هسته اندوه

مجسمه «فرشته اندوه» اثر: William Wetmore Story

روایت

حبیبه جعفریان از پدرش نوشته، به زوایای ساده ولی عمیق روح یک مرد سرک کشیده و تصویری برای اندیشیدن پیش روی همه ما بازکرده. تصویری که به این راحتی فراموش‌شدنی نیست، همان‌طور که قصه‌های پدر از خاطرِ حبیبه فراموش نشده‌اند.

پدرم با تاكيد مي‌گويد: «چرا خون هم آمد. من او را كُشتم و خون هم آمد.» و گلستان، خواهرم، تاكيد مي‌كند: «شما كُشتيدش ولي به خدا خون نيامد!» گلستان صبح آن روز خواب ديده بود مار بزرگي روي پشت‌بام دستشويي خانه‌مان –دستشويي خانه ما توي حياط بود- چمباتمه زده و بعد كه خيز برداشته به سمت حياط كه يكي از ما را بزند، بابا با چوب او را زده و سرِ مار كنده شده. در اين لحظه بود كه بابا از گلستان پرسيد: «آيا خون هم ازش آمد دخترم؟» و گلستان سرش را تكان داد كه نه. بعد بابا با لحن آرامي، انگار كه مي‌خواست گلستان را متوجه اشتباهش بكند گفت: «چرا! خون هم آمد» و گلستان با اطمينان مي‌گفت: «به خدا نيامد!» بابا در اين لحظه به آسمان نگاه كرد و زير لب گفت: «لااله‌الاالله» بعد فهميديم كه به خودِ گلستان توضيح داده كه مار، دشمن است و اگر در خواب، وقتي ضربه خورد، از او خون مي‌آمد، معنايش اين بود كه زَهر و آسيبش باطل شده است ولي حالا كه نيامده خبر بدي خواهد رسيد. برادرم محمدحسين براي عكاسي و پيِ دردسر رفته بود افغانستان. نمي‌دانم، شايد بابا در آن لحظه‌اي كه به آسمان نگاه كرد و گفت لااله‌الاالله به او فكر مي‌كرد.

شب باران مي‌آمد و برايمان خبر آوردند كه برادرم حسين در جاده‌اي كنار هيرمند، زير يك ماشين مهمات مانده. او را به طرز معجزه‌آسايي قبل از اين‌كه گلوله‌هاي توپ منفجر شوند و او را هم به هوا بفرستند، از آن زير بيرون كشيده‌ بودند اما بيهوش بود. لگن و استخوان رانش –كه محكم‌ترين نقطه بدن آدم است- خرد شده و عصب پاي چپش قطع شده بود. در واقع تقريبا مرده بود. من يادم است كه بابا دوباره و فقط گفت: «لااله‌الا‌الله!» و نگاه آرام عميقش كه توي زمينه آن صورت استخوانيِ سختي‌كشيده، هميشه عميق‌تر به نظر مي‌آيد، هيچ تغييري نكرد. هميشه فكر مي‌كردم بابا در آن لحظه مي‌بايد گريه مي‌كرد ولي نكرد. چشم‌هايش هميشه از غمي نمناك است كه آن لحظه هم بود اما گريه نكرد.
 
 
من زياد گريه مي‌كنم. بابا، پدرم، تقريبا گريه نمي‌كند. مي‌دانم كه مردها گريه نمي‌كنند، يعني اين‌ گزاره چرند را از بچگي توي مغزشان كرده‌اند كه مرد گريه نمي‌كند اما گريه نكردن باباي من فرق دارد چون احساس مي‌كنم او هر چند گريه نمي‌كند اما در لحظه‌اي خاص از زندگي‌اش، اندوه را حس كرده و بعد از آن، اين شكلي شده. درواقع بابا در لحظه‌اي از زندگي‌‍‌اش كه نمي‌دانم كِي؟ كجا و در چند سالگي‌اش بوده، آيا زير آسمان صحرا بوده در حالي كه در حال و روز گوسفندانش انديشه مي‌كرده يا وقتي سرِ درخت گردو بوده يا كنار برادر جوانش كه با سردرد از پا درآمده، به هر حال در لحظه‌اي از زندگي‌اش اين را ديده كه اندوه چيست و شبيه چيست و پس از آن هر خبر بد و هر فاجعه‌اي به نظرش بدلي يا بي‌اهميت يا دور آمده. دور و اندك نسبت به آن‌چه هستة اندوه است.
 
 
من زياد گريه مي‌كنم. تقريبا براي هر چيزي گريه مي‌كنم. از اول هم اين‌طوري بودم. وقتي معلمم را دوست نداشتم، گريه مي‌كردم. وقتي مجبور مي‌شدم فلان لباس را بپوشم كه دلم نمي‌خواست، گريه مي‌كردم. وقتي كسي توي خانه مريض مي‌شد –خودم نه، ديگران- گريه مي‌كردم. خلاصه به قول بابا، اشكم هميشه دَمِ مشكم بود. يادم هست يك بعدازظهرِ تابستان بود. بعدازظهرهاي تابستان در كودكي من وقتي بود كه بابا، من و گلستان، خواهرم، را مي‌نشاند تا پيشش روخواني قرآن ياد بگيريم؛ روزي يك ساعت. آن روز رسيده بوديم به سوره يوسف. آن‌جايي كه يعقوب به پسرانش مي‌گويد به مصر بروند و از حال يوسف و برادرش جويا شوند و از رحمت خدا نا‌اميد نباشند. من «نا‌اميد نباشيد» را نمي‌توانستم بگويم. نمي‌توانستم بگويم: «لاتَيأسوا.» بابا چندبار گفتنم را تصحيح كرد و باز اشتباه گفتم و ناگهان تشر زد كه: «دل نمي‌دهي بچه‌جان!» و من گريه كردم و گفتم: «عربي‌اش سخت است! قصه‌اش بهتر است!» و منظورم آن ساعت‌هايي بود كه مي‌نشستيم و بابا برايمان قصه مي‌گفت. هيچ‌وقت از قبل، چيزي مبني بر اين‌كه بياييد بنشينيد برايتان زندگي پيامبران را تعريف كنم، نمي‌گفت ولي هميشه قصه پيامبران را مي‌گفت. از قصه‌هاي عالم اين‌ها را بلد بود كه هر كدام يك جور غريبي خيال‌انگيز بودند و خيلي آدم را مي‌بردند به گوشه‌هاي خلوت تخيل. فريم‌هايي از اين داستان‌ها، همان ايام حك شد و جايش هنوز هست روي سلول‌هاي ذهنم. لحظاتي كه انگار از كلام ناب ساخته شده بودند و بوي ناشناختگي و تخيل مي‌دادند؛ لحظه‌اي كه پيمانه طلا را توي گندم‌هاي بنيامين پيدا مي‌كردند. لحظه‌اي كه حاكمِ مصر مي‌خواست به سارا، زن ابراهيم(ع) كه بابا مي‌گفت زيبا بوده و گيسوان بلندِ صاف سياهي داشته –«صاف»ش را خودم ساخته بودم، در خيال خودم- دست‌درازي كند و دستش خشك مي‌شد. وقتي سارا از وجود هاجر و اسماعيل باخبر مي‌شد و دستور مي‌داد ابراهيم آن‌ها را به يك جاي دوري ببرد كه چشمش بهشان نيافتد. وقتي ملك‌الموت براي قبضِ روح نوح –كه نزديك هزار سال عمر كرده بود- مي‌آمد و نوح از او مي‌خواست كه فقط به اندازه اين‌كه از سايه برخيزد و به آفتاب برود، مهلتش بدهد و او نداد چون اجازه نداشت. وقتي هدهد، خبرِ ملكه سبا را براي سليمانِ نبي ‌آورد و وقتي بلقيس در عينِ هوش و معصوميت، دامنش را بالا گرفت تا از آب كه دراصل، آبگينه بود عبور كند و پا به قصر سليمان بگذارد. وقتي يوكابد، موسي را به آب مي‌انداخت و وقتي فضولي پيدا مي‌شد و از محمد(ص) مي‌پرسيد: «تو زيباتري يا يوسف؟» و او جواب مي‌داد: «برادرم يوسف زيباتر بود اما من نمكين‌ترم.» اين فضول از آن جهت كه باعث مي‌شد يكي از مهمترين شخصيت‌هاي داستان‌هاي خيال‌انگيزِ عصرهاي كودكي من درباره يكي ديگر از مهم‌ترين شخصيت‌هاي داستان‌هاي خيال‌انگيز عصرهاي كودكي من حرف بزند، خيلي مورد علاقه‌ام بود.

الان كه فكرش را مي‌كنم مي‌بينم، نَفس قصه براي بابا موضوعيت داشت و به زير و بم آن توجه مي‌كرد. ميميك صورتش، خنده‌ها و تعجب‌هايي كه هر بار با روايت قصه‌اي كه از بهر بود، در آن مي‌دويد و لذتي كه مي‌برد از نفس روايت و از تحت تاثير قراردادن ذهن‌هاي جوان و تشنه و آماده ما، اين‌ها را خوب يادم هست. شيطنت‌ها و ضدِ قاعده رفتار كردن‌هايش را هم. مثلا قصه يوسف را كه مي‌گفت، اولش توضيح مي‌داد كه در بچگيِ آن‌ها، دخترها حق نداشته‌اند اين قصه را بخوانند. توي مكتب‌خانه هم اين سوره را يادشان نمي‌داده‌اند ولي قصه را براي ما با همان شيوه ساده‌ و بي‌آرايش خودش كه الان مي‌دانم همه قواعد جذابيت و پيرنگ و شخصيت‌پردازي به معناي كلاسيكش در آن رعايت شده بود، تعريف مي‌كرد و ما شش‌تا گوش مي‌شديم و شش‌تا خيالِ تيزِ بازيگوش و شش‌تا چشم و زل مي‌زديم به صداي بابا، حكايت بابا و صورت بابا كه بيشتر به دور نگاه مي‌كرد، وقتي قصه‌اش را مي‌گفت و گاه‌گداري هم به چشم‌هاي از حدقه‌درآمده ما و گوش‌هاي پر از سكوتمان كه فقط و فقط براي شنيدن حرف‌هاي او تيز و راست شده بودند. ولي قصه‌هاي بابا در نقطه‌اي متوقف شدند. انگار پس از آن، ديگر جهانِ داستان؛ جهان جذابيت‌ها، تعليق‌ها، اما و اگرها، دلهره‌ها، عاشقانه‌ها و اندوه‌ها تمام مي‌شد و چيزي که شروع مي‌شد، از جنس ديگر و خميرمايه‌اي ديگر بود. چيزي كه اصلش و نكته‌اش روايت و داستان نبود. چيزي كه انگار واقعي‌تر يا غم‌انگيزتر يا سنگين‌تر از آن بود كه به كارِ به كارانداختنِ تخيل كودكانه ما و برق انداختنِ چشم‌هاي ما بيايد. چيزي كه بابا انگار ترجيح مي‌داد مثل يك جور راز براي خودش نگه دارد. قصه‌هاي بي‌پايان و شادي‌هاي مرموز ما در نقطه‌اي كه محمد امين(ص)، از كوه پايين مي‌آمد و به خديجه مي‌گفت كه چه بر او گذشته و خودش را در پتويي مي‌پيچيد و دراز مي‌كشيد، به پايان مي‌رسيد.

هميشه فكر مي‌كنم شايد بعد از اين، بابا پيرتر شد و بي‌حوصله شد. شايد ما بزرگ شديم. شايد تلويزيون، خانه را تصرف كرد. شايد بابا ما را به كتاب‌هاي درسي‌مان كه پر از داستان‌هاي پيامبران و امامان بود واگذار کرد؛ کتاب‌هایی كه همگي به شكل كسل‌كننده‌اي فقط آموزنده بودند و نه روايتگر مثل كيفيتي كه در داستانگويي‌هاي بابا وجود داشت. گاهي درباره امام علي(ع) و بعدتر از آن، وقتي ام‌فضل زن امام حسن(ع) ايستاد و پاره‌پاره شدن جگر او را تماشا كرد هم، حكايت‌هايي تعريف مي‌كرد اما همين. جلوتر نمي‌آمد. حتما مدرسه و تلويزيون در محروم شدن ما از قصه‌گويي بابا موثر بودند اما به نظرم مقاومتِ اصلي از آنِ راوي بود. بابا دلش نمي‌خواست بعد از اين را براي ما حكايت كند يا نمي‌توانست. آن روزها كه سردرنمي‌آوردم. الان تفسيري از آن دارم كه احساس مي‌كنم به گريه نكردن او هم ربط دارد.
 
 
براي پدر من پشت هر چيزي قصه‌اي هست. بابا هنوز هم در نود سالگي اين قدرت را دارد كه از هيچ، حكايتي بسازد. هر جمله يا اظهار نظر يا ابژه‌اي ممكن است او را به ياد داستاني بياندازد كه دلش مي‌خواهد آن را همان لحظه و درجا تعريف كند. گاهي احساس مي‌كنم هر چه سنش بالاتر مي‌رود اين اشتياق به روايتش بيشتر و شديدتر مي‌شود. گاهي كه دارد حكايت يا خاطره‌اي را كه يادش آمده با ذوق و شوق تعريف مي‌كند و خانه شلوغ است و نوه‌‌ها و عروس‌ها و پسرها و دخترها هر كدام به چيزي سرگرم و حواس كسي نيست و بابا براي يك مخاطب خيالي انگار، با شوق، خاطره يا قصه‌اش را تعريف مي‌كند و جاهايي كه به نظرش خنده‌دار است خودش با خودش مي‌خندد و جاهايي كه جاي تعجب دارد، تعجب مي‌كند و گاهي، نگاهي هم به يكي از ماها مي‌اندازد؛ ياد اين جمله ماركز مي‌افتم: «زنده‌ام كه روايت كنم» و ويرم مي‌گيرد كه يك روز بيايم بنشينم كنارش، ركوردر را هم روشن كنم و بگويم همه قصه‌هايي را كه پشت همه چيز مي‌بيند و همه حكايت‌هايي را كه شهرها و اسم‌ها و آدم‌ها و خيابان‌ها به يادش مي‌آورند، براي من و حافظه اين دستگاه تعريف كند. اين‌كه چرا اسم خواهرم را گذاشته گلستان؟ اين‌كه چرا از ولايتش به قهر آمده بيرون و براي همين هنوز وقتي به آن‌جا مي‌رود نمازش را شكسته مي‌خواند؟ اين‌كه چرا با اين‌حال اصراردارد عاشوراها آن‌جا باشد؟ اين‌كه چرا وقتي از مرگ مادر و برادر جوان و بچه‌اش، برادر من –كه در چهار سالگي توي حوض افتاده و خفه شده- حرف مي‌زند گريه نمي‌كند؟ اين‌كه وقتي مي‌گويد: «عمر دراز، مايه اندوه است چون مرگِ كسان بيشتري از عزيزانت را مي‌بيني»، به چي فكر مي‌كند؟ اين‌كه چرا حتي وقتي اين را مي‌گويد هم گريه نمي‌كند؟ اين‌كه چرا هيچ‌وقت براي ما نگفته است قصه اندوه، كه او جايي، در لحظه‌اي از زندگي‌اش، از نزديك ديده چيست؟
 
 
آن قصه را اولين بار در يك كتاب جيبي خواندم. از آن جيبي‌هاي مربعي كه كتاب‌هاي محمود حكيمي هم آن شكلي بودند. سه يا چهارتا قصه كوتاه بود كه همه‌شان يك جورهايي تم مذهبي داشت و بعضي‌هايش ترسناك بود. مثلا يكي‌اش درباره پسر جواني بود كه شب‌ها مي‌رفت قبرستان و كفن مي‌دزديد. شغلش اين بود و بعد اتفاقي مي‌افتاد و توبه سختي مي‌كرد… اما قصه‌اي كه مرا پيش بابا كشاند درباره يك زن بود. زني به اسم ارينب، اگر اشتباه نكنم، كه چشم يزيد را گرفته بود و معاويه به همين دليل، شوهرش را با حقه‌اي دست به سر مي‌كرد –يعني كه زن و شوهر از هم جدا مي‌شدند- و بعد راه به راه آدم مي‌فرستاد كه اين را براي يزيد، اول به زبان خوش و مثل آدم، خواستگاري كنند و اگر نيامد، گيسش را بگيرند و بياورند به كاخ. قصه اين طور پيش مي‌رفت كه حسين بن‌علي نواده پيامبر از اين قصه باخبر مي‌شد و از زن خواستگاري مي‌كرد و زن سردرگم بود كه چه كند و از يك پيرمردي كه اسمش ابوهريره يا چنين چيزي بود و خودش پيك خواستگاري يزيد بود مشورت مي‌خواست و ابوهريره نصيحتش مي‌كرد كه يك وقت خَسِرالدُنيا والاخره نشود و نرود پيش يزيد، در جايي كه نوه پيامبر خواهانش است و به او مي‌گفت: «صورتت را بگذار كنار صورتي كه پيامبر آن را بوسيده.»

آن روز اين كتاب را دستم گرفتم و رفتم كه از بابا بپرسم چنين قصه‌اي وجود داشته است و آيا او آن را شنيده يا نه؟ -الان مي‌دانم كه وجود نداشته است- بابا كتاب را از من گرفت. داستان را خواند و ساكت ماند. بعد بي‌مقدمه و انگار مطمئن باشد كه من خودم قبل و بعد قصه‌اي را كه مي‌خواهد بگويد مي‌دانم، همان طور كه به پنجره اتاق كه از پشت پرده تور ارزان‌قيمتش فقط آنتن سيخ‌سيخ و فكسني تلويزيون همسايه پيدا بود، نگاه مي‌كرد گفت: «سر مباركش توي تشت بود. لب‌هايش خشك بود و آن ملعون با چوب خيزران به لب و دندان مباركش مي‌زد و خنده ‌مي‌كرد…» بعد صدايش رفت ته. از چشم‌هايش كه گود رفته و غمگين بودند قطره‌هاي اشكِ به هم چسبيده، دوتا دوتا و سه‌‌تا سه‌تا با هم سر مي‌خوردند پايين. بابا دو يا سه بار تلاش كرد جمله‌اش را تمام كند ولي نتوانست. بغضش همان جا توي گلويش، در لحظه، تكثير شده بود و صدايش در حد همان چند نُتي كه از حنجره‌اش بيرون آمد، شبيه صداي پرنده‌اي بود. پرنده‌اي كه دارد از چيزي درد مي‌كشد و نمي‌داند چقدرِ ديگر زنده است و من دستپاچه شدم. ديدن گريه بابا و حجم اندوهي كه توي او زندگي مي‌كرد، تكان‌دهنده بود. دلم را لرزاند و ته چشم‌هايم را سوزاند.

در آن لحظه احساس كردم مي‌دانم او چرا براي چيزي گريه نمي‌كند و مي‌دانم اندوه را از كجا بلد است و مي‌دانم چرا ميان آن‌همه قصه‌هاي پريان و پيامبران كه كودكي ما را با آن آراست، از اين يكي گذشته است و به خودمان واگذارش كرده است. اين قصه را نمي‌شد تعريف كرد. طول و تفصيلي نداشت. همه‌اش مغز بود. هسته بود. چيزي بود كه داستان‌ها از آن مي‌زايند. روايت نبود و تفصيل و ترتيبِ يك تعداد وقايع و يك تعداد نفوس نبود. اين را اولين بار، با خواندن روايتِ طبري از عاشورا ديدم؛ بدون مخلفات، بدون مقدمه و موخره، بدون هيچ پوشش يا پرده يا حفاظ در معرض اصل و هسته هرآن‌چه مي‌داني يا مي‌شناسي يا زيسته‌اي قرار مي‌گيري. در معرض خودِ اندوه. خودِ وفاداري. خود برادري. خودِ مهر مادري و ستايش پدري. خودِ زن و خودِ عشق و باز خودِ اندوه. همه چيز تكان‌دهنده و مرعوب‌كننده است بيشتر تا گزارش‌دهنده يا حتي آموزنده و هسته‌اش از اندوه است و به نظرم هر كس يك‌بار، فقط يك‌بار اين كُنه را دريابد و با آن چشم در چشم شود، معاني برايش دگرگون خواهد شد و ترتيباتِ جهان در نظرش در هم خواهد ريخت. اتفاقي كه براي پدرم مي‌دانم افتاده است، حتي اگر قصه‌اش را هيچ وقت به زبان نياورد.

۳ دیدگاه در پاسخ به «هسته اندوه»