هیچ صبحی یادم نمیآید که از سرویس، جا مانده باشم. هر روز شش و بیستدقیقه بدون تخلف میایستم تا سروکلهی مینیبوس از پیچ میدان پیدا شود. توی تاریکی اول صبح، فیات سبز یک مکعبمستطیل کامل است. کنارش نوشته: «ستارخان-جنتآباد، ۲۵ تومان.» راننده زیاد حرف نمیزند. حداکثر یک «پرسپولیس بازم باخت؟» یا «فردا قراره برف بیاد؟» وقتی یکی از بچهها جوابش را میدهد سر تکان میدهد. من حواسم همیشه جای دیگری است. حالی که صبحها در سرویس دارم با بعدازظهرها فرق میکند. تا مینیبوس به آخرین میدان برسد، حالم خوب نمیشود. میدانی که بعدها اسمش را گذاشتند: «سلمان هراتی» و حالا میدان را به اسمش نمیشناسم. بعد از میدان، سرویس از زیر پلی میگذرد و بلافاصله بعد، فقط میتوانم یک نگاه آنی بکنم. همیشه چیزی در درونم میگوید گذراییاش به بیقراریاش نمیارزد اما فردا صبحش دوباره همین حال را پیدا میکنم.
در برگشت برای تصاحب صندلیهای سرویس همیشه غوغایی است. برای پسرهای متولد دههی شصت چیز عجیبی نیست. همیشه امکانات کمتر از تعداد متقاضی است! آقای عسگری، معلم هنرمان، بعضی وقتها موقع برگشت سوار سرویس میشود. میایستد تا دعوای بچهها برای گرفتنِ جا تمام بشود و بعد یکدفعه سروکلهاش در سرویس پیدا میشود. روزهایی که آقای عسگری سوار سرویس نشود، صندلیِ کنار راننده بهترین جا برای نشستن است وگرنه باید بلند شوی تا او بنشیند. همیشه خندان وارد میشود، بلند سلام میکند و راحت مینشیند. قبل از اینکه شروع کند با راننده حرفزدن، اول عینکش را تمیز میکند. «اجارهها اینجا خیلی بالا رفته.»، «لوازم یدکی گیرت میآد؟»… راننده همیشه سر تکان میدهد. من هم مثل آقای عسگری هیچوقت توی دعوای سوارشدن نیستم. موقع برگشتن یکروز در میان سوار سرویس میشوم. سوار هم که بشوم همیشه دوست دارم بایستم. وقتی راننده تند میرود، کِیف میکنم که باد محکمی از پنجره به صورتم میخورد. کیف سنگینم کمی دردسر دارد. بیشتر وقتها میدهمش دست یکی که نشسته است.
روز اول که راننده میآمد تا جای همه را یاد بگیرد، بردمش پایینِ کوچهمان و بعد گفتم که از دوربرگردان دور بزند. همانجا پرسید: «میتونی بیای سرِ خیابون؟» من هم گفتم میتوانم. بعد گفت: «پس صبح ساعت شش و بیستدقیقه سر خیابان.» صبحها چهارمین یا پنجمین نفریام که سوار میشود. بعد از صندلی کنار راننده، پنج صندلیِ آخر پرطرفدارترند. برای نشستن روی صندلیِ مورد علاقهام دعوا لازم نیست. صندلی سوم در ردیف تکیها. پهنای پنجره دقیق با صندلی هماهنگ است. ستونی جلوی دیدش را نمیگیرد. فقط پاهای درازم بدجوری بین برآمدگیِ جای چرخ و صندلی جلویی که پشتیاش کمی خوابیده، گیر میکند. میشود تحملش کرد. صبحهای تاریک زمستان، سرویس با پردههای انداخته مثل یک اتاقخواب متحرک است. صدای یکنواختِ موتور مثل لالایی میماند. آدم ناخواسته چرتش میگیرد. بعد از من نوید سوار میشود. نمیشود باور کرد آدمی که صبحها دارد آنطرف چرت میزند، همان پسر شرور مدرسه است. در برگشت، صندلیام بیبروبرگرد مال اوست. بدنش را کامل از پنجره بیرون میبرد و دادوفریاد میکند. یکروز کیسهای را که پرِ آب کرده دم مدرسهی دخترانه میاندازد روی کلهی یکی. کنارش ایستادهام. تا پیاده شود چندبار ادای دخترک را درمیآورد و هربار بلندبلند با او میخندم.
آقای عسگری همیشه میگوید نقاشیمان را تکی ببریم کنار میزش. هفتهی پیش که توضیح داد در نقاشی چطور یک لحظه ثبت میشود، گفت برایم یک لحظه بکشید. بعضی وقتها حرفهایش را منِ دوازدهساله بهسختی میفهمم. توی نقاشی بغلدستیِ سمت راستیام، فوتبالیستی دارد توپ را با قیچی گل میکند. نوید، بغلدستی سمت چپیام، غولی را کشیده که با شلیک دارد بشقابپرنده را میاندازد. آقای عسگری به نقاشی من میخندد و دماغ گندهاش را به سمتم میگیرد. مکعبمستطیلِ سبزِ چرخداری کشیدهام توی گرگومیش اول صبح زمستانی. پردهی همه پنجرهها افتاده است، جز یکی در وسط که کلهی سیاه پسرکی کنارش زده. سمت چپ، ستونهای خاکستریِ پلی را کشیدهام که رویشان نوشتههای نامشخص است. مینیبوس تازه از زیر پل رد شده است. در پیشزمینه هیکل کوچکی است با مقنعه و لباس مدرسهی آبیِ کمرنگ. رو به مینیبوس و پشت به بیننده. نسیم خنک صبح، دستهای از موهای طلایی مجعدش را بالا برده…
خیلی خوب و داستانی بود.