وقتی مینیبوس کنار خیابان توقف میکرد و کودکی که به انتظار ایستاده بود به استقبال مینیبوس شتاب میکرد. وقتی در را باز میکردند تا سوار شود و کودک پلههای مینیبوس را بهزحمت طی میکرد و بالا میرفت. وقتی از پشت پنجرههای مینیبوس، خیابانها را تماشا میکردند و کولهپشتیهایشان بر دوش، خودنمایی میکرد و گاهی پشتِ سایهی کج و معوجِ ساختمانهای شهر که در شیشهی پنجره انعکاس پیدا کرده بود، پنهان میشد. وقتی با یکدیگر بازی میکردند، میخندیدند، شوخی و شیطنت میکردند و شاید دعوایی میانشان بود. وقتی صورت یکیشان بیلبخند به شیشهی پنجره ساییده بوده و خیره، آدمها و خیابانها را تماشا میکرد و انگار آدمهای در رفتوآمدِ آن پایین، موجوداتِ غریبی هستند که با آدمهای سوار بر مینیبوسِ سرویس مدرسه تفاوتها دارند. وقتی مادرشان به استقبالِ مینیبوس میآمد و کودکش را در آغوش میکشید؛ حسرت یکبار سوارشدن بر مینیبوسِ سرویس مدرسه بر دلم میماند. حسرتِ یک بار نگاه کردن از بالا به آدمهای در رفتوآمد. حسرتِ یکبار سر به شیشه ساییدن و شهر و ساختمانهایش را از پنجرهی شیشهی سرویس مدرسه تماشاکردن. حسرت ترمزی که برای تو پدالش فشرده میشود و ماشینِ بزرگی با آن حجم و انبوه که بهخاطرِ تو توقف میکند. حسرت کسی که بعد از مدرسه به استقبالت آمده باشد. حسرت خندههایی که مهمانِ همسنوسالهایم در سرویس مدرسه باشم و با حرکت مینیبوس همراه و شاید بسیاری حسرتهای دیگر که از ذهنم عبور میکرد.
من سوار سرویس نشدم. هیچوقت. مدرسهی ما یک کوچه با خانهمان فاصله داشت. دوران راهنمایی و دبیرستان هم که محلِ تحصیلم از خانه دور بود، خانوادهام مرا بزرگتر از آن میپنداشت که نیازی به سرویس داشته باشم و با خط واحد به مدرسه و دبیرستان میرفتم. اما همیشه برایم مینیبوسِ سرویسِ مدرسه دنیای عجیبی بود که دلم میخواست به آن راه پیدا کنم. خیالم بود آدمهایی که با سرویس به مدرسه میروند، آدمهای مرفه و ثروتمندی هستند که خانوادهشان آنها را لوس بار آوردهاند و با ما تفاوتهای بسیاری دارند. طور دیگری به دنیا نگاه میکنند و از ما بچههایی که بیسرویس به مدرسه میرویم بهترند و دل خوشی هم از ما ندارند. در خانهی آنها همهچیز یافت میشود. همهی خوراکیهایی که ما از خوردنِ آن محرومایم اما آنها به راحتی به هرچه میخواهند دسترسی دارند و یخچالشان انبوهی است از خوراکیهایی که ما تنها در کارتونهای زمانِ خود دیده بودیم. همهی لوازمالتحریری را که داشتنش برای ما آرزو بود و ساعتها از پشت ویترین به آنها خیره میشدیم در خانهشان دارند و گاهی هم بیربط نبود افکارم، وقتی سر کلاس آنها را با انواع تراشها و پاککنهای عروسکی و جامدادیهای عکسدار و گرانقیمت میدیدم. همیشه برایم سوال بود که پدرومادر آنها هم مثل پدرومادر ما فکر میکنند؟ مادر آنها نیز مثل مادر ما هرروز لقمهی نان و پنیر و گردو برایشان در کیف میگذارند تا از خوراکیهای بوفه و بیرون نخرند و مریض نشوند؟ زنگ آخر دنبالشان نمیآیند و پشتِ درِ مدرسه به انتظار نمیایستند که مثل ما مرد بار بیایند؟ نمیدانم … فقط میدانم که آنها با ما فرق میکردند. همه یکجور روپوش میپوشیدیم اما مال آنها بهتر بود. همه زنگ تفریح با هم بازی میکردیم اما انگار بازیهای ما برای آنها خوب نبود یا آنها برای بازیهای ما خوب نبودند. با هم درس میخواندیم، مشق مینوشتیم؛ نمرههای ما بهتر بود. معدلبیستها و شاگرد خوبها، بیشترشان از ما بودند که بیسرویس به مدرسه میرفتیم. با اینکه شاگرد تنبل هم میانشان زیاد بود؛ اما انگار درس آنها از ما بهتر بود و از ما بیشتر میفهمیدند. من تا سوم راهنمایی شاگرد اول بودم اما آنها بهتر بودند. ایام امتحان دستبهدامانِ من و چندتا از همکلاسیهای دیگرم میشدند که درسشان خوب بود ولی با سرویس به مدرسه نمیآمدند. اما انگار آنها شاگرد اول بودند. همیشه معلمها آنها را تشویق میکردند و جایزه میدادند. کارت امتیازها مال آنها بود. انگار آنها خیلی بهتر بودند. آنقدر که اگر نمرهی یازدهشان چهارده میشد، تشویق میشدند و جایزه میگرفتند و مادرهایشان به استقبالشان میآمدند. اما ما بیست میگرفتیم و خوب نبودیم. ما به نمرهی بیست محکوم بودیم. نمرهی بیست، عادت بدِ ما بیسرویسها بود. در ایام کودکی اینطور خیال میکردم. حالا که صبحها بیسرویس به اداره میروم و مردها و زنهایی را که به انتظار سرویس اداره، کنار خیابان ایستادهاند میبینم، باز خیال میکنم اینها همان بچههایی بودند که از آن مینیبوس آبیرنگ، صبحها مقابلِ در مدرسه پیاده میشدند و حالا بزرگ شدهاند. هنوز عادت سوار سرویسشدن را دارند و از ما بهترند و با ما فرق میکنند که سرویس دنبالشان میآید؛ اگرچه ما هم مثل آنها صبحها سر کار میرویم و به همان اندازه که آنها زحمت میکشند، زحمت میکشیم. اما… آنها بهترند.