بعد از کنکور، عمليكردن برنامههاي خيالپردازانهي من شروع شد. اين برنامهها جنبههاي مختلف حيات بشري را مورد توجه قرار ميدادند و با نگاهي همهجانبه، آدم را به كمال روحي و جسمي ميرساندند. در برنامههایم فاز اولِ دستيابي به كمال جسمي را شركت در باشگاه بدنسازی و «دمبل و هالتر و سهتا شيشتا و چارتا هشتتا و سيمكش از جلو و عقب و…» تعريف كرده بودم. يك هفته بعد از كنكور، نزديكترين باشگاه بدنسازی را انتخاب كردم و از پلههايش پايين رفتم. باشگاه بدنسازی كيميا! يك تودهي بيشكل از گوشت انساني پشت ميز پذيرش باشگاه نشسته بود و روزنامه ميخواند. در کنارش هم مردِ مسن نيمهبرهنهای در آينهي بزرگ باشگاه به عضلههایش نگاه ميكرد. تودهی بیشکل مرا ثبتنام و شهريه را دريافت كرد و با اشارهی دست، رختکن را نشانم داد و باز به خواندن روزنامهاش ادامه داد. به رختکن رفتم و لباسهايم را عوض كردم و با مرد مسن كه فهميدم نامش آقامنوچهر است، همراه شدم. از وسايل مختلف موجود در باشگاه بازديد كردیم و كار با آنها را از آقامنوچهر ياد گرفتم. برنامهاي هم براي تمرين دريافت كردم. تا اینجای کار خوب بهنظر میرسید اما درست از زماني كه آقامنوچهر رفت و مرا تنها گذاشت، دشواريها آغاز شد! به هر وزنهاي كه دست ميزدم یکی کنارم ظاهر میشد تا خيرخواهانه شيوهي صحيح استفاده از آن را یادم بدهد. «داداش دمبل رو كه اينطوري نميزنن. اين منوچهر چرتوپرت زياد ميگه، بِدِش من نگاه كن من رو. اينطوريه، آرنج نبايد حركت كنه.» تشكر ميكردم و توصيههايش را بهكار ميبستم و پس از چندثانيه یکی دیگر خودش ميرساند و فرمولهايش را دستودلبازانه در اختيارم ميگذاشت. «تازهكاري؟ دمبل رو كه اينطوري نميزنن. بِدِش من نگاه كن من رو. اينطوريه، آرنج بايد حركت كنه.» با وسايل ديگر هم وضع به همين شكل بود. هالترها و دمبلها و وزنهها، همه و همه از قوانين متناقض و دوگانهاي پيروي ميكردند كه بر مبناي علايق شخصيِ حاضران در باشگاه بهوجود آمده بود. به خود آمدم و متوجه شدم همهي حواسم به اين است كه وقتي در ميدان ديد خيرخواهانِ پيشنهاددهنده هستم، همهاش مراقبام به روش پيشنهادي آنها دمبل بزنم تا دلخور نشوند. لحظهاي را بهياد ميآورم كه دونفر با عقايد متضاد دربارهي دمبلزدن، دو طرفم ايستاده بودند و مشغول نرمش كردن بودند. آرنج دست راستم در جاي خود ثابت بود و آرنج دست چپم بهشدت حركت ميكرد و من فقط و فقط به تمامشدنِ تمرين فكر ميكردم.
براي تعويض لباس به رختكن رفتم. از وضع موجود ناراضي بودم اما اين نارضايتي تا حدي نبود كه از ادامهي دوره منصرف شوم و برنامهي تكامل جسمانيام را نيمهكاره بگذارم. وقتي از رختكن خارج ميشدم، مردی هيكلي جلويم را گرفت و شروع کرد به سخنراني: «روز اولته ميآي؟ ديوونهاي ميآي اينجا؟ اينجا كثيفه. گوش ميدي؟ دست و پاي سهتا از رفيقام كه اينجا مياومدن قارچ گذاشته، خيلي كثيفه، ديگه نيا اينجا.» خيلي نفرتانگيز قارچ را تلفظ كرد. تصميمم را گرفتم. عطاي هركولشدن را به لقايش بخشيدم و اين پروژه را به فهرست پروژههاي ناتمامِ بعدي اضافه كردم.