سر برج

بابک کاظمی

یک تجربه

چند روايت درباره‌ی ‌«قرض»

با مامان داشتیم پرده‌ها را توی حیاط می‌شستیم که بابا شتابان وارد حیاط شد. مغازه‌‌اش کنار خانه بود. رفت توی خانه و با چند بسته پول بیرون آمد. کفش‌هایش را می‌پوشید که مامان رفت سر وقتش. بابا گفت یکی از آشناها آمده و از او پول قرض می‌‌خواهد. مامان گفت دم عید است و خودمان هشت‌مان گره نه‌مان است. بابا گفت آشنایمان گفته به شهرستان که برسد، پول را برمی‌گرداند. وقتی مامان فهمید آشنای شهرستانی ‌چه‌کسی‌ست، با دو دست زد توی سرش. مطمئن بود که دیگر رنگ پول را نمی‌بیند. با بابا درگیر شد. بابا گفت مادرم آشنایی و دستگیری را نمی‌فهمد و فقط فکر خودش است. بعد از دعوا، بابا با پول رفت بیرون و قول داد که آخر هفته نشده، پول را برمی‌گرداند. آشنا تازه بوتیک زده بود و برای مغازه‌‌‌‌‌‌اش جنس می‌برد تا عید بفروشد و به بابا گفته بود که حتی سود پولش را می‌دهد. وقتی خداحافظی می‌کرد، صدایش را از پشت دیوار می‌شنیدم که بابا را «شریک» صدا می‌کرد و می‌خندید. مامان گریه کرد.

دو هفته گذشته بود و آشنا بهانه می‌آورد. عید شد و پول لباس‌ها و شیرینی عید و خیلی چیزهای دیگر که آن سال مامان نتوانسته بود بخرد، در مغازه‌ی آشنا بود. بابا هی تلفن می‌زد و آشنایمان می‌گفت دارد ورشکست می‌شود و سودی نمی‌کند. همین امروز و فرداست که مغازه را جمع کند و پولی که بابت رهن داده را می‌گیرد و پول بابا را با سودش برمی‌گرداند. بابا سود نمی‌خواست. می‌گفت: «همان پول خودم را پس بده مرد حسابی.» حسابی نبود. دغل بود. یک‌سال‌وخرده‌ای گذشت. بابا خودش رویش نمی‌شد برود پیش آشنا. دامادمان را فرستاد مغازه‌اش. دامادمان بدون پول برگشت. گفت که آن‌قدر مشتری داشته که وقت نکرده درست‌وحسابی با او حرف بزند. دیگر مامان اخبار را از دامادمان پی‌گیر می‌شد و بعد از شنیدن اخبار، دعوای مفصلی با بابا راه می‌انداخت. دامادمان یک‌روزِ دیگر رفته بود و دیده بود مغازه تعطیل است. از بازاری‌ها پرسیده بود. آشنا را برای چک برگشتی برده بودند زندان. مامان اول خوشحال شد، اما بعد ناراحت شد که دیگر از پول خبری نیست. دامادمان یک‌بار دیگر هم رفته بود. دیده بود که مغازه باز است و شلوغ. طلب‌کارها آمده بودند و به‌جای طلب‌شان از مغازه جنس برمی‌داشتند. دامادمان آخر کار رسیده بود و آشنایمان به‌اش چهل‌تا کاپشن داده بود. مامان گفت بد نیست. بچه‌ها کاپشن ندارند. بقیه را هم به دوست و آشنا می فروشد. چهل‌تا کاپشن از شهرستان می‌آمد. ذوق داشتیم. می‌خواستیم زودتر کاپشن‌ها را بپوشیم. کاپشن‌ها رسیدند. چهل‌تا بودند، بدرنگ و بدمدل. بارها پوشیدیم‌شان ولی کوچک‌ترین‌شان هم برای بابا بزرگ بود. ما که هیچ. عموها آمدند و با منت هرکدام یکی برداشتند و گفتند که بعدا پولش را می‌دهند. همسایه‌ها تخفیف می‌خواستند. آشنا، کاپشن‌ها را خیلی گران حساب کرده بود. زمستان آن‌سال خیلی سرد بود ولی ما بدون کاپشن مدرسه رفتیم. وقتی هم از مدرسه برمی‌گشتیم کاپشن‌ها همه‌جای خانه بودند. همسایه‌ها برای پرو آمده بودند. بعد هم انداخته بودند‌شان کف خانه و رفته بودند. کاپشن‌ها به‌مان دهن‌کجی می‌کردند. انگار چشم‌های بدرنگ آشنایمان بودند که به ریش‌مان می‌خندیدند. مامان کاپشن‌های افتاده را جمع می‌کرد. چوب‌رختی می‌انداخت تویشان و روی تک‌تک‌شان کیسه ‌می‌کشید. بالاخره کاپشن‌ها نصف قیمت فروخته شدند ولی سه‌تایشان تا مدت‌ها در کمد لباس‌ها آویزان بودند. داغی بودند روی دل مامان. نه دلش می‌آمد بیرون بیندازدشان، نه دیگر رویش می‌شد آن‌ها را که از مد افتاده بودند، بفروشد. نمی‌دانم مادر آخر آن‌ها را ریخت بیرون یا به کسی بخشید. هر چه بود چند وقت بعد کمد خالی شد و رنگ‌های بد از خانه بیرون رفتند.