سال سوم دبستان، خالهام که از کانادا آمده بود یک بسته پاستیل خارجی به من سوغاتی داد. البته چند تکه لباس هم آورده بود ولی آن پاستیل چیز دیگری بود. یک بستهی بزرگ بود و شکل هر کدام از پاستیلهایش با بقیه فرق داشت. وقتی سوغاتیها را گرفتم، اول از همه لباسها و بستهی پاستیل را بوکردم. بوی خارج میدادند. یک چیزی مثل بوی وسایل نوِ خودمان اما خیلی شیرینتر. بعد به بستهی شفاف پاستیل نگاه کردم و سعی کردم ببینم چندتا شکل دارد. از اژدها و لاکپشت گرفته تا دندان و چشم، همهجور پاستیلی توی آن بسته بود. مادرم گفت بههیچعنوان پاستیل را مدرسه نبرم اما درست فردای آن روز همین کار را کردم. در تمام مدتی که معلم درس میداد، حواسم پیش پاستیلم بود و هر چنددقیقه یکبار کیفم را باز میکردم که ببینم سرجایش هست یا نه. زنگ تفریح که خورد، بسته را یواشکی توی جیبم گذاشتم و رفتم سمت حیاط. وسط راه سروش نژادصداقت آمد طرفم و با صدای آرام گفت: «میشه پاستیلت رو به من قرض بدی؟» نمیدانستم چطور میشود چیزی مثل پاستیل را «قرض» داد. چون پاستیل برای خوردن ساخته شده بود و وقتی آن را میخوردی قاعدتا نمیتوانستی به صاحبش پسش بدهی. گفتم: «برای چی؟» گفت: «میخوام از روش یه نقاشی بکشم.» نژادصداقت بچهی بیسروصدایی بود که همیشه یک گوشه مینشست و نقاشی میکشید و کاری هم به کسی نداشت. این را که گفت خیالم راحت شد. رفتیم یک گوشهی حیاط که بچهها نبودند و کاغذش را از جیبش درآورد و مشغول نقاشی کشیدن از پاستیلها شد. من کنارش ایستاده بودم و دل تو دلم نبود. برنامهام این بود که وقتی نقاشیاش تمام شد یک پاستیل کوچک بهاش بدهم که دلش نسوزد، مثلا یک پاستیل در حد پاستیلدندانی که توی مغازههای خودمان هم پیدا میشد. اما او درحالیکه داشت نقاشی کجوکولهاش را میکشید، گفت: «میدونی که آوردن خوراکی خارجی توی مدرسه جرمه. اگر دهتاش رو به من ندی به آقای رسولی میگم.» این را که گفت قلبم ریخت. درواقع من هم یکی تو مایههای خود نژادصداقت بودم. حالا نه به آن گوشهگیری اما همانقدر ترسو. نژادصداقت برای تاثیرگذاری بیشتر اضافه کرد: «اونوقت اولیات باید بیان مدرسه.» تا چندثانیه ماتم برده بود که آن نژادصداقتِ منزوی و گوشهگیر با چه قدرتی اینطور زبانش باز شده. گفتم: «اما تو گفتی فقط میخوای قرض بگیریشون.» چشمغرهای رفت و گفت: «پس من میرم پیش آقای رسولی.» بعد رفت سمت دفتر و داد زد: «آقای رسولی!» تا این را گفت، پریدم و جلویش را گرفتم. کشاندمش کنار و با بغض دهتا از پاستیلهایم را به او دادم. آرامآرام همه را ریخت توی جیب روپوشش و بعد همانطور که یکی از دایناسورهای سبز را گذاشته بود توی دهانش، از جلوی من رد شد و به آنطرف حیاط رفت.