عکسهایم را جلویم چیدهام مثل بچههایی که وسایل بازیشان را میچینند و ساعتها بازی میکنند. به پشت عکسها نگاهی میاندازم ۷۵/۴/۱۱. سرباز بودم. دهروز بهخاطر یک مقام سومی در کرج تشویقی گرفتم اما مجبور شدم در اتاق ستوان عباسزاده با شورت هفتی، هفتاد جور فیگور بگیرم و به اندازهی هفتمن برنامه، اندر آداب چاق شدن و لاغر ماندن بنویسم و هفتادبار در مذمت چربیهای اشباع و غیراشباع و در مدح پروتئینها و اسیدهای آمینه و تاثیرگذاری استروئیدها در عضلهسازی و تشریح تمامی هورمونهای مردانه و زنانه سخنرانی کنم و به هزاران پرسش با ربط و بیربط مثل «آیا آرنولد از هورمون گوریل استفاده میکرد؟» پاسخ بدهم.
زل میزنم به عکسی که در آن دستکش بوکس به دست دارم و کنار حمید موسوی (طلایی) در باشگاه قاسم مرادی گرفتهام، وقتی که در دستهی ۶۳/۵ کیلوگرم بوکس میکردم. به پشت عکس نگاه میکنم. نوشته: «گاهی نگاهی.» شانزده هفدهسال گذشته است. یادش بهخیر.
دو هفتهای است امتحانهای ترم آخر را تمام کردهام. فقط دو نمرهی انتقال گرما و پروژهام روی سایت نیامده. این مدرک لعنتی چندسال است زندگی مرا یکبعدی کرده. در این مدت غیر از شیگلی و مریام و بیرجانسوس و رایو و دورف و اگاتا هیچ کتاب دیگری را باز نکردهام و نتیجهاش این شده که شکمم مثل توپ بالا آمده و شکم ششتکهام به بادکنکی تبدیل شده که انگار پسر بچهی شروری تا آستانهی انفجار در آن دمیده باشد.
بعد از چندسال تمام روزنامههای «بشیر» و «فضلیت» و بریدهی روزنامههایی را که بعد اینهمه سال زرد و پوسیده شدهاند، جلویم چیدهام و ورق میزنم. هرکدام را که نکتهای هرچند کوچک دربارهی بدن انسان و تغذیه و ساپلومنت و دوپینگ و آنابولیک داشتهاند، نگهداشتهام. میروم سراغ آلبوم. آلبومی با چهارصد عکس آرنولد که بیشترشان سیاهوسفید و عالیاند و هرکدام را با هزار زحمت و عشق بهدست آورده بودم و عکسهایی از فرانک کلمبو و چندنفر دیگر مثل کوین لورونی که بعدها به آلبوم اضافه شدهاند.
این فکر چندسال است درونم فریاد میزند که: «یهکم که سرت خلوت شد، این چربیهای لعنتی رو بفرست به جهنم.» چند روزی است که توی اینترنت دربارهی ساپلومنت و برنامههای جدید تمرینی مثل Diamond اطلاعات جمع میکنم و چندساعتی را مزاحم چند پروتئینفروش شدم و یکیشان وقتی فهمید شانزده هفدهسال پیش روی سکو رفتهام، گفت: «بدنتون شلاق خوردهست. با این مکملهای جدید و چربیسوزها در عرض دوماه میشه مثل قدیم.»
دارم حرفهای پروتئینفروش را مرور میکنم که برایم پیام میآید. گوشیام را نگاه میکنم: «پوشک، شیرخشک، دستمال مرطوب، شربت گریپ میکسچر، نون و گوجه و خیار، بیزحمت سر راه خونه بخر.»