کارت شما سوراخ می‌شود

هادی آذری

یک تجربه

انگار همين ديروز بود كه کنکور فوق‌لیسانس قبول شدم. آن موقع بيست‌ودوساله بودم. جوان و سرحال و پراشتياق براي درس‌خواندن و پيشرفت. برنامه‌ها داشتم. از بهمن‌ تا خرداد را بادقت و سرعت درس خواندم. چيزي نااميدم نمي‌كرد. خرداد بوي عجيبي در دانشگاه پيچيد. بويي كه به‌تدريج شديد و شديد‌تر شد. بوي تعطيلي دانشگاه. عده‌اي آن‌طرف سنگر‌گرفتند و عده‌اي طرف ديگر و بعد حمله شروع شد. همه از دانشگاه بيرون آمدند. درها بسته شدند و گفتند به خانه‌هايتان برگرديد. ما كه بچه‌هاي شهرستان بوديم كاري در تهران نداشتيم. بساط‌مان را جمع كرديم و خانه‌ی اجاره‌اي‌مان را به صاحب‌خانه پس داديم و به شهرمان برگشتيم. نگاه‌هاي معني‌دار آشنايان دوخته شده بود به دست‌هایمان، دست‌هايي كه مي‌بايست در آن ابزاري باشد براي كار يا سرمايه‌اي براي كسب درآمد. پنج‌سال گذشت. در اين پنج‌ سال خيلي اتفاق‌ها مي‌توانست بيفتد و افتاد. دوستاني كه با ما به شهرستان برگشتند، هركدام به راهي رفتند و هركس به دنبال كاري گشت كه آن را پيدا كرد يا نكرد. بعد از پنج‌سال اعلام شد: «برگردید.» و من برگشتم ولي بیشتر بچه‌ها برنگشتند. شايد حوصله‌ی درس را نداشتند يا درگير زندگي شده بودند و شايد هم اصلا نبودند كه برگردند. من برگشتم اما ديگر آن جوان تازه‌سال پرشوروشوق نبودم و ديگر برنامه‌اي براي خودم نمي‌ريختم. پژمرده شده بودم همچون ميوه‌اي كه آبش را كشيده باشند. فقط برگشتم كه اين كار نيمه‌تمام را به پايان برسانم. مي‌خواستم زودتر تمامش كنم و برگردم. ديگر بيشتر به زندگي فكر مي‌كردم، زندگي كه خيلي جدي بود و تجربه‌هاي سخت و تلخي به ما داده بود. معلم شده بودم و مامور به تحصيل در تهران. دانشگاهم در شمالي‌ترين و مدرسه‌ام در جنوبي‌ترين نقطه‌ی تهران بود. مي‌خواستم زودتر دوره را تمام كنم. براي ثبت‌نام به آموزش رفتم و سیزده واحد درس گرفتم و رفتم سر کلاس. استاد جوان بود تقريبا به سن وسال من. فكر كردم اگر برنامه‌ام پيش رفته بود مي‌بايست حالا به‌جاي او ايستاده باشم. تازه از خارج برگشته بود. درس اقتصاد خرد را شروع كرد و يك‌ساعتي طول كشيد تا توانست معادله اسلاتسكي را به‌دست آورد و آن را اثبات كند و آخرش نتيجه بگيرد كه خط تقاضا نزولي است. يعني اگر قيمت كالا بالا مي‌رود تقاضا براي آن كم مي‌شود. به‌ياد شام شب افتادم كه وقتي ساعت دهِ شب به خانه‌ی اجاره‌ايِ سرآسياب دولاب مي‌روم، رفيقم قابلمه را روي چراغ والور گذاشته و ناشيانه دوپيازه‌ی سيب‌زميني مي‌پزد. هر‌شب كارمان همين بود. روزها وقتي بي‌كار مي‌شديم بايد در صف نفت مي‌ايستاديم يا با كوپن دنبال تخم‌مرغ و پودر ماشين و گوشت و خيلي چيزهای دیگر مي‌رفتيم. بعد از تعطیلیِ پنج‌ساله استادها هرچه زور داشتند بر سر ما ورودي‌هاي دوره‌ی اولِ پس از تعطيلي وارد مي‌كردند. كلاس كه مي‌رفتيم درس‌ها سخت بودند و استاداني كه ذره‌ای كوتاه نمي‌آمدند و سمينارهايي كه براي هر درس بايد برگزار مي‌كرديم و راه سخت طولانيِ از خانه تا دانشگاه و مدرسه و فكرِ امتحان جامع و پايان‌نامه كه در پيش داشتيم و تخم‌مرغ و نفت و گوشت و كوپن و موشك. موشكي كه در دل تاريكي وقتي چشمان‌مان روي كتاب گرم مي‌شد، نزديك‌مان فرود مي‌آمد و خواب را از چشمان‌مان مي‌گرفت و در دل‌هايمان دلهره مي‌انداخت و صداي وزوز چراغ‌زنبوري روي ميز استاد كه وقتي برق مي‌رفت، چهره‌ی او را پرابهت مي‌كرد. در آن ترم هر شب فكر انصراف از دانشگاه به سرم می‌زد. يك‌بار هم تا نزديكي‌هاي ميز رئيس آموزش رفتم كه انصرافم را تقديم كنم اما نمي‌دانم چه شد كه پشيمان شدم و تصميم گرفتم تا آخر بايستم. شايد نمي‌خواستم ضعيف ‌باشم يا هنوز علاقه‌اي به درس و تحقيق و آموزش در من وجود داشت. شاید هم نگاه‌هاي گرم و اميدبخشي كه در شهرستان دوردست منتظرم بود، مرا به ماندن و تمام كردن تشويق مي‌كرد.