بعد از خدمت سربازي در شركت ساختماني بزرگي كه كارش ساخت واحدهاي تجاري، هتل و شهربازي بود مشغولبهكار شدم. از آنجا که سربازيام را در يكي از ادارهها گذرانده بودم و گزارشهاي روزانه و نامههاي اداري را بهزعم مديران شركت خوب مينوشتم، مرا سرشيفت يكي از شيفتهاي نگهباني شركت كردند. چون يكي از وظیفههای سرشيفت «راند»زدن و سركشي از پستهاي نگهباني بود، بهاجبار هرروز باید با عدهی كثيري سروكله ميزدم. شغل نگهباني تا دلتان بخواهد وقت اضافه دارد بهخصوص در شیفتهای شب. برای همین هر بار كه براي سركشي ميرفتم، همکارها سرِ درددل را باز ميكردند و از مشكلاتشان ميگفتند. يكي از اين میگفتكه بايد خرج مادر پير و خواهرانش را بدهد چون پدرش سالهاست فوت كرده، يكي از نازا بودن خانمش و از هزينههاي سرسامآور درمانش ميگفت، يكي از خرابشدن ماشينش كه زندگياش را مختل كرده، يكي در شرف ازدواج بود و خرجش زده بود بالا و… من مجرد بودم و درآمد داشتم و ولخرج هم نبودم، بنابراین بهترین گزینهای بودم که اول مقداري از مشكلاتشان برایم بگويند و پس از ذكر مصيبت، من را از نظر عاطفی به شدت درگير مشكلاتشان کنند و بعد در موقعيتي مناسب تقاضاي پول کنند و درنهایت وعدهی سر برج بدهند. من هم كه از اول زندگي به قول روانشناسان «مهارت نهگفتن» را نياموخته بودم، فردایش به بانك ميرفتم و پول ميگرفتم و بهشان ميدادم و تا موقع پرداخت حقوق هزار جور فکر میکردم که نكند رفقا خُلفِ وعده كنند و قرضشان را ادا نكنند. بعضي خوشحساب بودند و سر موقع بدهيشان را تسويه ميكردند و بعضي در اقساط چندماهه برمیگرداندند، جوري كه بهقول معروف، پول بيبركت ميشد.
يك همکارِ همشهري داشتم كه دهروز مانده به عيد نوروز از من تقاضاي پولي كرد كه حدود دوبرابر حقوق ماهيانهام بود. ميگفت برای خرج پلاك و بهنامكردنِ ماشین لازم دارد. قول داد سه، چهارروزه طلب را بدهد. از سر عِرق همشهریبودن و نداشتن مهارت «نهگفتن» موافقت كردم و مبلغ درخواستي را به حسابش واريز كردم. چندروز مانده به عید، تقاضاي طلبم را كردم. تا این جمله را شنید عصبانی شد و با لحن تندي گفت: «وقتي ميگم نميفهمي نگو چرا! شب عيد با اين خرج گرون و دست خالي، تو يه اَلِف بچهی مجرد از من پول ميخواي؟! من كه نميخوام بخورمش، بهت ميدم. بذار حقوق برج یک رو بِدن، چشم!»
حقوق برج یک را میانهی ارديبهشت واريز ميكردند. ابتدای ارديبهشت موقع گشتزني در شركت تصادف كردم و دوماه تمام خانهنشين شدم. دوستانم كه براي ملاقات ميآمدند خبر ميآوردند كه همشهري كذايي گفته بود: «خدا رو شكر كه فلاني رفت از شرش راحت شدم، كاشكي زودتر چلاق شده بود!»
پس از دوران نقاهت، عملياتِ زندهكردن پولم را کلید زدم. صدها تماس و مراجعه، پيغام و پسغام، بخشي از تلاشهايم بود. نتیجهاش البته شنيدن جوابهای سربالا و وعدههاي پوچ و توخالي بود اما بالاخره پس از ششماه با هزار مصيبت و تهديد و التماس، طلبم را وصول كردم.
از آن تاریخ به بعد ديگر به هر تقاضايي پاسخ مثبت نميدادم و خيلي از جوابهایم سر بالا شدند. با اقدامی پیشگیرانه شروع كردم به مرثيهسرايي از مشکلات نداشتهام: «دارم خرج خونه رو ميدم»، «بابام بدهكاره مجبورم هرچی درميآرم بدم جاي بدهكاري بابام»، «خواهرم داره شوهر ميكنه، دارم براش جهيزيه جور ميكنم» و… طبق فرمودهی سعدي عليهالرحمه «دروغ مصلحتآميز به ز راست فتنهانگيز!» گاهي گفتن حقيقت خيلي دردسرساز است و گاهي نداشتن مشكل حاد خودش ميشود مشكلساز!
بعدها كه شركت وضعيت مالياش نابهسامان شد و حقوقها با چهار پنجماه تاخير پرداخت ميشد، اوضاع اقتصادي بچههاي شركت خيلي خراب شد و بهصورت غيررسمي شدم مسؤول پرداخت مساعده به پرسنل و همكاران! رقمهاي ريز و درشتي كه ديگر حسابوكتابش از دستم خارج شده بود.
تنها یک راه وجود داشت: ازدواج، پاياني به تقاضاهاي بيشمار قرض كه سرازير ميشد!