یه جونش رفت

امید مهدی‌زاده (بخشی از اثر)

یک تجربه

چند روایت از هم‌نشینی با کنسول‌های بازی

نگاه کردیم به هم. هیچ راهی وجود نداشت. مجبور بودیم تا قبل از این‌که آداپتور داغ کند وصفحه خودبه‌خود خاموش شود، یکی از آن دو گزینه را انتخاب کنیم. شوخی نبود. دوازده مرحله را از کله‌ی صبح با جان‌کندن جلو آمده بودیم و حالا یک تصمیم می‌توانست همه‌چیز را خراب کند. یک هفته بود تلاش کرده بودیم از این «غول»‌های بی‌شاخ‌ودم بگذریم و «جون»هایمان را درست ذخیره کنیم و بعد هم آن «ماشین کمکی» کذایی را درست و به‌موقع استفاده کنیم. تا‌ آخرین لحظه تمام مهندسی‌ها جواب داده بود الا این لحظه که تصورش را نمی‌کردیم. به غولِ کبیر که رسیده بودیم به‌محض دیدن‌مان شروع کرده بود به سخنرانی. لب‌هایش تکان خورده بود و چیزهایی به زبان ژاپنی روی صفحه‌ی تلویزیون به‌سرعت تایپ شده بود. فکر کرده بودیم مثل همه‌ی حرف‌های حاشیه‌‌ای لابه‌لای بازی می‌شد نفهمیده از آن گذشت و به باقی بازی رسید اما لحظه‌ی آخرِ سخنرانی‌اش همین‌طور که لب‌هایش تکان می‌خورد، پشت حروف کج‌ومعوج ژاپنی یک علامت سوال ظاهر شد و بعد دو گزینه‌ی انتخاب زیر هم. دیگر لب‌هایش تکان نمی‌خورد و هیچ حرف تازه‌ای تایپ نمی‌شد. یک‌باره سکوت شد. نگاه‌کردیم به‌هم. نگاه‌کردیم به علامت سوال. چی شد؟ چی پرسیده بود که چی جواب بدهیم؟ حتی یک‌ذره هم سردرنمی‌آوردیم. وقت زیادی نداشتیم. فکر کردیم بالاخره تا این‌جا بالاآمدن ارزش فداکاری را دارد. باهم تصمیم گرفتیم هرکدام یکی از گزینه‌ها را انتخاب کنیم. همین که یکی‌مان هم می‌ماند، کافی بود. انتخاب کردیم و دکمه‌ها را فشار دادیم. نشد. باید هر جفتِ گزینه‌ها عین هم انتخاب می‌شد. آداپتور داغ شده بود، غولِ ژاپنی و نوچه‌هایش منتظر بودند. دسته‌ها را رها کردیم و یک‌دور، دور اتاق زدیم. چاره‌ای نبود. بالاخره تصمیم‌مان را گرفتیم. یکی از گزینه‌ها حروف کمتر و خوش‌بروروتری داشت. حالا که دست‌مان از همه‌جا کوتاه بود، حداقل می‌توانستیم استاندارد بصری‌مان را حفظ کنیم! چشم‌هایمان را بستیم و هردو همان گزینه را زدیم. چشم‌هایمان را که بازکردیم، غولِ ژاپنی قهقهه‌ای زد و یک‌هو زیر پایمان خالی شد. افتادیم توی آسانسور،‌ چندین مرحله قبل‌تر.

تا یک هفته بعد، دست به دسته‌ها نزدیم. آن‌قدر دست به دسته‌ها نزدیم تا صدای قهقهه‌ی ژاپنی غولِ ژاپنی دور و کم‌رنگ شد.