یک ون قشنگ و تروتمیز، با عکسهای میکیموس و توییتی و چندتا بچهی خوشگل و یونیفرمپوش که همه خندان میدوند سمت ماشین و سوار میشوند…
صدای غرش پیکانِ چهلوهشتِ سفیدیخچالی را که میشنوم، ابرهای سفید دور سرم را دور میکنم، از بین تودههای نرم و لطیفِ ابرهای خیالی رد میشوم و از ونِ نقاشیشده با مغز برمیگردم به دنیای واقعی؛ با دو خواهرکوچکترم و تهماندهی خوابی که هنوز رد پایش در چشمهایمان پیداست، منتظر سرویس مدرسه هستیم.
دوسالی میشد که بهخاطر کار پدرم، در خانههای سازمانی و پنجکیلومتر دور از شهر ساکن شدیم. سرویس مدرسهی ما یک پیکان سفید بود با یک جین بچه در ردههای مختلف سنی، از پنجساله گرفته تا سوم دبیرستان. من سوم دبیرستان بودم و یکی از خواهرهایم اول دبیرستان و دیگری پیشدبستانی بود، کسری کوچکترین عضو سرویس ما، پنجساله و پسر همسایهی دیواربهدیوار ما بود که مهدکودک میرفت و دو برادر دوازده و پانزدهساله، صابر و سامان آش شلهقلمکارِ ما را تکمیل میکردند. کسری روی پاهای من مینشست و خواهر کوچکترم نقاشیِ نیمهکارهاش را روی پای خواهر دیگرم تکمیل میکرد و تند و تند رنگ میزد. مدرسهی هرکدام از ما در نقطهای از شهر بود و من و خواهرم در یک دبیرستان درس میخواندیم و چون از همه بزرگتر بودیم، جزو آخرین نفرهایی بودیم که به مدرسه میرسیدیم و همیشه بهخاطر تاخیر نیمنمره از انضباطمان کم میشد. گذشته از اینها موانع زیادی سر راهِ رسیدنمان به مدرسه وجود داشت که یکیشان میدان مالفروشی بود که آن سالها نزدیک ورودی شهر بود و قبل از ورود به شهر باید آن را از سر میگذراندیم. هر روز صبح براساس قانون نانوشتهی تقدم احشام، نیمساعتی معطل میشدیم تا ببعیهای محترم با ناز و کرشمه از عرض خیابان رد شوند و بعد ما بتوانیم برویم سر درسومشقمان. یکی از روزها که همراه باقی سرنشینها هنوز داشتیم ادامهی خواب شب قبل را میدیدیم، با یک راس گوسفند چاقوچله تصادف کردیم، وقتی همه هراسان از خواب پریدیم تازه فهمیدیم ماجرا از چه قرار است، کلی آدم جلوی ماشین جمع شده بودند و تشخیص دستهای آقای راننده بین آنهمه دستی که بالا میرفت و پایین میآمد، مشکل بود. گوسفند بختبرگشته آنطرفتر روی زمین افتاده بود و دستوپا میزد. مجبور شدند سرش را همانجا ببرند و من و خواهرم مجبور بودیم چشم بچهها را بگیریم تا این صحنهی خشونتآمیز را نبینند. خلاصه راننده بعد از اینکه یکی دوتا یقه جر داد و یقهاش جر خورد، کارت ماشین و شمارهی تلفنش را به مالباخته داد و سوار شد که بعد از کلی تاخیر ما را برساند سر درسومشقمان. مثل همیشه تاخیر داشتیم، مثل همیشه چهرهی غضبآلود خانم ناظم اولین چیزی بود که بعد از ورود به مدرسه میدیدیم اما اینبار وقتی رسیدیم، زنگ اول در حال تمامشدن بود و رگههای خشم توی چهرهاش قوام بیشتری داشت و من توی فهرست خانم ناظم نوشتم: «علت تاخیر: تصادف بایک ببعیِ سربههوا!»