نزدیک به بیستسال پیش که دانشجوی دانشگاه آکسفورد بودم، یک کار پارهوقت در واحد تشخیص هویت پلیس پیدا کردم. رشتهي تحصيليام زبان و ادبيات انگليسي و واحدهاي درسيمان عبارت بود از انگلیسی میانه، اسپنسر، شکسپیر، زبان انگلیسیِ سدههای هفدهم و هجدهم. متاخرترین نویسندهای که دربارهاش مطالعه میکردم، دیکنز بود. زمان زیادی را صرف زبان انگلیسی میانه میکردم، باید یاد میگرفتیم چگونه متنی را از انگلیسی میانه به انگلیسی معاصر برگردانیم. آكسفورد شامل چندين دانشكده است. من در يك دانشكدهی كوچك و بيبضاعت بهنام منسفيلد درس ميخواندم، دانشكدهاي كه بيشتر مردم اسمش را نشنيدهاند. منسفليد تنها يك حياطِ بهاصطلاح چهاربَر ولي در اصل سه ضلعی داشت، به همين دليل چهاربر اصطلاح دقيقي بهنظر نميرسيد ولي بههرحال اینطوری خوانده میشد.
ابتدای ترمِ سنمیشل در یک آگهي ديدم كه پاسگاه پليس سنآلدِيتس دنبال داوطلب براي شركت در جلسههای تشخيص هويت ميگردد. به ازاي هر جلسه دهپوند ميدادند. «تشخيص هويت» بهنظر باكلاس و پرابهت ميآمد. سنآلديتس هم درست كنار دانشكدهي كريست چرچ بود؛ همان دانشكدهاي كه لوييس كارول۱ در آن رياضي تدريس ميكرد. همينكه آگهي را ديدم، به پاسگاه رفتم و نامم را نوشتم.
موضوع اولين جلسهی تشخيص هويتي كه در آن شركت كردم، دوچرخهدزدي بود. مظنون كمي بيشتر از پنجفوت قد داشت و اين مساله خیلی زود دردسرساز شد. مشاور حقوقياش به افسر مسؤول شكايت ميكرد كه بقيهی ما آشکارا از موكلش قدبلندتر هستيم و مثل او موهايمان بلند نيست. چهرهي مظنون كودكانه بود؛ احتمالا آخرین سالهای دوران نوجواني را ميگذراند. جايگاه شمارهی پنج را كه درست میان صف بود براي ايستادن انتخاب كرد. مظنون حق داشت جايگاه ايستادنش را در صف افراد مظنون انتخاب كند. جايگاه شمارهدو را به من دادند. همهاش هشت داوطلب بوديم. از نظر عرف، تفاوت ميان مشاور حقوقي با وكيل مدافع اين بود كه وكيل مدافع در عمل مقابلِ دادگاه قرار ميگرفت تا از موكلش دفاع كند. مشاوران حقوقي یک عالم کار پیشپاافتادهی تکراری در دفترهایشان انجام میدادند مثل تنظيم قرارداد و ارائهی مشاورههاي حقوقي. تقريبا تمام چيزهايي كه دربارهی دستگاه قضايي انگلستان يادگرفتم، ناشي از شركت در جلسههای تشخيص هويتِ پاسگاه سنآلديتس بود.
پاسگاه آنجا، ساخت اتاق تشخيص هويت را كه شامل يك آينهي يكطرفه ميشد، تمام نكرده بود. عجالتا، جلسههای تشخيص هويت در اتاقهايي برگزار ميشد كه هيچچيز شاهد را از مظنون و داوطلبان جدا نميكرد. مشاور حقوقي مظنون به اين موضوع هم اعتراض داشت. در اين ميان مظنون با چهرهاي خجالتزده، يك شلوار رنگورورفته و يك جفت چكمه ايستاده بود و از اينپا به آنپا ميشد. هرگاه خانم مشاور به موهاي او اشاره ميكرد، پسرك انگشتش را توی موهاي قهوهاي مجعدش فروميبرد. گذشته از كوتاهي قدش، نوجواني خوشچهره، با چشمهای تيره و گونههاي برجسته بود. من که مشکلی با او نداشتم.
افسر پليس قبلا به ما گفته بود كه جرم امروز دوچرخهدزدي است. معمولا نوع جرم را زودتر بيان ميكردند يعني در همان حين كه داوطلب ثبتنام ميكرد، دهپوندش را ميگرفت و منتظر مشاور حقوقيِِ مظنون ميماند. در قرارداد تضمين كرده بودند كه اگر شاهد يكي از ما را انتخاب كند، هيچ مشکلی گريبانمان را نميگیرد. ولي مدت هر جلسه متغير و تا حدودي وابسته به ميزان پافشاری مشاور حقوقي مظنون بود. آن روز، خانم مشاور نزديك به دهدقيقه در مورد تفاوت قد ما و مظنون بحث كرد تا اينكه ماموران پليس يك رديف ميز مدرسه آوردند تا همه بتوانند بنشينند. پس از آن، تفاوتِ موها مورد توجهش قرار گرفت. چنددقيقهی ديگر هم گذشت و بالاخره افسر مسؤول يكنفر را صدا كرد تا نُه كلاهِ بافتنیِ بلند بياورد. کلاهها سرمهای بودند. من كلاهم را تا ابروهايم پايين كشيدم. خانم مشاور براي امتحان، همینطور که به صف خیره شده بود، از جلوی ما رد شد.
با لحنی تند به مظنون گفت: «صاف بشين.» او هم پشتش را صاف كرد. خانم مشاور دور امتحانیاش را تمام کرد و دستبهكمر ايستاد. پس از يك مكث طولاني، بالاخره به افسر پليس گفت: «هنوز هم ميشه فهميد از اوناي ديگه خيلي كوتاهتره، پاهاش رو با پاي بقيه مقايسه كن.»
بحثشان از سر گرفته شد و آنقدر ادامه پیدا کرد تا اینکه نُهتا پتو آوردند. پاهایمان را با پتوها پوشاندند، طوریکه کسی متوجه نشود زانوهایمان چقدر بلند است. پتوها، ضخیم و از جنس پشم و مانند کلاهها، سرمهایرنگ بودند. داشتم عرق میکردم. وقتی بالاخره شاهد را همراه محافظ به داخل اتاق آوردند، نگاه کوتاهی به ما کرد که پشت نُه میز مدرسه نشسته و پوشیده از پتو و کلاه پشمی بودیم و بعد رویش را برگرداند. مردی سیوچندساله بود با کراوات و یک کلاه دوچرخهسواری در دستش. لبهایش نازک و مصمم بود، عینکي با قاب سيمي به چشم داشت و با جدیت به خلاصهی قوانین جلسهی تشخیص هویت که افسر پلیس برایش توضیح میداد، گوش میکرد.
از شاهد خوشم نیامد. بعدها فهميدم تقريبا هميشه جلسههای تشخیص هویت چنين واکنشی را در انسان بهوجود میآورند، واکنشی که باعث میشد به یکی از دو طرف گرایش پیدا کني. احتمالا دلیلش حس بیارادگی و این بود که با ما مثل اثاثیهی صحنهی تئاتر برخورد میکردند، بیشتر ما را پشت میز مینشاندند، مجبورمان میکردند کلاه سرمان کنیم یا پتو یا روپوش پلیس بپوشیم. ولی مطمئن هم نبودیم که تماشاگریم یا بازیگر صحنه. به بحث مشاوران حقوقی با ماموران پلیس گوش میدادیم و میدانستیم مظنون در کدام جایگاه قرار گرفته است. میدیدیم که شاهد وارد میشود. شدت انرژیای را که با خود میآورد حس میکردیم؛ حس اینکه چشمانِ او جرمی را در یک آن دیده و مجرم حالا میان ما پنهان است. میتوانستیم لو بدهيم و يا پنهانكاري كنيم که هدف و احتمالا انتخابمان هم همين بود.
در آن جلسهی اول تشخیص هویت، آمادهی واکنش غریزیام در برابر شاهد نبودم. از حالت ایستادنش و اینکه سعی میکرد ما را ناديده بگيرد، خوشم نمیآمد. نوع لباسپوشیدن و نحوهی چنگزدنش به کلاه دوچرخهسواریاش را دوست نداشتم. خوشم نمیآمد که نقشش را اینقدر جدی گرفته و هنگام معارفه، سرش را در مقابل افسر پلیس بالا و پایین میکند. در مقایسه با مسائل جدیتر، دوچرخهدزدی موضوع پیشپاافتادهای بهنظر میرسید، آنقدر ارزش نداشت که اینهمه آدم را تا اینجا بکشانی و کلاه و پتو تنشان کنی. دفعهی اول که از مقابلم عبور کرد، خیلی عمیق به صورتم خیره شد. من هم به او خیره شدم. نگاهش سرد و جدی بود و از اين بابت غافلگير شدم. رفت سراغ نفر بعدی و تا انتهای صف ادامه داد و برگشت. اینبار آماده بودم. به چشمهایش نگاهکردم، لحظهای ثابت ماندم، بعد چشمهایم را چرخاندم و او مکثی کرد. هنگامی که دوباره رد میشد، همان کار را تکرار کردم؛ چشم در چشمش انداختم و سپس نگاهم را دزدیدم. آب دهانم را محکم قورت دادم. میخواستم حرکت عضلههای گلویم را ببیند. به راهش ادامه داد، برای وارسی شمارههای سه، چهار، پنج و شش مکث کرد. به غیر از صدای پای او، صداي ديگري در اتاق نميآمد. خانم مشاور و دو افسر پلیس، دورتر، کنار ایستاده بودند و تماشا میکردند.
پنجبار از جلوی صف گذشت. هربار که رد میشد سعی میکردم خودم را تا جای ممکن گناهکار نشان دهم. عرقی را که روی پشتم سُر میخورد، احساس میکردم. بالاخره یکی از افسرها سکوت را شکست و پرسید: «شناساییش کردی؟»
شاهد گفت: «بله.»
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلویک، بهمن ۱۳۹۲ بخوانید.