کلاه‌گیس

بخشی از اثر نسترن صفایی-۱۳۸۷

روایت

عروسي‌هاي ما مهماني كوچك خانوادگي نيست بس که عيالواريم. مادرم بعد از سه‌تای اولي بقيه‌ی بچه‌ها را نمي‌خواسته ولي شده ‌است. خانواده‌ی خودش هم عيالوار بوده‌اند، پنج‌تا خاله و سه‌تا دايي دارم كه سرِ عروسي هركدام‌شان مادرم همين‌جور حرص‌وجوش خورده است. خودش می‌گوید. همیشه بايد حواسش باشد كه نكند كسي جا بیفتد. بچه که بودم عروسی‌ها را دوست داشتم ولی پدر می‌گوید همانی که سرِ ما آمده، سر بقیه هم می‌آید، نه بیشتر. ولی برای ما عروسي يك اتفاق مهم است، مهم مثل مردن. شاید مثل همه‌جا ولي فرق كوچكي هست. فرق کوچکی مثل تولد بی‌اهمیت یک بچه. تولد، دست‌کم این جا در خانواده‌ی ما اتفاقی بسيار معمولي به‌حساب مي‌آيد. بچه‌ها با بلندشدن قدشان به چشم مي‌آيند و انگار تازه متولد شده‌اند. ممكن است زني شش‌بار بزايد و كسي خبردار نشود ولی اگر خداي نكرده یک‌روز بچه‌ای بيفتد توي حوض يا با موتور تصادف کند و درجا بمیرد، جایی به‌حساب می‌آید. وگرنه هیچ‌کس نمی‌شناسدش تا روزي که بخواهد عروسي كند.

امروز روز عروسی من بود. توی سه‌ساعتی که با یک لا پیراهن نشسته بودم روی صندلی آرایشگاه و چهارتا عروس دیگر هم کنارم به ردیف نشسته بودند، به گذشته فکر کردم. چون درست دمِ بیرون‌آمدن از خانه،‌ مادربزرگم گفت: «نگران نباش.»

پرسیدم: «نگران چی؟»

و او گفت: «آینده.»

تمام این سه‌ساعت، خانم آرایشگر هی آمده و رفته و ‌میان صدای زوزه‌ی کولر آبی و سشوارهای پایه‌بلند، از شاگردهایش پرسیده که کدام عروس چه‌ساعتی از راه رسیده و چه‌ساعتی باید ‌برود، چقدر بیعانه داده یا باقی‌اش را چطور حساب خواهند کرد. وقتی موهای من را دو سه‌نفری لای بیگودی‌ها می‌کشیدند، خودش مویم را وارسی کرد. گفت: «خوبه. همین اندازه بسشه. زیر سشوار زوده بره. بشینه تا بگم.» و دوباره از پله‌ها رفت بالا سمت خانه‌اش که طبقه‌ی دوم آرایشگاه است. اگر خواهرهای من هم همراهم آمده بودند، حتما مامان ناهارمان را زودتر می‌فرستاد و دورهم می‌نشستیم و آن‌ها پشت‌سر خانم آرایش‌گر صفحه می‌گذاشتند که: «سه‌ساعته فقط یه موپیچیده. همین. حالا که دم رفتن بشه، تند‌تند سایه و کِرِم‌هامون رو می‌زنه که وقت نکنیم بگیم این‌جاش کم و زیاده.»

مادرشوهرم از همان اول به خانم آرایش‌گر سپرده بود که همراهِ عروس قبول نکند. دوتا از خواهرهایم خودشان وقت آرایشگاه گرفتند. خواهر کوچکم هم خودش آن‌قدری بلد هست که سروصورتش را بهتر از دوتای اولی دربیاورد. مادر تا همین دیشب هم چندباری گوشی را برداشت و شماره گرفت. با هزار ببخشید که نمی‌دانید چقدر این عروسی یک‌دفعه‌ای شد، گفت: «حتما مجلس ما رو روشن کنید.» به گمانم این طوری نوربارانی می‌شد تالار با دویست سیصدتا زن و مرد و بچه. همه‌ی کسانی که من عروسی‌هایشان رفته بودم، یا مادر رفته بود یا بعدا من و مادر می‌خواستیم برویم. مادر دوهفته پیش گفت: «لازم نیست به ‌دوستاتون بگین می‌ترسم جا کم بیاد آبروریزی بشه.» که خواهرکوچکم دادش رفت هوا: «یه لشکر آدم رو گفتی، حالا واسه دوتا دوست ما جا نیست.»

مادرم هم هوار کشید: « هروقت خودت عروس شدی دوستات رو دعوت ‌کن. این بچه آبروی مادرش براش مهم‌تره. گوش می‌ده به حرف مادرش. من هم همه کار براش ‌می‌کنم.» و به من اشاره کرد.

خواهرم محکم زد روی دستم و گفت: «گفتم این قدر دست‌هات رو نیار بالا. مگه کلاغ‌پر می‌ری!»

یک ماهی بود که خواهر کوچکم تلاش می‌کرد رقص یادم بدهد. رقص دونفره. خودش داماد بود و من عروس. اما قدش کوتاه بود و من دستم زیادی می‌رفت بالا و نمی‌شد زیر دستش کامل بچرخم. تا می‌خواستم خم شوم، کج می‌شدم به یک سمت. دستم را آورد بالاتر و گفت نگاه کن. دست‌هایش نرم پایین و بالا شد و یک دور کامل چرخید. «به این می‌گن رقص. این‌جوری که تو می‌چرخی، بال‌بال زدنه.»
 

متن کامل این داستان را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌ویک، بهمن ۱۳۹۲ بخوانید.

یک دیدگاه در پاسخ به «کلاه‌گیس»

  1. هادی.م -

    عروس
    این بار ماجرای من از لحظه ای شروع شد که خودم رو پیدا کردم و خبردار شدم وسط جه روایت و مدل از آدمهایی سبز شدم.اونجا بود که به محض رسیدن به پایان هر جمله،به محض رد کردن هر نقطه ی ته خط و افتادن توی دور تند جملات بعدی،به خوبی برام روشن شد که این آدمها در قد و قواره ی شخصیت هایی نیستند که توانایی رو پا نگه داشتن خودشون رو داشته باشند.چه برسه به اینکه دست های ضعیف و این روزها کم رمق من رو بگیرند و با خودشون همراه کنند و جلو ببرند.یک جورهایی با این حس تلخ و دوست نداشتنی سر شاخ شده بودم که «خب به تو چه؟!اینا این مدل زندگی کردن رو دوست دارن.اصلاً بهش خو گرفتن.یعنی نشون دادن که این جوری هم میشه و می تونن زندگی کنن.مثل همون خیلی هایی که کنار دست خودت به زندگی این شکلی گرم گرفتن.حقیقت ماجرا اینکه از داستان اینها چیزی به تو نمی ماسه.پس به قولی گفتنی:« رهاش کن بره رئیس…»».
    قطعاً شکی در تفاوت دنیای ذهنی ما آدمها،خصوصاً آدمهای دوستدار داستان و کلمه نیست.اون چیزی یا چیزهایی هم که می تونه باعث بشه شما یک متن،یک داستان و روایت در ابتدای کار بی بال و پر و بر خلاف سلیقه و دلخواه تون رو تا پایان کار دنبال کنید با دلایلی که من بشخصه برای خودم ردیف می کنم متفاوت جلوه می کنه.دلایلی که برای من در قالب «امید» خودش رو نشون میده.بهش میگم:»امید به پایان».»امید به انتها و آخر خط».پس بار دیگه خط رو می گیرم و جلو میرم.تا جایی که پای مرگ به داستان زندگی آدمهای روایت کلاه گیس باز میشه و بلافاصله عروسی به کوچه ی داستان خوانی ما هم میرسه.»انتها» و «پایان» هر دو با وسط کشیدن پای مرگ داستان رو زنده می کنند و از جا بلند.
    حالا من شده بودم طرفدار سفت و سخت داستان.اون جایی که خودم رو گوشه کنار آدمهای داستان می بینم.جایی که باید از قرار گرفتن جای عروس،مادر و خواهر،داماد و مادر شوهر،عروس های ردیف شده با دهان های پر روی صندلی های سال آرایش و خانم آرایشگر یکی رو انتخاب کنم.ترجیح میدم تمام آدمها رو با یک پارچه ی سفید و زخیم از جلوی دید پنهان کنم و بشم عروس جدید.لحظه ای رو تصور کنم که قبل پا گذاشتن داخل سالن آرایش،باید از داماد این سوال رو بپرسم که:»راستی چه بلایی سر عروس قبلیت اومد؟»
    تبریک به عطیه خانم جوادی راد بابت نوشتن «کلاه گیس».داستانی که می تونست تا انتها روی زمین حرکت کنه و پشت بندش خواننده رو نا امید.اما جای بسی خوشحالی بود که داستان به یکباره در لحظه های پایانی،در صفحه ی آخر از جا بلند شد و خودش رو تکون داد.خلاصه اینکه ممنون و شرمنده بابت پر حرفی و ممبر رفتن اینجانب.