همیشه ورود به باشگاه بدنسازی برایم از ترسناکترین اتفاقها بوده. یعنی تحمل نگاه افرادی که تا چنددقیقه قبلش داشتند جلوی آینهها وزنه میزدند برایم سخت است، بهخصوص که حدس میزنم تا ماه بعدی اخراج خواهم شد، همیشه هم به دلیلی مثل خمیازه کشیدن و بیحال بودن. تقریبا از هشت باشگاه مختلف اخراج شدهام و البته هیچکدامشان نیامدند مستقیم این را بگویند، معمولا بهانهای میآوردند و دیگر برای ماه بعد ثبتنامم نکردند. بهانههایی مثل اینکه «باشگاه شلوغ شده و دیگه نمیتونیم عضو جدید بگیریم» یا «شهریه از این ماه برای افراد جدید سهبرابره». بهانهها بهخاطر اعتراض اعضا بود. شاید دوست نداشتند وقتی که جلوی آینهی قدیِ باشگاه جلوبازو میزنند و صدای بلندکردن وزنههای سنگین را درمیآورند، کسی را ببیند که با شکم بزرگش دارد خمیازه میکشد و وزنهمیزند. خمیازه کشیدنم کاملا غیرارادی بود. بهمحض ورود به هر باشگاهی ناخودآگاه خوابم میگیرد. حتی فکرکردن به ورزش هم برایم خوابآور است. البته این قضیه جنبههای خوبی هم دارد. مثل اینکه بعد از سومین جلسه تقریبا همه من را میشناختند. بعضی وقتها هم اسمهایی رویم میگذاشتند، مانند «مهندس لاکتیکیان» و یا هر پنجدقیقه یکی میآمد و بهام خستهنباشید میگفت و بقیه میخندیدند. بعضیهایشان هم میخواستند مثلا کمکم کنند، میآمدند کنارم و یادم میدادند که چطور وزنه بزنم. میگفتند: «وزنه رو باید حس کنی، آها، قشنگ، سفت.»
یک رضایی بود از همین «آها، قشنگ، سفت»ها که حتی شمارهام را گرفت و بعضی وقتها زنگ میزد برویم باهم بدویم که خوشبختانه من هر دفعه به دلیلی میگفتم نمیتوانم. رضا هم طول و هم عرضش سهبرابر من بود اما بااینحال شکمش از من کوچکتر بود. یک ماهی که در آن باشگاه بودم هر جلسه باهم تمرین کردیم. اول کار، بین تمرین مدام از خودش و قیافهی ماشینهایی که در نمایشگاهش داشت حرف میزد، البته بعد از اینکه یکبار یک نمایشنامه از چخوف در کیف باشگاهم دید، فقط راجع به ادبیات حرف میزد. میگفت: «کارور یهکم ماسته، مارکز خوبه، فلوبر خیلی خوبه و همینگوی مَرده». بعد از اینکه از آن باشگاه هم طبق معمول اخراج شدم، یکبار بهام زنگ زد و گفت یک چیزهایی نوشته است که میخواهد برایم بخواندشان. من هم که فکر میکردم میخواهد دلنوشتههای داخل سررسیدش راجع به قیصر و مرد بودنش را بشنوم، گفتم که نوشتههایش را برایم ایمیل کند، میخوانم و بعد نظر میدهم. یک نمایشنامه و سه داستان کوتاه فرستاد. هر سه داستان راجع به مردهایی بود که معشوقهای داشتند در جایی که بهاش دسترسی نداشتند و معمولا داستانها با نامهی عاشقانهی دلدادهای تمام میشدند. نمایشنامه هم یکپردهای بود و دو کاراکتر داشت. یک زن و یک مرد. زن، معشوقهی مرد بود و تا صفحهی سوم فقط داشت قربانصدقهی معشوقهاش میرفت. پسر نسبت به دختر در زمانومکان دیگری بود و نمایشنامه از مجموع مونولوگها یا قربانصدقههای این دونفر تشکیل میشد. کمی تصور اینکه رضا با آن طولوعرض، اینقدر احساساتی باشد برایم سخت بود. وقتی بهاش زنگ زدم تا نظرم را بگویم، ناخودآگاه تحتتاثیر غلظت احساسات متنش بودم و گفتم: «رضاجون، قربونت برم، فکر نمیکنی یهکم سفت سانتیمانتال بودن؟» جوابش فقط این بود که: «تو آخه چی میفهمی؟» بعد از آن هم دیگر بهام زنگ نزد.