کارت شما سوراخ می‌شود

هادی آذری

یک تجربه

فرم مهمان را برای چهارمین‌بار پر کرده‌ام. می‌روم دانشگاه تا طبق عادت جاهای خالی را با امضای مسؤولان و اساتید پر کنم. ساعت هشت‌و‌نیم صبح است. خانم جعفرپور، مسؤول مهمانی و انتقال، مثل همیشه از چرت صبح‌گاهی بیدار می‌شود و چشم‌غره‌ای می‌رود که یعنی چه‌ وقت آمدن است. قسمت اول امضا می‌شود. فاصله‌ی ساختمان آموزش کل تا دانشکده حدود صدمتر است. یعنی بیست‌دقیقه راه. مدیرگروه حول‌و‌حوش ساعت ده می‌رسد. «تو که دانشجوی خوبی هستی، چرا می‌خوای بری؟» هر ترم این جمله را می‌گوید، آن‌هم بعد از نگاه کردن به معدلم. حرفی نمی‌زنم. عصبانی ادامه می‌دهد: «امضا می‌کنم. ولی فکر انتقال رو از سرت بیرون کن. برو یه ترم دیگه بخون، برگرد.»

ارشد از بچه‌های خواب‌گاه است. هم‌اتاقی من در اتاق ۱۱۳. جلوی درِ معاونت آموزشی دانشگاه ایستاده، درست کنار اتاقی که قرار است امضای سوم را از آن‌جا بگیرم. ظاهرش کلافه است. «اومدی واسه انصرافِ ارشد، نه؟» جواب معلوم است. از همان اول علاقه‌ای به رشته‌اش نداشت. «آدم فقط درس نمی‌خونه که با‌سواد بشه، کار درست‌وحسابی هم باید پیدا کنه یا نه؟ گوش می‌کنی چی می‌گم؟» این را یک‌سال‌و‌نیم پیش موقعی که دوش می‌گرفتم از پشت شیشه گفت. همیشه حرف‌های مهمش را این‌گونه به سمع و نظرم می‌رساند. شاید فکر می‌کرد در آن حول و ولا که آدم صابون را به تن می‌مالد و می‌رود زیر آب سرد و اولش کلی آآآآه و اوووه می‌کند تا بدنش به دمای منفی عادت کند، کلمه‌ها نه‌تنها تعجب‌آور که بسیار هم منطقی جلوه می‌کنند. آن‌موقع زیاد جدی نگرفتم. این را هم به حساب عوارض عاشقی گذاشتم که هفته‌ی پیش باز وقتی در حمام بودم، خبرش را داده بود و من هم آن تو روده‌بر شده بودم. مشکل از جایی جدی شد که بعد از سه ترم مخ‌زدن، آخر سر «بله» را گرفت. هم‌کلاسی‌اش بود. مخالفش بودم. ولی حرفی نزدم.

«یه کار خوب گیر آوردم. حقوقش بد نیست. زندگی می‌چرخه.» دو سه‌تا کار دیگر هم قبل‌ترها پیدا کرده بود. دوست نداشت وقتی بله را می‌گیرد، بی‌کار باشد. با این‌که مخالف انصرافش بودم اما زندگی چرخاندنش را دوست داشتم. انگار به دنیا آمده بود که زندگی بچرخاند. شاید برای همین بود که در عالم دوستی هیچ‌وقت با کارهایش مخالفت نکردم.

مسؤول انفورماتیک می‌پرسد: «رشته‌ت چیه؟» با ژست مزخرف همیشگی می‌گویم: «مکانیک ماشین‌های کشاورزی.» همیشه وقتی به حرف «ز» کشاورزی می‌رسم آب دهانم خشک می‌شود و «زی» را از ته گلویم تلفظ می‌کنم. همین باعث خراب‌تر شدن ژست مزخرفم می‌شود.

برگ چهارم را از منگنه جدا می‌کند و باقی کاغذها را می‌دهد دستم و می‌گوید: «دانشگاه تبریز.» یعنی: «برگ چهارم پیش من می‌مونه و وقتی برگ اول تا سوم رو کامل کردی به آموزش کل دانشگاه تبریز تحویل بده و جواب نامه رو که دادن مستقیم بیار پیش من.» بعد از سه ترم ‌مهمان شدن، تمام سوراخ‌سمبه‌ها و کلمه‌های کارکنان دانشگاه را از بر شده‌ام. ولی ارشد سرگردان دور خودش می‌چرخد و گه‌گاهی کمکی هم از من می‌گیرد. برگه‌های انصراف از تحصیل را لوله می‌کند و به سرش می‌کوبد. درست مثل ایام امتحانات ترم اول.

فرم مهمان پر شده از ردِ خودکارهای آبی و قرمز. امضای آخری را برای هردویمان یک‌نفر خواهد زد. اتاق ۱۰۴ جلسه است. این یعنی یک‌ربع دیگر معطلی. کسی که پشت میز اتاق ۱۰۴ نشسته چه احساسی خواهد داشت وقتی برای یکی مجوز ادامه‌ی تحصیل می‌دهد و از دیگری فرصت درس‌خواندن را می‌گیرد؟ این شاید به اراده‌ی ما بستگی داشته باشد. به احساس ما نسبت به یک چیز مشترک: تحصیل.

ساعت یک و پانزده دقیقه‌ی ظهر است. از اداره‌ی آموزش بیرون می‌آییم. حالا تنها نقطه‌ی مشترک بین ما این است که دیگر قرار نیست ترم جاری را در این دانشگاه باشیم. اما امیدی که در چشم‌های دانشجوی انصرافی نهفته کمی بیشتر از دانشجوی مهمان ترم پنج است.