پدر برخلاف یالوکوپال چارشانه، اندام عضلانی و شکم برآمدهاش که چهرهای محکم و مردانه را تداعی میکرد، آرام و مهربان بود. کمتر کسی عصبانیتش را دیده بود و هروقت هم عصبی میشد تنها با گفتن کلمهی «زقنبود» خشمش را نشان میداد.
مشعباس تکیده، مردنی و زحمتکش، همسنوسال پدر بود ولی آنقدر صورتش چروکیده و قامتش خمیده بود که در ظاهر پدر و پسر نشان میدادند. مشعباس، کلکسیونی از مصائب و مشکلات روزگار را یکجا دور خودش جمع کرده بود. مستاجر، همسر بیمار، اهل دود و دم، چندسر عائله با دختر دم بخت و پسران تنومندِ پراشتها، مغازهی کوچک اجارهای با شغلی کمدرآمد، بدهکار و… این خانوادهی هفت هشتنفری در دو اتاق طبقهی بالای خانهی جمع وجور ما مستاجر بودند.
مشعباس در مغازهی تنگ و کم نورش نقل بیدمشک و آبنبات درست میکرد. درودیوار مغازه از دود کورهی هیزمسوز، سیاه بود و روشنایی مغازه با یک لامپ شصتوات تامین میشد که میزان تابش نور لامپ هم بهلطف مگسهایی که سالها دوروبر لامپ نشستوبرخاست کرده بودند، به حداقل رسیده بود. بیشتر مشتریهای تکوتوک مغازه، بچهمدرسهایهایی بودند که قدرت خریدشان یک یا دوریال بود. من هم جزو مشتریان او بودم که هربار با مشتی از تولیداتش پذیرایی میشدم. چه پول داشتم چه نداشتم ادای پول درآوردن از جیبم را درمیآوردم تا مشعباس با تعارف به این نمایش پایان دهد.
مشعباس مبالغ مختلفی به دروهمسایه بدهکار بود. به ما هم بابت چندینماه اجارهخانه مقروض بود. همین موضوع، مایهی دلخوری و بگومگوهای مادر با پدر شده بود. مادر، مدیر واقعی خانه، معتقد بود تا قبل از سررسیدن موعد یا باید اجارهخانه را گرفت یا به فکر مستاجر جدیدی بود. آنروزها از پول پیش هم خبری نبود تا بتوان جبران مافات کرد. پدر دلخور از سرزنشهای مادر و همدل با مشکلات مشعباس، صبر و حوصله پیشه کرده بود. بااینحال بگومگوها روی ما بچهها هم تاثیر گذاشته بود. یکروز که از مدرسه تعطیل شدم با تطمیعِ دونفر از همکلاسیها جلوی مغازهی مشعباس شروع به دادوفریاد کردیم که «پول ما رو پس بده، پول ما رو پس بده.» حالوروز مشعباس از پشت شیشههای مات و کدری که با چسب و سریش سرهمبندی شده بودند، به شکل اسفباری پیدا بود. مستاصل و خجل پشت پیشخان چوبِی زهواردررفتهی مغازهاش پنهان شده و دستش را به پیشانی گرفته بود. من که از شکستدادن مردی بزرگسال مغرور شده بودم، سرحال و خوشحال راهی خانه شدم.
نفهمیدم کدام شیرپاکخوردهای جریان را به پدر گفته بود که خود را سراسیمه به خانه رساند. چهرهاش برافروخته و غضبآلود بود. ما خواهرها و برادرها همیشه از خشم مادر به پدر پناه میبردیم اما اینبار مادر سنگر شد. پشت مادر پناه گرفتم و زدم زیر گریه. پدر پس از شرح ماجرا برای مادر، با شدیدترین و محکمترین لحنی که تا آنروز شنیده بودم، فریاد زد: «زقنبود» و تنبیهم را به مادر سپرد. مادر هم باعصبانیت داد زد که «آخه سربزرگ، این فضولیها به تو نیومده.» آذر، خواهرم که فقط چندسال از من بزرگتر بود و تا اینجا شاهد ماجرا بود، با کف دست کوبید توی سرم و گفت: «خاک تو سرت بیشعور، حالا من به شهناز چی بگم؟» شهناز، دختر بزرگ و زیبای مشعباس با خواهرم دوست بود و من همیشه فکر میکردم وقتی بزرگ شدم با او ازدواج میکنم.
این ماجرا برگ برنده را به پدر داد تا بابت جبران شرمندگی از دستهگلی که من به آب داده بودم، مادر را راضی کند تا آنها چند صباحی دیگر در همان اتاقها زندگی کنند. مشعباس و خانوادهاش پس از سررسیدن موعد اجاره، چندماه دیگر در خانهی ما ماندگار شدند و در این مدت شرمنده از دستهگلی که به آب داده بودم از جلوی چشمهای شهناز گریزان بودم.
یکی دوسال بعد شهناز با مردی خیلی مسنتر از خودش ازدواج کرد. داماد مهربان دستی به سروزندگی خانوادهی عروسش کشید، بدهیها را تسویه کرد، پسرهای مشعباس را به کاری مشغول کرد و چندسال بعد همه به شهر بزرگتری نقل مکان کردند.