پدربزرگم قادر به تکلم فارسی نبود و من هم ترکی را به خوبیِ جغد صحبت میکردم. تنها دو نقطهی اشتراک برای تفهیم مفاهیم داشتیم؛ یکی بالبالزدنهای من و اشارات ابروی پدربزرگ بود و دیگری واژههای آشنا در هر دو زبان. یک روز پدربزرگ به من چیزی به ترکی گفت که فهمیدم مفهوم جملهاش به کوریِ چشمانم مربوط است. برایم عجیب نبود، چراکه پدربزرگ خیلی به سلامت خودش و دیگران اهمیت میداد ولی در جملهاش یک کلمه بود که نهتنها معنیاش را نمیدانستم بلکه حتی یکبار هم به گوشم نخورده بود: «آتارماتار». چندساعتی طول کشید تا بفهمم پدربزرگ از ضعیفشدن چشمهای من برای بازی با آتاری نگران است و چون اسم کنسول سخت بوده از اسمِ مندرآوردیِ «آتارماتار» استفاده کرده است. بعدها سعی کردم بیشتر باهم اخت شویم و توانستم «آتارانی» را به گنجینهی واژگان مشترکمان اضافه کنم ولی هیچوقت حاضر نشد سلامت چشمانش را به لذت تفریح بفروشد.