بازو دم‌ کرد؟

طرح: ‌روح‌اله گیتی‌نژاد/ عکس: علی رنجبران

یک تجربه

قد: دو متر و ده ‌سانتی‌متر
وزن: حدود صد کیلوگرم
سن: بیست‌وشش سال
شغل: مربی باشگاه بدن‌سازی
نام: اصغرآقا

هیولایی بود برای خودش. به‌خاطر تراکم زیاد عضله در نواحی سرشانه و پشت‌بازو از درآوردن تی‌شرتش به‌تنهایی عاجز بود و به‌ناچار یکی از اعضای باشگاه به او در این امر خطیر کمک می‌کرد که البته این برایش نکته‌ای جذاب محسوب می‌شد. آینده‌اش تضمین‌شده بود. به‌راحتی می‌توانست با حقوقی بالا بادی‌گاردِ سران مافیای ایتالیا شود. همراه دوستم به باشگاه می‌رفتیم و تفریح‌مان در حین تمرین، دیدن این غول‌های بی‌شاخ‌ودم بود که به‌جز سفیده‌ی تخم‌مرغ و ماکارونی، غذای دیگری نمی‌شناختند و سوژه‌ی اصلی‌مان هم «اصغرآقا» بود. اصغرآقا هرروز ساعت چهار بعد‌از‌ظهر، موتور سی‌جیِ خود را کنار در باشگاه پارک می‌کرد و وارد سالن می‌شد. همیشه به او سلام می‌کردم و در جواب، با حرکت رو به پایین سرش مواجه می‌شدم که بیشتر به تاییدیه شباهت داشت تا جواب سلام. به‌جز مربی‌گری بدن‌سازی، استعداد دیگری نیز در خود کشف کرده و آن پزشکی بود. البته حرفه‌ی چندان دشواری را انتخاب نکرده بود چون تنها دوای همه‌ی مریض‌های او چند قوطی کربوهیدرات بود و در موارد حاد، آمپول هورمون. بیشتر درآمدش را هم از همین راه کسب می‌کرد. اصغرآقا بسیار وظیفه‌شناس بود و به‌صورت خودجوش به یاری آن‌هایی می‌شتافت که از او طلب کمک نکرده بودند و برای آن‌ها مکمل‌های غذایی و پروتئین تجویز می‌کرد.

روزی در حین تمرین به من گفت: «دوس داری هیکلت مثِ من شه؟» من نیز پاسخی را به‌جز «بله» جایز ندیدم. بعد از حرکتِ سر من، شروع کرد به تشریح انواع کربوهیدرات‌ها و پروتئین‌های موجود در بازار و ‌این‌که از هرکدام چه‌میزان نیاز دارم. در انتها هم گفت برای تهیه‌‌شان به او مراجعه کنم که البته نکردم.

بعد از آن عدم مراجعه، همان مختصر حرکت سرش را نیز در جواب سلامم مشاهده نکردم.