همیشه دهدقیقه به زنگ که میشد، وسایلم داخل کیفم بود. با بلندشدنِ صدای زنگ، صبر نمیکردم تا اول معلم از کلاس خارج شود، خودم را قاطی سیل بچههای عجول میکردم، از در کوچک حیاط بافشار رد میشدم و جایی کنار پنجرهی درِ مینیبوس مینشستم. همیشه کنار پنجره را دوست داشتم. تمام شیطنتها، شوخیها، حرفزدنها و خندیدنها پشت پنجره، وقتی مینیبوس راه میافتاد به یکباره خاموش میشد. پشت پنجره برایم چیزی فرای زمانهای روزانهام بود. جایی بود که میتوانستم آزادانه خیالپردازی کنم. بدترین حالت زمانی بود که کلاسهای دیگر، زنگ آخر در حیاط بودند، آنوقت تمام پنجرهها اشغال بودند و فرایند خیالپردازی تا پیادهشدنشان به تعویق میافتاد. ابتدای سال بود که بحث مبصرمخفی در سرویس بر سر زبانها افتاد. بسکه بچهها شلوغ بودند و ناظمها در دادن نمرهی انضباط، سختگیر. سنگینیِ اسم نمرهی انضباط، سکوت دلگیری را در سرویس ایجاد کرده بود. صحبتکردن با بغلدستی آن شلوغی و نشاط همیشگی را به مینیبوسِ قدیمیمان نمیداد. کمی بعد تصور سنگینی و پایانناپذیریِ این سکوت مانند تبی داغ، یکییکی به جان بچهها میافتاد که هیچ تببری به غیر از گشودنِ پنجرهها (حتی درسوز صفیرکشِ زمستان)، دستزدن و جمعخوانیِ بچهها نمیتوانست آن را قطع کند. بعد وقتی تب فروکش میکرد، دوباره فرمانرواییِ سکوت بود با زمزمههای «بشین، مبصرمخفی حتما داره اسم مینویسه.» بچهها مانند سربازهایی که قدمزنان در سیاهی شب ناگاه خود را در اردوگاه دشمن ببینند، غافلگیرانه به سکوت ادامه میدادند تا در ضمیر شخصی خود، جایی که سکوت به داخل آن راهی نداشت، به جستوجوی کسی باشند، کسی که در تمام طول مدت این شلوغبازیها بیاهمیت نشسته باشد. معمولا هم کسی غیر از من ختمِ جستوجوها نبود. دخترِ آرام و گوشهگیری که در تمام طول راه خود را به دست شهرِ گذرانِ پشت پنجره میسپرد. آخر از همه پیادهشدنم هم به این حدسها قوت میداد. خودم هم بدم نمیآمد از یک آدم ساکت و بیآزار به یک آدم موذمار و آبزیرکاه تبدیل شوم. فقط باید زحمتِ گهگاهی سر به عقب جنباندن و انداختنِ نگاههای مشکوک را به خودم میدادم. مانند نِمِسیس، الههی انتقام یونان باستان که باصورت سنگی، بیروح و چشمانی که انگار از ابتدا غضبناک خلق شدهاند، پشت نقاب لبخند ملیح و چشمان بیحالت، منتظر فرصت است تا قربانیانش را در غافلگیرانهترین لحظه به کام دفتر بکشاند. از این خوشم میآمد که وقتی به سمتشان برمیگشتم، همه ناگهان خاموش میشدند. از اینکه سعی میکردند مرا در جمعهایشان راهبدهند، از اینکه رفتارشان با من مهربانتر شده بود. چندباری، چندتاییشان سعیکردند غیرمستقیم از من سوال کنند که واقعا مبصرمخفی هستم یا نه؟ من هم بازیرکی بحث را به بیراهه کشاندم. حتما با خودشان میگفتند: «خیلی کارش درسته.» آخرِ سال نزدیک بود. آن موقع اولیها زودتر امتحان میدادند و بعد دومیها و سومیها. روز آخر بود. سرویس از اولیهای خوشحالِ امتحانداده و دومی، سومیهای کتاببهدست پرشده بود. من سال اول بودم. سرویس توقف کرد. میلهی جلوی در را چنگ زدم. خداحافظیها با آرزوی موفقیتها به سمتم هجوم آوردند. لحنها ریاکارانه نبود، فراموش کرده بودند من یکسال تمام عیششان را لو داده بودم. اگر مبصرمخفیِ واقعی بودم همانجا میزدم زیر گریه. در نیمهباز بود. تصمیمم را گرفتم. حس قدرت همراه با عذابوجدان را باید همینجا میگذاشتم. «خداحافظ. سال خوبی بود، ببخشین که یهسال بیخودی نگران شدین، من اصلا مبصرمخفی نبودم.»
«نبودی؟» و این سوال مثل دومینو تا آخر سرویس رفت. روی پلهی اول ایستادم. «پس کی بود؟» پریدم روی کف سیمانی خیابان. «نمیدونم.» قبل ازبستهشدنِ در، آخرین نگاه مال یک دختر سالسومی بود با دهان تقریبا باز. همهچیز چقدر راحت تمام شد.
بسیار خوب بود.