«بچرخ چپ.»
چرخید. این بارِ دومی بود که میچرخید. بار اول را آنطرفی چرخیده بود. اما فرقی نداشت. هرچه نگاه کردم هنوز همان مثلث کوچک مثل زائدهای خوشخیم کنار زیپ پیدا بود. انصافا خیلی کوچک بود. طوری که ناچار میشدی خیلی چشم ریز کنی. اما خب آنجا بود. کوچک بود ولی بود. پرسید: «معلومه؟» به چشمهای نگرانش نگاه کردم و گفتم: «یهذره. از اینور یهذره کمتر معلومه.» بدتر نگران شد: «ای وای. پس اگه تو میبینی اونم میبینه.» چی فکر کرده بود؟ خب بالاخره میدید دیگر. حالا گیرم نهچندان زود ولی بالاخره بعد از یک وارسی دقیق میدید. رفت نزدیک آینه و کت قهوهای را بیشتر روی دامن کشید بلکه کمی روی زیپِ دامن را بپوشاند. کمی چرخید اما بازهم نتوانست پشت دامن را توی آینه ببیند. برگشت طرف من: «حالا چی؟» حالا چی دیگر چه بود. واقعا فکر کرده بود کت به این کوتاهی میتواند روی زیپ به آن بلندی را بگیرد؟ یا مثلا روی آن مثلث رفوشدهی انتهای زیپ را؟ گفتم: «یهذره بهتر شد. از اینور بچرخ.» بهتر نشده بود. بهتر هم نمیشد. اگر تا صبح هم میچرخید، فرقی در اصل ماجرا نمیکرد. بهجای این کارها بهتر بود بنشیند فکر کند چطور میتواند صاحب کتودامن قرضی را توجیه کند. کتودامنی که سهروز پیش برای جشن نامزدی از رفیق شفیقش قرض گرفته بود، همان شب با یکی دوبار بازوبستهکردنِ زیپ و البته کمی تفاوتِ سایز بین قرضدهنده و قرضگیرنده، گرفتار اشتباه محاسباتی شده بود و در یک لحظه، چیزی از چیزی دیگر جا مانده بود: زیپ از پارچه یا پارچه از زیپ یا انگشتها از یکی از اینها. هرچه بود نتیجهاش پارگیِ مختصرِ شبهقلوهکنی بود در کنارهی زیپ مخفی که رفوکار سعی کرده بود با تکهپارچهی مثلثیِ کوچکی ماجرا را ختمبهخیر کند. انصافا هم سعیاش را کرده بود اما ماجرا در این حد ختمبهخیر شده بود که بشود سوراخ را ندید و بهجایش پارچه را دید. اگر همانموقع که من را از طبقهی بالا صدا کرد، قبل از تعریفکردن ماجرا روی دور تند، اول میگذاشت نگاهی بیطرفانه بیندازم شاید اصلا متوجهاش نمیشدم. اما حالا بعد از آن شرح و تفسیر، هرکاری میکردم نگاهم اول از همه میرفت سراغ زیپ. من را صدا زده بود چون تردید داشت به طرف اصل ماجرا را بگوید یا نه. آنطور که میگفت طرف آدم مهم و حساسی بود. رابطهشان نه دور بود نه نزدیک و همین رودربایستی را مضاعف میکرد. لابهلای توصیفش از صاحب کتودامن، مدام توی ذهنم تکرار میشد حالا یک شب همان دامن تکراری خودت را میپوشیدی، چه میشد؟ نه، دیگر ایکاش و اما و اگر فایدهای نداشت. اولش گفتم به طرف بگوید. بالاخره درست نبود. اما چند دور که چرخید به نتیجهی معکوسی رسیدم. نمیگفت هم چیزی نمیشد. بالاخره حالا یک مثلث کوچک اندازهی ناخن کوچک بود. طرف شاید میدید، شاید نمیدید. رفو هم شده بود بالاخره. دیگر چه لزومی داشت بیخودی شلوغش کند و نگران و دلچرکینش کند. از طرفی هم خب درست نبود. طرف حق داشت بداند. بالاخره صاحب آن کتودامن بود. حتی اگر دوستیشان از دست میرفت باید میگفت. آخرش گفتم باید خودش تصمیم بگیرد. آخر منِ همسایه چهمیدانم بدهبستان اینها با هم چطور بوده. کاری از دستم برنمیآمد. اصلا از اولش هم بیخودی من را کشانده بود پایین. فقط کمی گفته بودم بچرخ و دلداریاش داده بودم. همین.
آخر سر با یک راز سنگینتر، از همان پلههایی که آمده بودم پایین، برگشتم بالا.
فردایش زنگ زد که دامن را خیلی مرتب تا کرده و به چوبلباسی آویزان کرده، بعد کت را بهدقت روی دامن گذاشته، کاوری کشیده و رفته خانهی طرف و باکلی تشکر کاور را دستش داده. طرف تعارف کرده بنشیند روی مبل و کاوربهدست رفته توی اتاق. همانطور که توی هال روی مبل نشسته بوده لابهلای سکوت خانه، صدای درِ کمد را شنیده که بازوبسته شده. حتی صدای خفیف چرخاندن کلید توی قفل کمد را هم شنیده. بعدش طرف آمده توی هال. پرسیده: «چه خبر؟» چنددقیقهای گپ زدهاند و از در و دیوار گفتهاند و چای نوشیدهاند. موقع خداحافظی از طرف پرسیده بهسلامتی عروسیای، جشنی، چیزی در پیش دارند یا نه. طرف هم گفته فعلا حالاحالاها خبری نیست و برایش آرزو کرده که ایشالا جشن بعدی عروسی او باشد.