیتقصیر بودند. از آنبهبعد مثل آبخوردن جَوگیر میشدیم و خُرد میکردیم و هیچ هلیکوپتر و کشتی و هواپیما و دشمن فرضی هم از دست ما امان نداشت. یک پیچگوشتی و یکی دو قطعهی پلاستیکی شکسته هم کنار دستمان بود.