«چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم… که دل به دست کمانابروییست کافرکیش… هر روز را با شعری از حافظ آغاز کنید. اشعار حافظ به انتخاب لعیا زنگنه. برای دریافت شعر عدد ۴ را…» هنوز نگاهم به صفحهی موبایل بود که با صدای برخورد، زدم روی ترمز. اتوبان خلوت بود. تنها چیزی که میدانستم این بود که زدهام به کسی و از رویش عبور کردهام. هنوز داشتم پدال ترمز را فشار میدادم و بیاختیار زیر لب میخواندم: «چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم… چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم…»
با یک کرهخر تصادف کرده بودم. درد زیادی میکشید و احتمالا پایش شکسته بود. کمکش کردم تا بلند شود. با وجود کرهبودن بههرحال خر بود و همکاری نمیکرد. به زحمت در صندلی پشتی جایش دادم. در را که هل دادم، بسته نشد. خر شیههی بلندی کشید. دوباره در را بستم، شیههی دوم را که دردمندتر از اولی کشید، فهمیدم پای چلاقش لای در مانده و من دوبار در را کوبیدهام روی آن. حالا از شکستگی پایش مطمئن بودم.
با خر به خانه رسیدیم. خر صبوری بود و زیاد سروصدا نمیکرد. باد سردی میوزید و نمیشد توی کوچه ببندمش. وارد راهرو شدیم و به سمت پلهها رفتیم. هنوز دو پله بالا نرفته بودیم که از درد به عرعر افتاد. چارهای نبود. در آسانسور را باز کردم. صدا گفت: «خوش آمدید.» شاید اگر آن روز که این خانم را به استودیوی ضبط صدا برده بودند، میدانست روزی مخاطبِ «خوشآمدید»ش یک خرِ محتضر است، کمی از اشتیاق صدایش کم میکرد. کرهخر را بهزحمت در آسانسور جا دادم. هر کاری کردم که خودم هم داخل شوم، نشد. به این فکر افتادم که سوار خر شوم و باهم بالا برویم ولی دلم نیامد با این هیکل روی خر مصدوم بنشینم. زیر خر هم که نمیشد بروم. خر را در آسانسور چپاندم و دکمهی طبقهی پنجم را زدم و خودم راهی پلهها شدم. یکی از رویاهای بچگیام این بود که بر اسب سپیدی که نفسزنان در دشت سرسبزی میتازد، سوار شوم و باد در موهایم بپیچد. حالا داشتم نفسزنان در راهروهای تنگ آپارتمانمان به دنبال کرهخر لنگی میدویدم که در آسانسور به تصویر خودش در آینه نگاه میکرد و به موسیقی «الهه ناز» گوش میداد و باد در موهایم میپیچید.
پدرم با دهان باز روی کاناپه خوابیده بود و تلویزیون داشت مشاعره پخش میکرد. با خر وارد شدیم و جلوی پدر ایستادیم. چشمهایش را باز کرد و گفت: «اسب خریدی؟» گفتم: «نه، خره.» پدر مدتی خیره به خر نگاه کرد و بعد پرسید: «قراره با ما زندگی کنه؟» گفتم: «باهاش تصادف کردم. فکر کنم پاش شکسته.» عینکش را برداشت و دوباره به من و خر که وسط پذیرایی ایستاده بودیم نگاه کرد. خر سرش را روی مجلهی جدولِ پدر خم کرد و جلدش را بو کرد. پدر عینکش را دوباره روی چشمش گذاشت و گفت: «این خر نیست… قاطره.»
در آشپزخانه نشسته بودیم و قاطر داشت کاهو میخورد. پدرم بادقت نگاهش میکرد و آب دهانش را قورت میداد و بعد گفت: «هوس کردیم… پاشو دوتا پر بشور خودمون هم بخوریم.» یکدقیقه بعد من و پدرم و قاطر داشتیم در سکوت خرتخرتکنان کاهو میخوردیم. پدرم از ورود قاطر به خانه تعجبی نکرده بود. هفتهی پیش وقتی دختری را برای ضبط گفتار متنِ یکی از کلیپهای تبلیغاتیام به خانه آورده بودم، بیشتر تعجب کرد. وقتی دربارهی محل تصادف که اول اتوبان تهران-کرج بود گفتم، پدر گفت: «اونجا نزدیک باغ وحشه. حتما از قفسش فرار کرده. یا باید برش گردونی اونجا یا ببریش پیش دامپزشک.» این را که گفت هردومان ساكت شديم. داشتیم به یک چیز فکر میکردیم. قاطر هم انگار که با ما همراه شده باشد، چند لحظه چیزی نخورد و متفکرانه به گوشهی آشپزخانه خیره شد و در همان حالت فکورانه همانجا که ایستاده بود، قضای حاجت کرد و دوباره مشغول خوردن شد.
اولین خواستگار خواهرم آقای مرعشی، معلم علوم دوم راهنماییمان بود که دامپزشکی میخواند. جوان بیستوچهار پنجسالهی بارانیپوشی که افتخارش این بود که هیچ دانشآموزی تا حالا از او بیست نگرفته است. از این معلم-دانشجوهای خورهای بود که هیچوقت مثل آدم تعریف مولکول را نمیپرسند و فقط دنبال درآوردن جاخالی از زیرنویسها و صفحههای «صرفا جهت مطالعه» هستند.
پدر اصرار داشت که از روز خواستگاری فیلمبرداری کند. به خواهرم گفت: «این اولین خواستگارته. نمیشه که فیلم نگیریم. بعدا میشینی با بچههات نگاه میکنی. از همون اولش میفهمن چی به چی بوده.» ولی خواهرم زیر بار نرفت. حق هم داشت. چهکسی تا حالا از مراسم خواستگاری فیلمبرداری کرده است؟ اگر خواستگارها وارد میشدند و میدیدند پدر عروس با دوربین فیلمبرداری به استقبالشان آمده چه فکری میکردند؟ وقتی زنگ در به صدا درآمد، هرسه به سمت آیفن دویدیم تا تصویر خواستگارها را از مانیتورِ آن ببینیم. ما جزو اولین کسانی بودیم که آیفن تصویری داشتیم. یادم میآید وقتی نصبش کردیم پدر یک هفته از جلویش تکان نخورد. جلوی صفحهی مانیتور مینشست و اتفاقهایی را که در کوچه میافتاد، برای ما لحظهبهلحظه گزارش میکرد. «پسر طهمورثی اومده تو کوچه داره یواشکی سیگار میکشه. فکر کرده هیچکس نمیبیندش.» یا «لبو نمیخواین؟ لبویی دم دره. نگاه کن بخارای روی لبو رو هم نشون میده.» حالا بعد از مخالفت خواهرم، پدر که میدانست امروز از فیلمبرداری خبری نیست تا جایی که میشد میخواست با دوربین آیفن تصویری تلافی کند و حاضر نمیشد به این زودی در را باز کند. در تصویر مادر مرعشی داشت به دندانهای پسرش اشاره میکرد. مرعشی که خبر نداشت سهنفر دارند بادقت نگاهش میکنند، انگشت کوچکش را لای دندانش کرد و چیزی بیرون آورد که برای ما قابل تشخیص نبود. به آن «چیز» نگاه کرد و دوباره توی دهانش گذاشت و خورد. خواهرم گفت: «اه… کثافت. این مثلا معلم علومه؟»
معلم علوم با کفشهای نوکتیز و جوراب سفید کنار مادرش روی مبل نشسته بود و پاهایش را تکان میداد. پدر وقتی فهمید پدر مرعشی فوت کرده از همه خواست تا به احترامش پنجدقیقه سکوت کنیم. بعد ساعتش را نگاه کرد که یعنی پنجدقیقه از همین الان محاسبه میشود. نمیدانم پنجدقیقه را از کجایش درآورد ولی سکوت پنجدقیقهای برای جمعی که هنوز چنددقیقه نیست باهم آشنا شدهاند، یک شکنجهی تمامعیار است. همه فقط بههم نگاه میکردیم. بعد از یکدقیقه مرعشی گفت: «ببخ…» پدر دستش را روی دماغش گذاشت و با انگشتهایش عدد چهار را نشان داد که یعنی هنوز چهاردقیقه مانده است. از این حرکت پدر خوشم آمد. بارها سر کلاسِ حوصلهسربرش اجازه گرفته بودم تا به بهانهی دستشویی بیرون بروم ولی با حرکت نامحترمانهی دستش اشاره کرده بود که دستم را بیندازم. حالا پدر با این چهار انگشت او را حسابی سرِ جایش نشانده بود. اینجا اوست که باید دستبهسینه بنشیند تا هروقت پدرم صلاح دانست بتواند اظهارنظر کند. این بچهپررو که یکثانیه نمیتوانست از اظهار فضل خودداری کند، داشت مثل مرغ سرکنده به ثانیهشمار ساعتش نگاه میکرد و با گرهِ کراواتش ورمیرفت. بعد از پنجدقیقه که به در و دیوار نگاه کردیم، پدر به ساعتش نگاه کرد و گفت: «تموم شد.» مرعشی لبهایش را خیس کرد که چیزی بگوید ولی پدر پیشدستی کرد و با لبخندی گفت: «اتفاقا زهرهخانم، مادر نیما و نازنین هم فوت کرده. لطفا دودقیقه هم به احترام ایشون سکوت کنیم.» و اضافه کرد تبعیضی که در مورد زمان سکوت بین دو درگذشته قائل شده، به رسم مهماننوازی بوده است. بعد به ساعتش نگاه کرد و دودقیقه شروع شد.
خواهرم هیچوقت خودش را بهخاطر این که به پدر اجازهی فیلمبرداری نداد، نبخشید. چون بعد از سکوتها پدر که دستش از فیلمسازی کوتاه بود، فرصت را مغتنم شمرد و شروع به اکران مجموعه آثارش کرد. تمام سهساعتی که مرعشی و مادرش در خانهی ما بودند به نمایش فیلمهای خانوادگی ما گذشت. پدر باحرارت تکتک صحنهها را توضیح میداد و فرصتی برای کسی باقی نمیگذاشت. مرعشی و مادرش ساعت دوازده شب از دست پدر که تازه میخواست فیلم «اولین سوت دوانگشتی نیما» را نمایش دهد، فرار کردند. مرعشی آنقدر عجله داشت که حتی دستهکلیدش را هم جاگذاشت و رفت.
هر سه به سمت آیفن هجوم بردیم تا خروج خواستگارها را ببینیم. من گوشی را برداشتم تا اگر حرفی زدند صدایشان را هم بشنوم. موقع خروج، مرعشی داشت به مادرش میگفت: «حالا باباش دیوونه است ولی من که نمیخوام با باباش زندگی کنم.» من هیچوقت چیزی را که شنیدم به پدر و خواهرم نگفتم. وقتی مرعشی و مادرش از کادر خارج شدند پدر لبخندی زد و گفت: «خونوادهی خوبی بودن. من نظرم مثبته.» بعد رو کرد به من و گفت: «معلم چیتون بود؟»
خواستگارها شنبه آمدند و تا سهشنبه هیچ تماسی نگرفته بودند. پدر و خواهرم به شکل نامحسوسی گوشبهزنگ تلفن از طرف خانوادهی داماد بودند. طبق قراری ناگفته هیچوقت خانه را خالی رها نمیکردیم و همیشه حداقل یکی از ما در خانه میماند. اگر احیانا یکی از دوستهای مدرسهام تلفن میکرد، آنقدرچپچپ نگاهم میکردند تا من زودتر گوشی را قطع کنم و تلفن اشغال نشود. پدر حتی به بهانهی خرید بیرون میرفت تا برای تماسهایش از تلفن عمومی استفاده کند. بااینحال هیچکس کلمهای دربارهی خواستگاری به زبان نمیآورد. تا اینکه سهشنبهشب سر میز شام پدر رو کرد به من و گفت: «چندشنبهها اجتماعی دارین؟» روزهایی را که اجتماعی داشتیم گفتم. یکدقیقه در سکوت غذا خوردیم. دوباره پرسید «حرفهوفن چی؟ چندشنبهها؟» هرسهمان میدانستیم که این سوالها برای رسیدن به «علوم» است. ولی نمیشد قواعد بازی را نادیده گرفت. وقتی پدر بیتفاوت از روزهایی که علوم داریم پرسید، من هم با همان حالت قبلی گفتم: «شنبه و پنجشنبه.» پدر برای اینکه همهچیز عادی بهنظر برسد بعد از یکدقیقه پرسید: «انشا چی؟ کِیها انشا دارین؟»
پنجشنبه مرعشی وارد کلاس شد. بارانیاش را مثل همیشه درآورد و به جالباسی آویزان کرد. گچ را برداشت و روی تخته دوتا لوبیا کشید. زیر لوبیاها با وسواس زیادی یک پیاز برعکس رسم کرد و شروع به درسدادن کرد. وقتی چشمش به چشم من افتاد و لبخندِ من را که از سر آشنایی تحویلش میدادم دید، بیهیچ واکنشی بقیهی درس را ادامه داد. لوبیاها کلیه شدند و پیاز وارونه مثانه شد ولی مرعشی انگار نه انگار که چهارروز پیش در خانهی ما با جوراب سفید و کراوات داشت خصوصیترین فیلمهای خانوادگیمان را تماشا میکرد.
شب، سبزیپلو و ماهی داشتیم. پشت میز شام نشسته بودیم و در سکوتی سنگین تیغ ماهی میگرفتیم. هرسه میدانستیم که من امروز علوم داشتهام ولی کسی چیزی نمیگفت. گلهایی که مرعشی برای خواستگاری آورده بود، وسط میز توی پارچ پلاسیده بودند. من انگار که گناهی کرده باشم، از خجالت عرق کرده بودم و نمیتوانستم سرم را از روی بشقابم بلند کنم. خواهرم یک نارنج را چهارقاچ کرد و همه روی ماهیهای تیغگرفتهمان چلاندیم. پدر بشقابها را گرفت و برای هرکدام دو کفگیر سبزیپلو ریخت. ماهیها را در سکوت با سبزیپلو خوردیم. چنددقیقه بعد فقط سه اسکلت ماهی توی بشقابهایمان باقی مانده بود و هنوز کسی حرفی نزده بود. غذا تمام شده بود و دیگر نشستنمان سر میز بیمورد بود. ولی کسی بلند نمیشد. انگار داشتیم برای احترام به روح درگذشتهای سکوت میکردیم. پدر رو به من کرد و گفت: «به دندون جلوییت یه تیکه سبزی چسبیده.» من روی دندانم دست کشیدم و تکهی سبزی کوچک را درآوردم. نگاهش کردم و کنار بشقابم گذاشتم.
یکماه از مراسم خواستگاری گذشت. نه خبری از تلفن بود و نه تغییری در رفتار مرعشی با من ایجاد شده بود. از آنجایی که هیچ حرفی دربارهی خواستگارها نمیزدیم و برخلاف همهی اتفاقهای زندگیمان هیچ فیلمی هم از این مراسم در آرشیومان نبود، کمکم داشت باورمان میشد که اصلا خواستگاریای اتفاق نیفتاده است.
متن کامل این داستان را میتوانید در شمارهی سیام، آذر ۱۳۹۲ بخوانید.
طنز جالبی بود. واقعا لذت بردم.