مردمان قدیم، عشق را بلد بودهاند. نذر را بلد بودهاند. میدانستهاند برای عشق، باید وقت گذاشت. درهای چوبیِ تراشیده شدهی حرمها را که نگاه کنی، تا شعاع چند متریاش هنوز روح هنرمند و سرسپردگیاش آدم را تسخیر میکند. کاشیهایی هست که ذکر زیرلبِ کاشیکار در اسلیمیهایشان میچرخد. قالیهایی هست که سالها وقت در تاروپودشان بافته شده و خط ناشیانهای در آخرین رَجشان نوشته: اهدایی از طرف رباب رستمآبادی به حرم امام هشتم. مردمان قدیم، هنر، نذر میکردهاند. وقت، نذر میکردهاند. شاید بشود ما هم سکوت و فکر، کلمه و هنر نذر کنیم.
صفحاتی که پیش رو دارید، برشهایی از روایت کربلا از ترجمه تفسیر طبری است. همشهری داستان این پارهها را بین پنج طراح گرافیک، وحید عرفانیان، امیرحسین قوچیبیک، کسری عابدینی، مرتضی محلاتی و روحاله گیتینژاد تقسیم کرد تا مجموعه ده پارهای آماده شود و پیشکش باشد به ساحتی که سالهای سال هنرمندان زیادی به آن هنر بخشیدهاند.

حسين(ع) از راه يكسو شد و روي بنهاد تا به جايي رسيد نامش كربلا.
آنجا فرود آمد.

و اندر اين يك هفته روزگار شد. و حسين(ع) به لشكرگاه خويش همي بود و عُمَر به لشكرگاه خويش همي بود. و چون وقت نماز بودي، همه از پس حسين(ع) صف زدندي و نماز كردندي.

و به لشكر حسين(ع) آب نبود. و همه تشنه بماندند. و حسين(ع) آن شب سلاح راست همي كرد و علياصغر بيمار بود. و زنان همه بگريستند. حسين(ع) گفت: «مَگِرييد كه دشمن شاد گردد.»

پس ديگر روز آدينه بود، دهم، از محرم. عمر ابن سعد با سپاه به حرب بايستاد و بر ميمنه، عمر ابن حجاج كرد و بر ميسره، شمر ابن ذيالجوشن و خود به قلب اندر بيستاد… پس حسين(ع) پيشِ صف اندر آمد و خطبه كرد.

پس هيچكس مر حسين(ع) را جواب نداد. حسين(ع) يكان يكان را آواز داد: «يا شبث ابن ربعي و يا قيس ابن اشعث و يا فلان و يا فلان! نه شما نامه كرديد به من و مرا بخوانديد؟ اكنون مرا همي بكشيد؟» گفتند: «ما نامه نكرديم به تو.»

و روز گرم شد. و لشكر حسين(ع) همه تشنه شدند. و عمرو ابن حجاج گفت: «اين لشكر حسين دل بر مرگ نهادهاند و كس بر ايشان برنيايد. ما را همه به جمله حرب بايد كرد.»… و تيرباران كردند بر لشكر حسين(ع).

و حرب به حسين(ع) رسيد. و حسين(ع) پيش اندر آمد. زهير بن قين پيش حسين(ع) شد و گفت: «والله كه تو پيش نشوي تا جان به تن من اندر است.» پيش رفت و حرب همي كرد تا كشته شد.

پس نخستين كسي كه حمله كرد از اهل بيت او، پسرش بود، علي اكبر. و دوازده حمله بكرد و به هر حمله، يك تن و دو تن بيفگند و تشنگي غلبه كردش. گفت: «يا پدر، تشنگي!» حسين(ع) گفت: «فداك ابوك. چه توانم كردن؟»

و حسين(ع) را پسري بود يكساله، نامش عبدالله، آن پسر بگريست. حسين(ع) را دل بسوخت. او را بر كنار گرفت و همي گريست. تيري بيامد و به گلوي آن كودك اندر شد و بمرد. حسين(ع) گفت: «يارب، مرا بر اين مصيبتها صبر ده.»

عمر بن سعد آهنگ كشتن وي كرد. چون به نزديك آمد، حسين(ع) گفت: «تو آمدي به كشتن من؟» عمر شرم داشت و بازگشت. پس پيادگان را گفت: «او را گِرد اندر گيريد.»